eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
995 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_41 رویا: دیدم رسول به یه نقطه خیره شده... خیلی حالش بد بود.... رفتم نزدیک...
رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت... داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدمشون به بشقاب... رویا: با نگرانی به رسول نگاه کردم.. رعنا (مادر رسول): رسول جان مادر... چرا نمیخوری؟ قیمه رو که خیلی دوست داشتی... بد شده؟ رسول: ن... نه... نه... عالیه... فقط میل ندارم... رویا: مامان با تعجب و نگرانی بهم نگاه کرد.. به نشانه سوال ابروشو بالا انداخت منم به نشانه اینکه چیزی نمیدونم شونه هامو بالا انداختم.. رسول: مرسی مامان خیلی عالی بود.. با اجازه.. بلند شدم و رفتم تو اتاق... رعنا: با صدای اروم گفتم: تو که چیزی نخوردی... ـــــــــ رویا: در زدمو وارد شدم... رسول: دستامو روی میز گذاشته بودم و سرمو روی دستام.. پشتم به در بود.... رویا: رفتم روی تخت رو به روش نشستم.. رسول جان... بهم میگی چیشده؟ رسول: فهمیدم چرا امیر انقدر رفتارش عوض شد... فهمیدم چرا از این رو به این رو شد.. رویا: چرا؟ رسول: امیرم سارارو میخواد... رویا: چیییی! رسول: اون روز تو سایت داشتن میگفتن میخندیدن... رویا: خب این دلیل نمیشه که... ممکنه هر چیزی شده باشه که خندشون گرفته باشه رسول: اینکه گفته به زودی داماد میشم چی... رویا: اینم دلیل نمیشه خب.. رسول: اصن... وقتی گفتم از خانم حسینی خوشم میاد رنگش پرید..به مِن مِن افتاده بود... از اون روز به بعدم ک دیگه منو تحویل نمیگرفت رویا: خواستم حرف بزنم که.. رسول: تو هرچی بگی بازم من حرف خودمو میزنم... من مطمعنم.... امیرم از سارا خوشش میاد... پ.ن: امیرم از سارا خوشش میاد...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز،روزیه‌که‌حیدر‌وکوثرواسه‌هم‌شدن پدر‌ومادر‌ماها امروزسالگرد‌ازدواج‌پدر‌ومادربچه‌شیعه‌هاست توآسموناجشنه ملائک‌کف‌میزنند وپیامبرازته‌دل‌لبخندمیزنه امروز مادرمون‌زهرا(س)رخت‌سفید‌‌برتن‌کرده‌و‌راهی‌خونه‌مولاست کوثرشده‌تموم‌ِسپاه‌ِفاتح‌ِخیبرِ؛) مولاعلی یه‌حامی‌داره یکی‌که‌عین‌کوه‌پشتشه یکی‌که‌بانگاه‌کردن‌به‌چهرش،قندتو‌دل‌مولاآب‌میشه وغم‌دیگه‌راهی‌نداره‌جزفرار چقدرقشنگ‌خدادست‌این‌دونور‌روگذاشت‌تودست‌هم چقدرقشنگ‌عشق،معناشد وچقدرقشنگ‌ترشدسنت‌ازدواج روزعشق،روزازدواج،سالگردازدواج‌مولاعلی"ع"وبانوفاطمه‌زهرا"س" مبارک:)!¡♥️🌝 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
سلام سلام وقتتون بخیرر
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_42 رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت... داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدم
امیر: داشتم کارامو انجام میدادم که دیدم رسول داره میاد... مثل همیشه نبود... اصن انرژی نداشت... پکر بود... ساکت شده بود... اهههه... چه روزای بدیه... ـــــــــــ فرشید: امیر....چته چرا اینجوری.. امیر: چجوریم فرشید: مث همیشه نیستی.. امیر: نه خوبم... فرشید: نه خوب نیستی.. امیر: خوبم فرشید جان.... ــــــــــــــ داوود: رسول.... رسول.... چرا جواب نمیدی.... رسول: داوود خستم ولم کن... داوود: چرا چیشده.. مگه دیشب نخوابیدی؟ رسول: خیلی جدی و محکم گفتم: نه نخوابیدم... جواب سوالاتو گرفتی؟ خوش اومدی... داوود: ابروهام گره خورده بود بهم... چشه این! پ.ن: چشونه اینااا! 😂😐 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_43 امیر: داشتم کارامو انجام میدادم که دیدم رسول داره میاد... مثل همیشه نبود...
