امنیت🇮🇷
#پارت_47
زینب: رسوووووووووووول
داوود: چیشده
زینب: رسول...رسول...نفش نمیکشهههه
داوود: یعنی چییی
زینب:رسووووووول😭😭😭😭
ـــــــــــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــــــــــ
دکتر به زبون چینی گفت: چجوری اینجوری شد
زینب: توی خواب
دکتر: متاسفانه
زینب: متاسفانه چی
دکتر: تموم کرد
زینب به فارسی: یعنیییییییی چییییییییی
دکتر: متوجه نمیشم؟
زینب: رسوووووول
زینب: دادااااااشیییی.....یه جنازه اوردن بیرون روش یه پارچه بود پارچه رو زدم کنار......
پ.ن¹: یعنی رسول بود؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_46 خونه رسول: روژی یه چیزی بیار بخوریم روژان:کارد.....استغفرالله رسول: روژ
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_47
امیر: تو فکر بودم که داوود اومد پیشم
داوود: سلام خوبی
امیر: هییی...سلام توچطوری
داوود: قربانت
امیر: چیشده اومدی پیش من؟
داوود: اهاا اره...زینب خانم کجاست؟
امیر: با زینب خانم چیکار داری کلک😜
داوود: حرف بی ربط نزنن...اقا محمد گفته گزارش چین رو بگیرم ازشون
امیر: اها اونجان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: سلام خانم حسینی
زینب: سلام بله کاری داشتید؟
داوود: اقا محمد گفتن گزارش چین رو بدید رسول میخواست بده که نشد....
زینب:باشه چشم مینویسم میدم خودم به محمد
داوود: ممنون...بااجازه
پ.ن¹: چطورین😂❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_46 رسول: چشمامو بسته بودم که باصدای در چشمامو باز کردم اه باز پرستار اومده قر
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_47
از اتاق رسول اومدن بیرون...
روژان: اقا علی چی میشه😭
مگه پاش خوب نبود😭
علی: بعد از عمل این امکان وجود داره...
روژان: چیکار کنیم
علی: باید دارو مصرف کنه
روژان:خودم همه کارارو انجام میدم😭
علی: باشه دخترم
گریه نکن
توکل کن
روژان: 😭😭
علی: فقط به محمد نگو
روژان: به زینب چی
علی: هرجور خودت میدونی
روژان: چشم😭
ـــــــــــــــ
روژان: الو زینب جان
زینب: سلام عزیزم خوبی رسول خوبه
روژان: خوبه😢
میای بیمارستان
زینب: چیزی شده
روژان: نه نه دلم واست تنگ شد...
یکمم لاهم حرف بزنیم😢♥️
زینب: الان میام😘
روژان: قربانت
ـــــــــ
زینب: سلام روژان جان
روژان: سلام😍😢
زینب: گریه کردی؟
روژان: نه چطور؟
زینب: دروغ نگو چون صورتت باز خون اومده
چشات قرمزه
روژان: عه کی خون اومده که خودم نفهمیدم😂
زینب:راشتشو بگو...رسول چی شده
روژان:ر..ر...سو..ل
زینب: بله رسول میدونم به خاطر اون گفتی بیام
فقط تروخدا بگو
روژان: پاهاش لمس شده... اینو گفتم و از چشمام اشک اومد😢
زینب: یا خدا😰
مگه خوب نبود😭
روژان: نمیدونم..
زینب: الان حالش خوبه؟
روژان: نه...برو یکم باهاش حرف بزن🙂
زینب: باشه😭😭
ـــــــــــــــــ
زینب: رسول جان
رسول:.......
زینب: رسول خوبی
رسول: به نظرت خوبم😭
فلج شدم.....اره خوبم
زینب: الهی بمیرم برات
رسول: خدانکنه😢
پ.ن¹: عه وا😢
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_46 سعیده: حرفای اقای عبدی تو سرم اکو میشد فرشید نفوذیه محمد ازش بازجویی کن حا
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_47
محمد: به به سلام اقا داوود
رسول: سلام داوود
داوود: سلام اقا سلام رسول
محمد: هوا چقدر سرده!
من میرم ماشینو روشن کنم بیاید شمام
رسول: داوود داشت میرفت که دستشو گرفتم
داوود جان میخواستم ازت عذر خواهی اون روز خیلی بد باهات حرف زدم
اصابم خورد بود نفهمیدم چی شد..
