«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_40 رسول: روژان؟ روژان: بله😓 رسول: بگو دیگه روژان: ببین... رسول:🧐 روژان:
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_41
صبح:
زینب: مامان جان دارم میرما
عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه
ــــــــــــــ سایت ـــــــــــــ
محمد: به به سلام خواهر گرامی
زینب: سلام😍
خوبی
محمد: قربونت تو خوبی
زینب: خدانکنه
ممنونم خوبم
محمد: خداروشکر
زینب: اگر کاری نداری برم سر کارام
محمد: برو عزیزم
ـــــــــــــ
داوود:سلام زینب خانم
زینب: با دست پاچکی گفتم
س..ل...ا...م
داوود: چیزی شده
زینب:نه
با اجازه
و رقتم سر میزم
ـــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: رفتم اتاق محمد که بهش گزارش هفتگی رو بدم....
هرچقدر سلام کردم حواسشون نبود رفتم تو و بس صدا و سر به زیر منتظر بودم حرفاشون تموم بشه
داشتن دذموذد نفوذی حرف میزدن🤨🧐
محمد: با سعید و اقای عبدی داشتیم درمورد نفوذی حرف میزدیم
سعید: اقا ولی........نمیتونه نفوذی باشه
عبدی: نمیدونم واقعا نمیدونم
رسول: ف...ف...فر....شید🥺
فرشید نفوذی نیست😢😳😨
من مطمعنم😓😰
محمد: رسو......
رسول: نذاشتم حرفاشون تموم بشه برگه هارو گذاشتم رو میز و رفتم سر میزم...
ــــــــــــــــ
رسول: هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم
چشمامو میبستم چهره فشرید میومد جلو چشام
داشتم با خودم حرف میزدم:
اگه.....اگه....
اگه فرشید.....نفوذی باشه🥺
اگه شریف راست گفته باشه
اگه تمام این مدت نقش رفیقو بازی میکرده😭😔
با گفتن جمله اخری اشک هایی که تو چشمم بود سرازیر شد....
اگه......
با اومدن روژان حرفام نصفه موند
روژان: سلاااام اقا رسوول
رسول: بی انرژی و با ناراحتی گفتم
سلام عزیزم
روژان: الهی بمیرم تو از دیشب نخوابیدی؟
رسول: خدانکنه
نه
روژان: بیا بیا برو بخواب
من وایمیسم جات
چشمات قرمز شده
پاشو پاشو
رسول: نمیتونم روژان😢
چشمامو میبندم یاد فرشید میوفتم
اگر راست باشه
اگر واقعا...
روژان: پریدم وسط حرف رسول
نگران نباش ان شالله دروغه
حالاهم با من بحث نکن برو بخواب عزیز من
رسول: روژان🥺
روژان: عه سووووول
به خاطر خودت میگم😂
پاشو برو حداقل نیم ساعت بخواب
رسول: زیاده
روژان: ای خداا😂🤦🏻♀
پاااااشو برو اصلا 10 ثانیه این چشماتو ببند بیااا برو رو مخ من دوباااره😂😂
رسول: خیلی خب😂
ـــــــــــــــ
رسول: تو نماز خونه همینجوری راه میرفتم حتی نمیتونستم بشینم....
کمرم باز داشت درد میگرفت
10 دقیقه که گذشت رفتم سر میزم
روژان: ای باباااا باز اومدی که
رسول: خوابیدم دیگه
تازه تو گفتی 10 ثانیه من 10 دقیییقه خوابیدم
روژان: بیا بشین
ولی من میدونم ک... 1 ثانیه هم تو چشاتو نبستی😂🤦🏻♀
رسول: ابروهامو بالا انداختم و گفتم
چه خوب منو میشناسی😂
ـــــــــــــ شب ـــــــــــ
زینب: داشتم اتاق شارلوت رو چک میکردم
چیز خاصی نداشت
اتاق سادیا روهم دیدم اونم چیزی نبود
رسیدم به اتاق صبا
که اقا داوود اومد
پ.ن¹: اقا داوود اووومد😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_41 صبح: زینب: مامان جان دارم میرما عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه ـــ
این کامل تره
دوتا پارتو کردم یدونه😂
خیلیی طولانیه
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عههه واااااا اشتباااهییی گذاااشتمممممم😱😱😱😂😂
حیف شد ای کاش اون موقع انلاین بودم😫
الان برم همون پارت هایی که گذاشتی رو بخونم تا همونم از دست ندادم😜😂😂
#سرباز_زهرا 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
حیف شد ای کاش اون موقع انلاین بودم😫 الان برم همون پارت هایی که گذاشتی رو بخونم تا همونم از دست ندادم
نگران نباش
دوباره همونو. گذاشتم 😂