یک هفته بعد: رسول: تو این مدت امیر خیلی عوض شده.. از زمین تا اسمون فرق کرده... سرسنگین باهام رفتار میکنه... ازم فرار میکنه... وقتی باهاش حرف میزنم اصن جوابمو نمیده یا خیلی تند و محکم باهام حرف میزنه... دیدم تو حیاطه... بهترین فرصت بود... رفتم پیشش... امیر.. باید حرف بزنیم... امیر: من خیلی کار دارم.. داشتم میرفتم که دستمو گرفت.. رسول: رفتیمو نشستیم رو نیمکت... امیر تو... تو از خانم حسینی خوشت میاد... امیر: با اخم سرمو پایین انداختم رسول: امیررر... میگم تو از خانم حسینی خوشت میاد... امیر: با خشم نگاهش کردم... اره... اره خوشم میاد... چیکار میخوای بکنی حالا... چه کاری ازت برمیاد که بکنی... 10 ساله باهم رفیقیم.. به خاطر من میکشی کنار... رسول: فریاد زدم: تو به خاطر منی که 10 سال رفیقتم بکش کنار... پ.ن: 10 سال رفاقت... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام وقتتون بخیر
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_44 یک هفته بعد: رسول: تو این مدت امیر خیلی عوض شده.. از زمین تا اسمون فرق کرد
بام تهران: رویا: رسول... برو باهاش حرف بزن... برو بهش بگو... انقدر طولش دادی که... رسول: از روی نیمکت بلند شدمو فریاد زدمو پریدم وسط حرفش.... بسه دیگههه ولممم کننننن ولم بزار ببینم باید چه خاکی به سرم بریزیم.... رویا: چون میدونستم تحت فشاره هیچی نگفتم... بدون اینکه چیزی بگم اروم نشسته بودم رو نیمکت... چند دقیقه گذشت... رسول: زانو هام سست شده بود... فرود اومدم روی نیمکت... هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری مقابل امیر قرار بگیریم... پوزخندی زدمو گفتم: رفیق 10 سالم شده رقیب عشقیم... پ.ن: رفیق 10 سالم شده رقیب عشقیم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلام دخترااا
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_45 بام تهران: رویا: رسول... برو باهاش حرف بزن... برو بهش بگو... انقدر طولش
محمد: به اقا رسول... رسول: با صدای اقا محمد افکارمو نصفه نیمه ول کردم... بلند شدم... سلام اقا... محمد: بشین بشین... گزارشارو اماده کردی؟ رسول: گزارش... محمد: اهوم.. چند تا عکس بهت دادم کفتم گزارششونو بنویس... رسول: زدم تو پیشونیم... ای وای.... محمد: الان از اون دوروزی مه تعیین کرده بودمم خیلی گذشته ها... رسول: ببخشید اقا... من تا فردا واستون میارمش... محمد: سری تکون دادمو رفتم سمت اتاقم... رسول: نشستم روی صندلی... سرمو مابین دستام گرفتم... ــــــ خونه ــــــ رویا: رسول ساعت 2 نصفه شبه نمیخوابی؟ رسول: باید این کزارشارو تا فردا تحویل بدم... رویا: خیلی خب... پس شبت بخیر.. رسول: همونطور که مشغول نوشتن بودم گفتم: شب بخیر.. پ.ن: گزارش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_46 محمد: به اقا رسول... رسول: با صدای اقا محمد افکارمو نصفه نیمه ول کردم...
رسول: اقا محمد... بفرمایید اینم گزارشا... با اجازه.. محمد: رسول... رسول: برگشتم سمت اقا محمد... جانم محمد: چرا چشات انقدر قرمزه... رسول: دیشب خوب نخوابیدم😅 محمد: بعید میدونم اصن خوابیده باشیا.. برو یکی دوساعت تو نمازخونه بخواب به خانم حسینی میگم جات وایسه.. رسول:چ..شم...اقا... ـــــــ نماز خونه ــــــ رسول: دستمو روی پیشونیم گذاشه بودم هرکاری میکنم خوابم نمیبره... همش حرفای امیر تو سرمه... _به خاطر رفیق 10 سالت میکشی کنار... ــــــــــــــــ رسول: دنبال رویا میگشتم که سما خانمو دیدم.. ببخشید خانم حسینی.؟ شما رویا رو ندیدین؟ سما: آبدار خونس.. دنبال شکلات میگرده😁 رسول: خندیدمو گفتم ممنونم😂 امیر: با خشم نگاهشون میکردم... خواستم برم جلو اما سعی کردم خودمو کنترل کنم... پ.ن: چیییشد؟! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام بریم سراغ پارت