eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
987 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 زینب: رسول من که میدونم بیداری الکی چشماتو بستی.. رسول: از کجا فهمید.....این سوال داره یه عمر باهم بزگ شدیم😂😐 زینب: رسول بیا اشتی کن رسول: چشمامو باز کردم ولی رومو کردم اون ور زینب: عهه رسول خب ببخشید اعصابم خورد بود رسول: دلیل نمیشه جلو اون غریبه ها باهام اینجوری حرف بزنی زینب: ببخشید داداشی رسول: نچ زینب: بیا آبنبات برات گرفتم رسول: نمیخوام زینب: من که میدونم گشنته و نمیتونی درمقابل آبنبات مقاومت کنی بیا بخور رسول: نمیخواااام زینب: باشه نخوا من نیرم پیش روژان اینا خدافظ💔 رسول: ای خدا چقدر این مهربونه آبنبات رو گذاشت کنارم😇......آروم شروع کردم به خوردن خیلیییی خوشمزه بود😂 زینب: دیدی نمیتونی مقاومت کنی😂😂 رسول: افتادم به سرفه کردن...اوه اوه😂😖 زینب: سریع رفتم.. اروم بلندش کردم و زدم تو پشتش....حالش بهتر شد رسول: مننون بابت آبنبات ولی هنوز قهرم زینب: هوووف باشه😢 رسول: برو یکم بخواب زینب: جام خوبه رسول: میگم برو بخواب😠 زینب: منم گفتم جام خوبه😠 رسول: باشه بابا چته😑 زینب:😒 رسول: اوه اوه فک کنم اوضاع خرابه😂 ـــــــــــــــــــــــــ فردا ــــــــــــــــــــــــــــ زینب: روژان..روژین بیدار شید روژین و روژان: سیلاام خوبی زینب: مرسی برید صورتتون رو بشویید بیاید اتاق رسول اینا روژین: اوکی زینب: رفتم سمت اتاق رسول زینب:آقا داوود بیدارشید....رسول جان بیدار شو داوود: سلام زینب خانم زینب: سلام صبحتون بخیر.....رسول جان بیدار شو داوود: عجیبه رسول خیلی خوابش سبکه یه کلمه حرف بزنی بسیار میشه زینب: رسول بیدار شو......کم کم داشتم نگران میشدم..... داوود: رسوول رسول بیدار شو زینب: رفتم نزدیک تر دیدم نفس نمیکشه زینب: رسوووول بییدار شووووو پ.ن¹: رسول🥺 پ.ن²: نفس نمیکشه💔 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_45 روژان: رسول میشه یکم انسان باشی رسول: عزیزم مگه من الان الاقم؟! روژان: ت
امنیت🇮🇷 خونه رسول: روژی یه چیزی بیار بخوریم روژان:کارد.....استغفرالله رسول: روژی جان بیشور نباش دیگه روژان: رسول دو دقیقه هیش رسول: عههه چرا اینجوری باهام حرف میزنی روژان: چون میگی روژی رسول: ببخشید روژی روژان: هیییسسس رسول: برو یه چیزی بیار انقدر وقت منو دنیارو نگیر روژان: توهم انقدر وقت منو نگیر برو خودت یه چیزی بخور اه.... رسول: خودم برم؟ پس چرا زن گرفتم روژان: دمپایی که پام بود رو دراوردم و پرت کردم سمت رسول رسول: آییییی چشمممم روژان: خواستم برم تو اتاق ولی دیدم انگار واقعا درد میکنه رسول: آخخخخ کووور شدمممم روژان:رسول؟ رسول: وااییی چشمممم روژان: رسول خوبی؟ پ.ن¹: چشمش! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_45 داوود اینا و محمد رفتن سایت توی بیمارستان فقط رسول و روژان موندن علی: روژ
امنیت🇮🇷 رسول: چشمامو بسته بودم که باصدای در چشمامو باز کردم اه باز پرستار اومده قرص بده و سرم وصل کنه و.... گفتم: خانم پرستار میشه دست از سر کچل من برداری روژان: خندمو به زور کنترل کردم برگشتم به سمت رسول و به صورت جدی گفتم: اولن اقای محترم پرستار نه دکتر دومن اگر نمیخورید زنگ بزنم اقا محمد سومن اگرم باهام همکاری نکنید باز زنگ میزنم اقا محمد رسول: اولن چشم دومن چشم سومن الهی تب کنم شاید پرستارم تو بازی روژان: قند تو دلم آب شد اما به صورت جدی گفتم صحیح...