«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_40 رسول: تو اتاق اقا محمد بودم... (داره با کامپیوتر محمد کار میکنه) سارا: در
#عشق_بی_پایان
#پارت_41
رویا: دیدم رسول به یه نقطه خیره شده...
خیلی حالش بد بود....
رفتم نزدیک...
رسول؟
به جایی که زل زده بود نگاه کردم... سارا داشت برگه هارو چک میکرد...(امیر رفته برگه هارو بیاره)
رسوللللل.... چیشده....
رسول: نگاهی به رویا کردمو بدون اینکه چیزی بگم رفتم..
رویا: دوباره نگاهی به سارا کردمو رفتم دنبال رسول..
ـــــ نمازخونه ــــ
داوود: رسول یه گوشه نشسته بودو تو فکر بود..
رسول...
رسوووول..
رسول: از افکارم بیرون پریدمو به داوود نگاه کردم...
داوود: کجایی؟
بیا پیش ما...
رسول: بدون اینکه چیزی بگم نگاهمو ازش گرفتم...
فرشید: اروم به داوود گفتم: حالش خوب نیست ولش کن...
سعید: خب اقا امیر... شما کی میخوای داماد شی؟
رسول: با این حرف سعید زل زدم به امیر تا جوابشو بشنوم...
امیر: ان شاءالله به زودی.. 😌😂
رسول: قلبم تیر میکشید...
بلند شدمو رفتم تو حیاط...
سعید: عه... این چشه...
امیر: با ناراحتی رفتن رسولو نگاه کردمو سرمو پایین انداختم...
پ.ن: کی میخوای داماد شی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_41 رویا: دیدم رسول به یه نقطه خیره شده... خیلی حالش بد بود.... رفتم نزدیک...
#عشق_بی_پایان
#پارت_42
رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت...
داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدمشون به بشقاب...
رویا: با نگرانی به رسول نگاه کردم..
رعنا (مادر رسول): رسول جان مادر...
چرا نمیخوری؟
قیمه رو که خیلی دوست داشتی...
بد شده؟
رسول: ن... نه... نه... عالیه...
فقط میل ندارم...
رویا: مامان با تعجب و نگرانی بهم نگاه کرد..
به نشانه سوال ابروشو بالا انداخت منم به نشانه اینکه چیزی نمیدونم شونه هامو بالا انداختم..
رسول: مرسی مامان خیلی عالی بود.. با اجازه..
بلند شدم و رفتم تو اتاق...
رعنا: با صدای اروم گفتم: تو که چیزی نخوردی...
ـــــــــ
رویا: در زدمو وارد شدم...
رسول: دستامو روی میز گذاشته بودم و سرمو روی دستام..
پشتم به در بود....
رویا: رفتم روی تخت رو به روش نشستم..
رسول جان... بهم میگی چیشده؟
رسول: فهمیدم چرا امیر انقدر رفتارش عوض شد...
فهمیدم چرا از این رو به این رو شد..
رویا: چرا؟
رسول: امیرم سارارو میخواد...
رویا: چیییی!
رسول: اون روز تو سایت داشتن میگفتن میخندیدن...
رویا: خب این دلیل نمیشه که... ممکنه هر چیزی شده باشه که خندشون گرفته باشه
رسول: اینکه گفته به زودی داماد میشم چی...
رویا: اینم دلیل نمیشه خب..
رسول: اصن... وقتی گفتم از خانم حسینی خوشم میاد رنگش پرید..به مِن مِن افتاده بود...
از اون روز به بعدم ک دیگه منو تحویل نمیگرفت
رویا: خواستم حرف بزنم که..
رسول: تو هرچی بگی بازم من حرف خودمو میزنم...
من مطمعنم....
امیرم از سارا خوشش میاد...
پ.ن: امیرم از سارا خوشش میاد...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز،روزیهکهحیدروکوثرواسههمشدن
پدرومادرماها
امروزسالگردازدواجپدرومادربچهشیعههاست
توآسموناجشنه
ملائککفمیزنند
وپیامبرازتهدللبخندمیزنه
امروز
مادرمونزهرا(س)رختسفیدبرتنکردهوراهیخونهمولاست
کوثرشدهتمومِسپاهِفاتحِخیبرِ؛)
مولاعلی
یهحامیداره
یکیکهعینکوهپشتشه
یکیکهبانگاهکردنبهچهرش،قندتودلمولاآبمیشه
وغمدیگهراهیندارهجزفرار
چقدرقشنگخدادستایندونورروگذاشتتودستهم
چقدرقشنگعشق،معناشد
وچقدرقشنگترشدسنتازدواج
روزعشق،روزازدواج،سالگردازدواجمولاعلی"ع"وبانوفاطمهزهرا"س"
مبارک:)!¡♥️🌝
#مناسبتی
#بـانـوے_مـذهـبــے
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_42 رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت... داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدم
#عشق_بی_پایان
#پارت_43
امیر: داشتم کارامو انجام میدادم که دیدم رسول داره میاد...
مثل همیشه نبود... اصن انرژی نداشت...
پکر بود... ساکت شده بود...
اهههه... چه روزای بدیه...
ـــــــــــ
فرشید: امیر....چته چرا اینجوری..
امیر: چجوریم
فرشید: مث همیشه نیستی..
امیر: نه خوبم...
فرشید: نه خوب نیستی..
امیر: خوبم فرشید جان....
ــــــــــــــ
داوود: رسول....