داوود:اگه رسول 1ثانیه حرفشو دیر تر گفته بود قطعا سکته میکردم(🤣🤣)
گفتم: ایراد نداره داداش
و این حرف رسول کارمو سخت تر کرد
اولش خواستم نگم حرفمو ولی دلمو زدم به دریا...
محمد جان؟
محمد: شیشه رو دادم پایین
جانم؟
بیاید دیگه....
داوود: میای پایین یه دقیقه...
ــــــــ
محمد: خب، چیشده داوود؟!
داوود: میخوام یه چیزی بگم...
فقط اصبانی نشید
رسول و محمد:🤨
داوود: آب دهنمو قورت دادم و ادامه دادم...
راستش...راستش من میخوام که....که.. ازدواج کنم
رسول: به به مباااارکه لیلیلیلیییی
محمد: مبارک است...
چرا باید اصبی بشیم اخه😂😐
داوود: چون میخوام.....میخوام با.....با زی...زینب...خانم...از...ازدو....ازدواج کنم.....
محمد: زینب😳☺️
رسول: با همون لبخند صورتم و با تعجب گفتم: کدوم زینب
داوود: میدونستم منظورمو فهمیده ولی دوباره گفتم: زینب خانم...خواهر شما و محمد
رسول: لبخند صورتم تبدیل به اخم شد
یعنی چیییی
داوود: یعنی میخوام با زینب خانم ازدواج کنم....
رسول: بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش یدونه محکم زدم تو گوش داوود...
داوود: وقتی سیلی رو زد صورتم تکون نخورد ولی ناخودآگاه چشمام از شدت درد بسته شد...
محمد: عه رسوول😠
برو تو مااااشین
رسول: داوود ببین....
محمد: بروووو تووو ماااااشییین گفتممممممم
رسول: به حرف محمد توجه نکردم و رفتم سمت خونه....
داوود: خونی که روی صورتم بود رو حس میکردم کاملا نصف صورتم بی حس شده بود!
محمد: داوود من ازت معذرت میخوام...
رسول جدیدا خیلی رو زینب حساس شده
با خود زینب حرف زدی؟
داوود: آ...ر...ه
محمد: جوابشو گفت؟
داوود: گفتن...هرچی...براد...رام....بگن
محمد: من با زینب صحبت میکنم نظرشو میپرسم
داوود: شما نمیخوای بزنی این ور صورتم نمیخوای اصبانی شی
محمد: میدونم تیکه میندازی😂
ولی چرا باید اصبی بشم یه چیز طبیعیه...
داوود: 😪
محمد: بزار ببینم صورتتو
داوود: اقا دست نزنید دستتون خونی میشه
محمد: فدای سرت بزار ببینم
آخ.. خیلی بد شده
بیا داوود بیا بریم بیمارستان
داوود: چیزی نیست اقا میرم خونه خودم درست میکنم
محمد: نه نه اصلا
حالا مادرت ببینه کلی نگران میشه بیا بیا بریم بیمارستان خیلی بد شده
داوود: ولی اقا...
محمد: بحث نکن با من میگم رسول بیادا🤣🤣
شوخی کردم😉
داوود: خندیدم که باعث شد درد صورتم 10 برابر بشه😖
محمد: خو...بی؟
داوود: بله...اقا
داوود: صورتم خیلی درد داشت همینجوری داشت خون میومد
دستمو گرفته بودم رو صورتم که خون تو ماشین نریزی اما انقدر حجمش زیاد بود از لابه لای انگشتام خون میریخت....
محمد: داوود جان فدای سرت بزار خون بریزه تو ماشین ول کن دستتو
داوود: خیلی درد داشتم حتی نمیتونستم حرف بزنم...
پ.ن¹:رسول وحشی میشود 2000😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_46 آوا: محمد.. محمد: جانم آوا: کاترین و جیمز دارن میرن بیرون... محمد: خی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_47
شارلوت: الو کاترین
کاترین: جونم
شارلوت: کجایین؟
کاترین: این روانی من اورده بیرون الانم رفته بستنی بخره کوف کنه
شارلوت: بیچاره جیمز😂
کاترین: این مارمولک بیچارس...
