eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
988 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 (خونه) محمد رسول زینب: سلام عزیز عزیز:سلام دورتون بگرم زینب: خدانکنه عزیز عطیه: عه سلام زینب: سلام عطیه جونم رسول: سلام زنداداش محمد: به سلام عطیه بانو عطیه: سلام زینب جانم..سلام آقا رسول..سلام اقا محمد عزیز: خوش موقعه اومدید بیاید بریم شام آماده است زینب: خب من برم لباسامو عوض کنم بیام کمکتون عطیه: باشه عزیزم رسول: منم برم لباساموعوض کنم فعلا محمد: خب عطیه جان چطوری عطیه: به لطف شما محمد: ببخشید تروخدا خیلی سرم شلوغه عطیه: میبخشم اما فراموش نمیکنم😂 محمد: نه فراموش هم بکن عطیه: باوشه❤️😂 محمد: بسیار عالی.....حالاشام چیه که خیلی گشنمه عطیه: میفهمید😌 (سر سفره شام) عطیه: زینب جان برو بشین شامو بیارم زینب: میبرم من عطیه: نه میخوام سوپرایزتون کنم زینب: بااااشه😍 محمد:چیشد این شام😢 عطیه:الان میارم زینب: رفتم و نشستم کنار رسول رسول با صدای اروم: آخخ مردم... زینب: ای وای خدانکنه... چی شده کمرت درد میکنه😨 پ.ن¹: رسول..... ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_35 محمد: صدای داد رسول پیچید تو سایت که گفت ایییووولللل رسول: یاااافتمممم م
امنیت🇮🇷 3 ساعت بعد: محمد: رسول با خانم محمدی بیا اتاق من رسول: خانم محمدی بیا اتاق اقا محمد روژان: بدون اینکه چیزی بگم پاشدم و رفتم اتاق اقا محمد رسول: تق تق محمد: بیا تو روژان و رسول: سلام محمد: سلام بشینید میرم سر اصل مطلب... اینطور که ما خبر داریم ماموریت شارلوت و بیتا 1 ماهی طول میکشه و ما مبخوام دونفرو بفرستیم مراقبشون......رسول و خانم محمدی شما دوتا باهم نیرید به این ماموریت روژان: ولی اقا محمد نمیشه محمد:چرا رسول: چون الم با این خانم تو یه جوب نمیره روژان: چشم غره لی به حسینی رفتم و ادامه دادم: اقا من با یه مرد غریبه 1 ماه برم چیکار کنم نمیشه من نمیرم محمد: واسه اونم فکرایی دارم... رسول: چه فکری محمد: تو و خانم محمدی برای 1ماه به هم محرم میشید و بعد از ماموریت باطلش میکنیم روژان:اصلااااااا مکااااان ندارههههه رسول: نه محمد نههههههه محمد: اتفاقا اره☺️ پ.ن¹: عه وا دیدی چی شد😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_35 محمد: برگشتم دیدم هیچکس تو راه رو نیست رفتم جلوتر دیدم خانما دارن گریه می
امنیت🇮🇷 خونه روژان روژان: جیییییغغغغغغغغغغغ ریما: چیشده مامان چیشده😨 روژین: رروووژاااااان😰 روژان: مامااان😭😭😭😭😭 ریما: جانِ مامان😘😢 روژان: مامان، رسول رسول کو ریما: مامان جان بیمارستان روژان: 😭😭😭😭😭😭 ریما: خواب دیدی مامان جان😘 روژان: باید برم بیمارستان😭😭 ریما: باشه مامان😘 برو یه دوش بگیر برو ولی مامان جان شبه دیر وقته میخوای بری واقعا؟ روژان: اره مامان 😢😭 ریما: باشه قربونت برم😘 ــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: مامان من دیگه برم ریما: صبر کن ی دقیقه روژان: مامااان چیشد ریما: بریم روژین: بریم روژان: کجا؟ ریما: بیام یه ذیدن بکنم از دومادم😆 روژان: باشه🙂 ــــــــــــــــــــــــ بیمارستان ـــــــــــــــــــــــــــ ریما: سلام اقا محمد خوبید زینب جان خوبی زینب و محمد: سلام ممنون شما خوبید ریما: عزیز خوبن عطیه خانم خوبن محمد: ممنون هردو خوبن سلام دارن ریما: سلامت باشن با اجازه من برم رسول جان رو ببینم و زحمت رو کم کنم زینب: نه بابا زحمت چیه لطف کردید تشریف اوردید ریما: وظیفه است صبح: ریما و روژین رقتن خونه زینب هم به زور فرستادن پیش عزیز خونه روژان: اقا من تازه از خونه اومدم تا 1 ماه دیگه کامل انرژی دارم😂 البته امیدوارم تا 1 ماه ذیگه بیمارستان نباشیم محمد: 😂 ان شاالله.. روژان: من برم نمازمو بخونم بیام محمد: باشه برید من خوندم... روژان: با اجازه محمد: خانم پرستار پرستار: بله؟ محمد: حال بیمار ما چطوره...رسول حسینی پرستار: اها همونی که سکته مغزی کرده؟ محمد: نه اشتباه میکنید بیمار ما به خاطر ترکش رفته کما پرستار: اقا تا الان کی به خاطر ترکش اونم تو کمر میره کما... محمد:یعنی چی پرستار: یعنی اقای رسول حسینی سکته مغزی کرده و الانم تو کماست محمد: باورم نمیشد به خاطر همین با دست رسولو نشون دادم پرستار: بلهههه ایشون سکته مغزی کر..... روژان: نمازم تموم شد اومدم پیش اقا محمد دیدم داره با پرستار حرف میزنه اییی واااییی الان بهش میگههه بدو بدو رفتم پریدم وسط حرف پرستار خااانممم چی میییگیییی پرستار: هرچی میگم رسول حسینی سکته مغزی کرده باور نمیکنه روژان: نه اینجوری نیست.. اقا محمد خوبی اقا صدامو میشنوید محمد: تمام دنیا رو سرم میچرخید... دستمو زدم به لبه دیوار مه تعادلم حفظ بشه حالم خیلی بد بود پاشدم و رفتم سر خاک پدرم پ.ن¹: سر خاک... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_35 سعید: اقا محمد بهترید؟ محمد: خوبم سعید جان سعید: اقا ولی دستاتون میلزره
امنیت🇮🇷 رسول: بدون هیچ حرفی از اتاق روژان اومدم بیرون رفتم ماشین روشن کنم ـــــــــــــــــــــــ داوود: خانم حسینی تروخدا جواب منو بدید زینب: سرم پایین بود و چشمام پراز اشک داوود: زینب خانم با من ازدواج میکنید زینب: به آقا داوود نگاهی کوتاه کردم و سریع چشمامو به زمین دوختم که باعث شد قطره اشکی از چشمم بیاد داوود: اگر شما جوابتون مثبت باشه من ترسمم از رسول و محمدم از بین میبرم زینب: هیچی نمیتونستم بگم فقط اشک میریختم هم به خاطر وضیعت خودمو اقا داوود هم واسه رفتار رسول رسول: دیدم زینبو داوود دارن حرف میزنن پریذم وسط حرفشون زینب سوار شو بریم زینب: دوباره نگاه کوتاهی به داوود کردم و سوار شدم داوود: بعد رفتن رسول با صدای بلند گفتم اهههه و زدم رو ماشین ــــــــــــــــ رسول: تو راه هیچ حرفی نزدیم معلوم بود زینب از دستم ناراحت بود از اول راه بی صدا گریه میکرد ترجیح دادم فعلا چیزی نگم ــــــــــــــــ زینبو رسوندم و خودم اومدم بیمارستان ــــــــــــــــ امیر: رفتم تو نمازخونه یه چایی بخورم که.. سعید: به به اقا امیر امیر: سلام😅 سعید: کجا بودی این همه وقت امیر: مرخصی گرفته بودم اقا محمد درجریان هستن محمد: بعله پ.ن¹:ترسشو قایم میکنه.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_35 رسول: بلاخره اومدن بیرون.. صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد! دکت