اما شما تب نکردی تشریف بردی کما رسول: بعله... روژان: اون وسیله ای که اقا علی بهم داده بود رو دستم گرفتم و چند تا زدم رو دست رسول و صدای آخش همه جا رو گرفت رفتم روی ساغ پاش هم انجام دادم اما چیزی نگفت ایندفعه انقدر محکم زدم دست خودم درد گرفت اما رسول حس نکرد رسول: ا..س..ن...ح.. (مثلا زبونش بند اومده😂😝) روژان: رسول حس نمیکنی😨 رسول: نه😖 روژان: یا خدا اقااا علیییییی علی: چ..چ...چی..شدهههه روژان: رسوووللل رسوول پاش حس نداارهههه😭 علی: ای وایییی پررستااررر پ.ن¹: الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی...😂 پ.ن²: رسول پاش حس نداره😨 ای وااییی😂🤭😯😬 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_45 شهیدی: اتهاماتی مه بهتون وارده رو قبول میکنیپ فرشید: با شنیدن حرفای اقای
امنیت🇮🇷 سعیده: حرفای اقای عبدی تو سرم اکو میشد فرشید نفوذیه محمد ازش بازجویی کن حالم خیلی بد بود ولی مطمئن بودم فرشید نفوذی نیست... ــــــــــــــــ عبدی: محمد مطمعن نیستیم فرشید نفوذیه یا نه پس به کسی نگو الان کیا میدونن؟ محمد: رسول و خانمش و سعید عبدی: خیلی خب.... به رسول بگو رواین موضوع کار کنه خیلی دقت کنه باید بفهمیم فرشید نفوذیه یانه تو این مدت هم فرشید تو قرنطینست محمد: مرخصی؟ عبدی: اره از خونشم نباید خارج بشه چندتاهم مراقب گذاشتم ــــــــــــــــ یک هفته بعد: رسول: همش داشتم رو پرونده فرشید کار میکردم که اییییییوووووللللللللللللل محمد: چیییشده رسوول رسول: محمممددددد فرررشیییییدددددد😍 محمد: فرشید چیییی رسول: نفوذی نیییستتتتتتت🤩🤩🤩 محمد: مطمعنی😍 رسول: مطمعن مطمعن محمد: االهی شکررر🤩 پاشو پاشو بریم پیش اقای عبدی ــــــــــــــــ عبدی: خب؟ رسول: شریف خواسته پرونده خودشو عقب بندازه که گفته فرشید نفوذیه با این مدارک و چک کردن دوربین هایی که من به دست آوردم متوجه شدم که آقای صالحیان نفوذیه و اطلاعات رو به شریف میداده عبدی: کاملا مطمعنی؟ رسول: بفرمایید اقا خودتون مطالعه کنید... عبدی: خیلی خب.... ـــــــــــــــ عبدی: فرشید جان مشخص شد که شما نقوذی نیستی فرشید: 😞😆 شهیدی:(تو دلش) مطمئن بودم فرشید اینکارو نمیکنه رسول: رفتم و فرشیدو بغل کردم در گوشش گفتم برو پیش خانمت خیلی نگرانه... فرشید: با سر ازش تشکر کردم محمد: ببخش مارو فرشید فرشید: این چه حرفیه😅 ــــــــــــــــــ سعیده: خیلی استرس داشتم که چرا گفتن فرشید بره تو اتاق.. بعد از 27 دقیقه اومد بیرون فرشید: سعیده جان؟! سعیده: فرشید چیشد😭 فرشید: چی، چی شد؟ سعیده: ماجرای نفوذی بودنت فرشید: تو از کجا فهمیدی😐 سعیده: وقتی آقا محمد با آقای عبدی حرف میزدن اتفاقی شنیدم😢 بگو دیگه فرشید دارم سکته میکنممم فرشید: واقعا چه انتظاری داری عزیزم😂 سعید: یعنی.... واااییی خداروشکر😍😭 فرشید: واقعا شک داشتی که نفوذی باشم؟😂 سعیده: نه من مطمعن بودم تو این کارو نمیکنی فقط ترس داشتم که نکنه ثابت نشه فرشید: پای بی گناه تا چوبه دار میره اما بالای دار نمیره سعیده: دست به سینه گفتم بعله بعله درسته😂 ــــــــــــ داوود: تصمیم گرفتم برم و همه چیزو به محمد و رسول بدم مطمئن بودم باهام برخورد بدی میکنن ولی خب....باید بگم باید این ترسو از ببن ببرم ــــ داوود: دیدم بهترین موقتیه رسول و محمد دارن میرن خونه رفتم تو راه جلشونو گرفتم.... پ.ن¹: .... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_45 عطیه: رفتم تو... رسول؟ رسول جان؟ حالت خوبه!؟ من که میدونم بیداری... ر