خب حالا.. کاری داشتی؟
شارلوت: برگردین هتل میریم پیش مایکل
کاترین: اوکی
ـــــــــــــــــ
محمد: این چرا داره برمیگرده!
عطیه: دارن میرن که همه باهم برن پیش مایکل...
(عطیه با هندزفری گوش میکنه صداشونو)
ـــــــــــــــــــــــ
آوا: یهو صدای آقا رسول بلند شد...
به اون خانم نگاه کردمو رفتم پست در مخفی ایستادم... اون خانمم دنبتلم اومد
گفتم:: آقا رسول؟
حالتون خوبه!
ولی صدایی جز ناله نشنیدم..
اون خانم همسرشو صدا کرد(اینگلیسی)
رسیدیم به اتاقش... در باز بود... بااجازه ای گفتمو وارد شدم..
رد خون روی تخت دیده میشد...
آستین لباسش کاملا خونی بود...
مثل اینکه دوباره خون ریزی کرده..
رفتم نزدیک تر... آقا رسول خوبید! صدای منو میشنوید....
رسول: متوجه بودم اوا خانوم اینجاست.. ولی نای حرف زدن نداشتم... نفس نفس میزدمو اه و ناله میکردم...
آوا: حالش اصلا خوب نبود...
به محمد زنگ زدم...
الو محمد
محمد: جانم..
آوا: آقا رسول حالشون بد شده.. داریم میبرمشون بیمارستان..
شما رو سوژه سوار باشید..
کارتون تموم شد بیاید بیمارستان...
محمد: خیلی خب... مواظب خودت باش..
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_46 چند روز بعد:: وحید: رسول چرا اینجوری میکنی با خودت! مگه تو مقصر
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_47
رسول: رفتم تو اتاق محمد...
پرستار: اقا کجا میاید..
آقا...
آقا با شمام..
آ...
وحید: به معنای بزار بره سری تکون دادم که دیگه حرفشو ادامه نداد..
پرستار: از اتاق خارج شدم...
رسول: نشستم روصندلی کنار محمد...
دستشو گرفتم... اشک تو چشام جمع شده بود.. شروع کردم به حرف زدن...
سلام اقا محمد....
میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...
میدونی چقدر دلم میخواد الان بیدار بشی.. محکم بغلت کنم...
چقدر دلم برا استاد رسول گفتنات تنگ شده..
میدونی چقدر دلم برا صدات تنگ شده...
دلم تنگ شده برا وقتایی که میکوبیدم رو میزو میگفتی چه خبره رسول..
دلم تنگ شده برا نصیحت کردنات..
دلم تنگ شده برا شوخیات.. برا خندیدنات برا جدیتات برا رسول گفتنات...
دلم تنگته فرمانده..!
توروخدا بلند شو... به خاطر عطیه بلند شو.. به خاطر بچت بلند شو... به خاطر آوا بلند شو... به خاطر خواهر زادت بلند شو... به خاطر... د... داداشت.. بلند شو....
پ.ن: نیمچه پارت احساسی🥺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_46 محمد: به اقا رسول... رسول: با صدای اقا محمد افکارمو نصفه نیمه ول کردم...
#عشق_بی_پایان
#پارت_47
رسول: اقا محمد...
بفرمایید اینم گزارشا...
با اجازه..
محمد: رسول...
رسول: برگشتم سمت اقا محمد...
جانم
محمد: چرا چشات انقدر قرمزه...
رسول: دیشب خوب نخوابیدم😅
محمد: بعید میدونم اصن خوابیده باشیا..
برو یکی دوساعت تو نمازخونه بخواب به خانم حسینی میگم جات وایسه..
رسول:چ..شم...اقا...
ـــــــ نماز خونه ــــــ
رسول: دستمو روی پیشونیم گذاشه بودم هرکاری میکنم خوابم نمیبره...
همش حرفای امیر تو سرمه...
_به خاطر رفیق 10 سالت میکشی کنار...
ــــــــــــــــ
رسول: دنبال رویا میگشتم که سما خانمو دیدم..
ببخشید خانم حسینی.؟
شما رویا رو ندیدین؟
سما: آبدار خونس..
دنبال شکلات میگرده😁
رسول: خندیدمو گفتم ممنونم😂
امیر: با خشم نگاهشون میکردم...
خواستم برم جلو اما سعی کردم خودمو کنترل کنم...
پ.ن: چیییشد؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