🥀 2 هفته بعد... رسول: رفتم بیمارستان... رفتم تو... بدون مقدمه اشکام شروع به باریدن کرد... اسما جان... چرا بیدار نمیشی😞 دلم خیلی واست تنگ شده... ولی مطمعنم.... مطمعنم تو میتونی من منتظرتم... لبخند تلخی زدم و گفتم: بار دومه که تقاضا طلاق دادی دفعه سوم دیگه وجود نداره بیرونمون میکنن😂😭از این خوشحالم... ـــــــــــــــــــــــــــ فرشید: سعید سعید: هوم... فرشید: خیلی جدی گفتم: سعید، تو نمیخوای زن بگیری؟! سعید: با تعجب نگاهش کردم... کیس خاصی سراغ داری واسم؟ 😂 فرشید: نه آخه کی زن تو میشه😐😂 خواستم ببینم کسی نیست! سعید: نه خیالت تخت هیچکی نی فرشید: چرا خیال من راحت شه😂😐 سعید: چون خیلی دوسم داری و نفسام به تفست بنده نترس هیچوقت تنهات نمیزارم چش قشنگ😂😂👌🏻 فرشید: زدم تو پیشونیمو گفتم: ع از کجا فهمیدی😐😂 خیلی تابلو بودم!؟ 😂😂 گفتم نباید احساساتمو زیاد نشون بدما... 👌🏻😂 سعید: متاسفانه فهمیدم🙂😞🤝 عملیات با شکست مواجه شد😪😂 فرشید: و بعد باهم خندیدیم 😂😂😂😂 پ.ن¹: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_35 چند هفته بعد.... آرزو: بارون میومد.. تو خیابونا میچرخیدم روزی که عاشق ف
امنیت🇮🇷 فرزاد: آرزو😳😍 آرزو: 🚶🏻‍♀😒 فرزاد: دستشو گرفتم:: تروخدا صبر کن باید بهت توضیح بدم... آرزو: ولم کن فرزاد: تروخدا... آرزو خواهش میکنم به خدا داری اشتباه میکنی ـــــــــ آرزو: بگو سریع باید برم... فرزاد: سیر تا پیازو گفتم... آرزو: اهوم... قصه قشنگی بود👌🏻😏 یعنی مامان من خاله توروکشته... مگه مامان قاااتله😐 واقعا فک کردی این چرت و پرتارو باور میکنم! فرزاد: به خدا همش راسته... آرزو: قسم نخور.. دیگه دنبال من نیااااا... تا احضاریه بعدی نیومده بیا دادگاه طلاق منو بده... فرزاد: تو بخاطر اینکه نگفتم اسمم سیناست میخوای جدا شی! آرزو: بخاطر اینکه بازیم دادی و رفتم.... فرزاد: نه نه بخداااااا اهههههههه💔 ــــــــــــــــــــــ آرزو: یه درصد احتمال دادم حرفای فرزاد راست باشه.... «تو یکی از عملیاتا مامانت خالمو کشت» «به خدا روحمم خبر نداشت اسمم سینا بود» «به روح پدرم نقش بازی نکردم» «به جون مامانم من عاشقتم» ـــــــــــــــ آرزو: رسیدم خونه.. ماجرارو به مامان گفتم... پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_35 رسول: یا خدا... هی.. هیچی خانوم... آوا: بدو بدو رفتم بالا... شارلوت:
🇮🇷 رسول: گیر دادن که بیا مچ بنداز... بابا من دستم درد میکنه.... حرف نمیفهمن که... رفتم جلو تا انجام بدم... دستم داشت خرد میشد... بعد از کلی تلاش اون برنده شد و دستمو خوابوند.. احساس میکردم استخوانای دستم شکستن... دوباره خون ریزی شروع شد... آوا خانوم با نگرانی نگاه میکرد و باند میخواست... آوا: با هزار بدبختی یه باند پیدا کردم... خواستم ببندم که.. یکی از گارسون ها (الکس): شما دوتا رو چرا من ندیدم! آوا:من الان آوا حسنی نیستم لونا نیلکم پس باید مول خودش حرف بزن... یکم بیشتر دقت کن تا ببینی! الکس: نکنه شماها لونا و ویلیام نیستید!؟ آوا: اهوم😐😂 الکس: به نشانه اینکه حواسم بهتون هست چشامو ریز کردمو برگشتم... داشتم میرفتم ولی با چیزی که به ذهنم رسید برگشتم سمتشون... آوا: هوووف (عطیه و محمد هم نفس راحت کشیدن) آوا: یا خدا دوباره برگشت! الکس: ویلیام و لونا که زن و شوهر نبودن😳 محمد: یا خداااا عطیه: وااااااییی آوا: خواستم توضیح بدم ولی امان نداد... الکس: بیاید این دروغگو هارو ببرید! آوا: یکی از اون قولا اومد نزدیکم.. رسول: دستت بهش بخوره... _پرید وسط حرفش:: مثلا چه غلطی میکنی! رسول: نذاشتی ادامه شو بگم... خرد میکنم دستتو آوا: بعد از این حرف با کاردی که تو دستش بود کرد تو بازو اقا رسول... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_35 رسول: به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم... ــــــــ آوا: سرمو اندا
آوا: سرمو پایین انداختم... شکه شدم... یعنی چی معلوم. نیست ببینمش... سرمو بلند کردم که محمد کاپشنشو برداشت و از در خارج شد.. محمد... محد وایسااا محمددد کجا میریییی رسول: تو افکارم غرق بودم مه با صدای در به خودم اومدم... محمد: از اتاق اومدم بیرون رسول رو به روم بود.. چند لحضه باهم چشم تو چشم شدیم... نگاهمو از رسول گرفتمو به سمت درب خروجی رفتم.. آوا: از اتاق خارج شدم.. به رسول نگاهی انداختمو دویدم دنبال محمد... رسول: کمی با خودم فکر کردمو راه افتادم دنبالشون.. ـــــــــــــ رسول: دویدم تا رسیدم به اوا... رو به روش وایسادمو کفتم: تو برو تو... فک کنم امشب وقتشه... و راه افتادم دنبال محمد... پ.ن: به نظرت راضیم از اینکه زندم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_35 امیر: چیشده رسول.. چرا جدیدا انقدر تو خودتی؟ رسول: چیزی نیست.. امیر: به
محمد: سلام عطیه بانو عطیه: سلام... محمد: چیشده باز؟ 😂 عطیه: از سر حرص و کلافگی نفشی کشیدمو و نگاهی به محمد کردم و نگاهمو ازش گرفتم و پارچ ابو گذاشتم رو میز.. محمد: رفتم تو اشپزخونه کمکش بشقابارو برداشم عطیه از اشپزخونه خارج شد منم پشت سرش... عطیه جان بگو چیشده خب... عطیه: نمکدونو گذاشنم روی میز... دستمو گذاشتم روی صندلی و گفتم: چی شده.. چیزی نشده... به صورت مسخره گفتم: همون چیز همیشگی... الان چند روزه شما خونه نیومدی؟ خونه نمیتونی بیایی اصلا اشکالی نداره..کارت سنکینه درکت میکنم... حقم داری نتونی بیای... نشستم روی صندلی و با ناراحتی ادامه دادم: ولی میتونی یه زنگ کوچولو بزنی از حالت بهم خبر بدی... خب دق میکنم من اینجا از نگرانی... محمد: صندلی رو عقب کشیدمو نشتم رو صندلی... دستامو بهم قفل کردم.. حرفس برای گقتن نداشتم... با ناراحتی گفتم: شرمندم... عطیه: از سر ناراحتی و اینکه کاری ازم بر نمیاد سری تکون دادمو بشقاب محمدو برداشتم... واسش برنج ریختمو بشقابو کذاشتم جلوش... پ.ن: عطیه و محمد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