🇮🇷 آوا: محمد.. محمد: جانم آوا: کاترین و جیمز دارن میرن بیرون... محمد: خیلی خب..منو عطیه میریم ت میم آوا:با تعجب بهش نگاه کردم.. خب منو عطیه بریمم.. محمد:نمیشه آوا جان...جیمز کیس رسوله ولی نمیتونه بره که.. من به جاش میرم تو هم اینجا باش حواست باشه به همه چیز رسولم که اتاق خودشه..توهم اتاق خودتونی.. فقط اگه حالش بد شد به من زنگ بزن.. درضمن نگران نباش دوتا ازنیروهامون میان بالا.. آوا: از کنار آقا رسول بودن میترسیدم... ترسم ازاین بود که چرا هروقت میبینمش یه حالی میشم! چرا تپش قلب میگیرمو دستپاچه میشم! ــــــــــــــــــــــــــ آوا: من پای سیستم بودم اون خانمی که نیرو کمکی بود هم کنارم بود.. همونطور که محمد گفت در مخفی رو باز گذاشتم تا اگه حال اقا رسول بد شد متوجه بشم... اون آقاهم کنار اقای نوروزی بود.. هدفونو رو گوش گذاشتمو کارمو شروع کردم.. ــــــــــــــ عطیه: اههه اینا چقدر میرن بیرون... الان باید پیش رسول باشم ولی افتادم دنبال اینا! محمد: لبخند زدمو گفتم: اگه میخوای برم بگم ببخشید برادر همسرم حالش خوب نیست اگر میشه چند روزی تشریف نبرید بیرون تا ما پیش اون باشیم بعذش برید بیرون ماهم میوفتیم دنبالتون ببینیم کجاها میرید چیکارا میکنید😂😐 عطیه: 😂😐 ــــــــــــــــــــ جیمز: خب عشقم کاترین: کوفتو عشقم... جانم عزیزم 😒☺️ جیمز: کجا بریم؟ کاترین: سرقبر تو.. نمیدونم، هرجا دوست داری... هرجا که تو باشی خوبه🤢😊 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_45 بیمارستان:: رسول: رو صندلی نشسته بودم... محمد تو اتاق عمل بود..
چند روز بعد:: وحید: رسول چرا اینجوری میکنی با خودت! مگه تو مقصری! رسول: اشکایی که تو چشام جمع شده بودو پاک کردمو گفتم: اره.. من مقصرم.. اگه.. به قول داوود بچه بازی نمیکردمو انقدر این قهر مسخره رو طول نمیدادم اینجوری نمیشد.. ای کاش من میرفتم زیر ماشین.. ای کاش من الان تو کما بودم... ای کاش... وحید: با ای کاش گفتن چیزی درست نمیشه... وقتی محمد به هوش اومد باید اولین نفری باشی که میبینیش.. باشه؟ الانم پاشو.. پاشو بریم تو اتاقت که خداروشکر یه قلب برات پیدا شده.. بریم که یه مدت تحت نظر باشی.. ان شاءالله چهارشنبه عملو انجام میدیم.. رسول: من تا محمدو نبینم عمل نمیکنم.. تا مطمعن نشم حالش خوبه عمل نمیکنم.. وحید: محمد الان تو کماست.. رسول: وایمیسم تا از کما بیاد بیرون وحید: میخوای وایسی از کما بیاد بیرون؟! زدن این حرفا خیای دردناک بود... بغضمو قورت دادمو گفتم: شاید هیچ وقت از کما نیومد بیرون... تو.... رسول: با نگاهم حرفشو قط کردم... اشک تو چشام جمع شده بود.. بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدمو رفتم سمت اتاق محمد... پ.ن: شاید هیچوقت بیرون نیاد از کما🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_45 بام تهران: رویا: رسول... برو باهاش حرف بزن... برو بهش بگو... انقدر طولش
محمد: به اقا رسول... رسول: با صدای اقا محمد افکارمو نصفه نیمه ول کردم... بلند شدم... سلام اقا... محمد: بشین بشین... گزارشارو اماده کردی؟ رسول: گزارش... محمد: اهوم.. چند تا عکس بهت دادم کفتم گزارششونو بنویس... رسول: زدم تو پیشونیم... ای وای.... محمد: الان از اون دوروزی مه تعیین کرده بودمم خیلی گذشته ها... رسول: ببخشید اقا... من تا فردا واستون میارمش... محمد: سری تکون دادمو رفتم سمت اتاقم... رسول: نشستم روی صندلی... سرمو مابین دستام گرفتم... ــــــ خونه ــــــ رویا: رسول ساعت 2 نصفه شبه نمیخوابی؟ رسول: باید این کزارشارو تا فردا تحویل بدم... رویا: خیلی خب... پس شبت بخیر.. رسول: همونطور که مشغول نوشتن بودم گفتم: شب بخیر.. پ.ن: گزارش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