رسول....
چرا جواب نمیدی....
رسول: داوود خستم ولم کن...
داوود: چرا چیشده..
مگه دیشب نخوابیدی؟
رسول: خیلی جدی و محکم گفتم: نه نخوابیدم...
جواب سوالاتو گرفتی؟
خوش اومدی...
داوود: ابروهام گره خورده بود بهم...
چشه این!
پ.ن: چشونه اینااا! 😂😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_43 امیر: داشتم کارامو انجام میدادم که دیدم رسول داره میاد... مثل همیشه نبود...
#عشق_بی_پایان
#پارت_44
یک هفته بعد:
رسول: تو این مدت امیر خیلی عوض شده..
از زمین تا اسمون فرق کرده...
سرسنگین باهام رفتار میکنه...
ازم فرار میکنه...
وقتی باهاش حرف میزنم اصن جوابمو نمیده یا خیلی تند و محکم باهام حرف میزنه...
دیدم تو حیاطه... بهترین فرصت بود... رفتم پیشش...
امیر.. باید حرف بزنیم...
امیر: من خیلی کار دارم..
داشتم میرفتم که دستمو گرفت..
رسول: رفتیمو نشستیم رو نیمکت...
امیر تو... تو از خانم حسینی خوشت میاد...
امیر: با اخم سرمو پایین انداختم
رسول: امیررر...
میگم تو از خانم حسینی خوشت میاد...
امیر: با خشم نگاهش کردم...
اره... اره خوشم میاد...
چیکار میخوای بکنی حالا...
چه کاری ازت برمیاد که بکنی...
10 ساله باهم رفیقیم..
به خاطر من میکشی کنار...
رسول: فریاد زدم: تو به خاطر منی که 10 سال رفیقتم بکش کنار...
پ.ن: 10 سال رفاقت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_44 یک هفته بعد: رسول: تو این مدت امیر خیلی عوض شده.. از زمین تا اسمون فرق کرد
#عشق_بی_پایان
#پارت_45
بام تهران:
رویا: رسول... برو باهاش حرف بزن...
برو بهش بگو...
انقدر طولش دادی که...
رسول: از روی نیمکت بلند شدمو فریاد زدمو پریدم وسط حرفش....
بسه دیگههه
ولممم کننننن
ولم بزار ببینم باید چه خاکی به سرم بریزیم....
رویا: چون میدونستم تحت فشاره هیچی نگفتم...
بدون اینکه چیزی بگم اروم نشسته بودم رو نیمکت...
چند دقیقه گذشت...
رسول: زانو هام سست شده بود...
فرود اومدم روی نیمکت...
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری مقابل امیر قرار بگیریم...
پوزخندی زدمو گفتم: رفیق 10 سالم شده رقیب عشقیم...
پ.ن: رفیق 10 سالم شده رقیب عشقیم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_45 بام تهران: رویا: رسول... برو باهاش حرف بزن... برو بهش بگو... انقدر طولش
#عشق_بی_پایان
#پارت_46
محمد: به اقا رسول...
رسول: با صدای اقا محمد افکارمو نصفه نیمه ول کردم...
بلند شدم... سلام اقا...
محمد: بشین بشین...
گزارشارو اماده کردی؟
رسول: گزارش...
محمد: اهوم.. چند تا عکس بهت دادم کفتم گزارششونو بنویس...
رسول: زدم تو پیشونیم... ای وای....
محمد: الان از اون دوروزی مه تعیین کرده بودمم خیلی گذشته ها...
رسول: ببخشید اقا...
من تا فردا واستون میارمش...
محمد: سری تکون دادمو رفتم سمت اتاقم...
رسول: نشستم روی صندلی... سرمو مابین دستام گرفتم...
ــــــ خونه ــــــ
رویا: رسول ساعت 2 نصفه شبه نمیخوابی؟
رسول: باید این کزارشارو تا فردا تحویل بدم...
رویا: خیلی خب...
پس شبت بخیر..
رسول: همونطور که مشغول نوشتن بودم گفتم: شب بخیر..
پ.ن: گزارش..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_46 محمد: به اقا رسول... رسول: با صدای اقا محمد افکارمو نصفه نیمه ول کردم...
#عشق_بی_پایان
#پارت_47
رسول: اقا محمد...
بفرمایید اینم گزارشا...
با اجازه..
محمد: رسول...
رسول: برگشتم سمت اقا محمد...
جانم
محمد: چرا چشات انقدر قرمزه...
رسول: دیشب خوب نخوابیدم😅
محمد: بعید میدونم اصن خوابیده باشیا..
برو یکی دوساعت تو نمازخونه بخواب به خانم حسینی میگم جات وایسه..
رسول:چ..شم...اقا...
ـــــــ نماز خونه ــــــ
رسول: دستمو روی پیشونیم گذاشه بودم هرکاری میکنم خوابم نمیبره...
همش حرفای امیر تو سرمه...
_به خاطر رفیق 10 سالت میکشی کنار...
ــــــــــــــــ
رسول: دنبال رویا میگشتم که سما خانمو دیدم..
ببخشید خانم حسینی.؟
شما رویا رو ندیدین؟
سما: آبدار خونس..
دنبال شکلات میگرده😁
رسول: خندیدمو گفتم ممنونم😂
امیر: با خشم نگاهشون میکردم...
خواستم برم جلو اما سعی کردم خودمو کنترل کنم...
پ.ن: چیییشد؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