«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_30 محمد: غلام و صبا داشتن در میرفتن من یه تیر به پای غلام زدم خانم فهیمی یکی
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_31
محمد: به رسول کمک کردم تا پاشه بریم سمت اتاق روژان
که مریم خانم
مریم: آقاا رسوا رووژان به هوش اوومده😍
رسول:بدو بدو رفتم سمت اتاق روژان🏃🏻♂
محمد: رسول پااات😂
رسول: روووژانننن😍😭
روژان:ر...س....و.....ل
رسول: جان رسول😭
روژان: چرا....گر...یه....می...کنی
رسول: الهی بمیرم😭
تقصیر من بود تیر خوردی
تقصیر من بود اونجوری شد
تقصیر منه همش😭
روژان:رسول....جان....هیچ...کدوم.....تقص..یر....تو...نی...ست
فق...ط....یه.....اتفا...قه
ولی...رسول....گریه.....اص..لا....بهت....نم....یاد😂
وسط خندیدنم؛ آخخخ😖
رسول: ای واییی چییشد😨
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: هوووف بلاخره مرخص شدم😍
فقط نمیدونم چرا رسول نیومد پیشم😢
ولی خب حتما ماموریتی چیزیه☺️
داشتم فکر میکردم که آقا داوود اومد...
داوود: یا الله
زینب: بفرمایید
داوود: با دست پاچگی گفتم
سلام خوبید
آقا محمد گفتن بیام دنبالتون
زینب: با صدای اروم..
سلام ممنون
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم که عزیز اومد
عزیز: سلام پسرم
داوود: سلام عزیز
خوبید
عزیز: ممنون عزیزم شما خوبی مامان خوبه
داوود: خداروشکر
ممنون خوبن
عزیز: لبخندی زدمو و سرمو بالا پایین کردم و رفتم سمت زینب تا کمکش کنم بیاد از تخت پایین
ــــــــــــــــــــ
داوود: بفرمایید رسیدیم
عزیز: دستت درد نکنه مادر
بیا تو یه چایی بخور
داوود: نه ممنونم🙏🏻
سا...سرکار هم کلی کار داریم مزاحم شماهم نمیشم😊
خداحافظتون
عزیز: نه پسرم مزاحم چیه
اما خب میگی کار داری🤷🏻♀
خداحافظت
داوود: ماشینو روشن کردم و خواستم برم که
زینب: وقتی دیدم اقا داوود رفت به عزیز گفتم مامان جان شما برو تو من میرم سرکار
عزیز: نه نه شما بیا استراحت کن
زینب: مامان🥺
عزیز: خیلی خببب
مواظب خودت باش😁😘
زینب: عزیزو بوسیدم و گوشیمو دراوردم که به آژانس زنگ بزنم
الو آژانس؟
داوود: ماشینو اوردم عقب و گفتم
بیاید زینب خانم من میرسونمتون
زینب: ی دقیقه گوشی..
نه مزاحم نمیشم شما بفرمایید
داوود: مزاحم چیه تشریف بیارید
فکر کنید منم آژانسم😂
زینب: آخه.....
عزیز: برو
منم خیالم راحته که با غریبه نیستی
زینب: سر به زیر سوار شدم
ـــــــــــ
زینب: ببخشید اقا داوود
رسول و محمد کجان؟
داوود: محمد که سایته
رسولم....
زینب: رسول چی😢
داوود:خ...و...ب...ه
زینب: آقا داوود رسول کجاااست😭
داوود:رسول....رسول خوبه خیالتون...راحت
زینب: خب کجااست😢
داوود: بیما...رستان😞
ولی حالش کاملا خووبه
زینب: اگه حالش خوبه چرااا بردنش بیمااااارستاااااان😭
پ.ن¹: بازگشتی پر مهر😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_31 محمد: به رسول کمک کردم تا پاشه بریم سمت اتاق روژان که مریم خانم مریم: آق
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_32
سعید: آقا محمد، شریف میخواد شمارو ببینه!
محمد: مگه آقای شهیدی ازش بازجویی نکردن؟
سعید: چرا آقا اما گفته میخواد یه چیزی بهتون بگه که به هیچ کس نمیگه🤷🏻♂
محمد: خیلی خب
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
شریف: میخوام درمورد یه نفوذی تو سازمانتون حرف بزنم
کسی که حتی فکرشم نمیکنی😏
محمد: 🤨
شریف: همون آقا......😌
محمد:با شنیدن اسمی که شریف گفت دنیا رو سرم خراب شد یعنی یعنی......نفوذی بوده😞😨
سعید: باورم نمیشددد
آخه آخه.......چجوری میتونه نفوذی بااشه😭
محمد: با یه حال خرابی اومدم بیرون
حالم انقدر بد بود که تلو تلو میخوردم
سعید اومد دستمو گرفت و گفت
سعید: اقا خوبید😥
محمد: خو..بم
سعید: بیاید اقا بیاید یکم بریم تو نمازخونه استراحت کنید
ـــــــــــــــــــ
محمد: با کمک سعید دراز کشیدم...
سعید: اقا اگه شریف راست گفته بود چی
محمد: خداکنه دروغ گفته باشه
سعید: ان شالله
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: کدوووم بیمارستانههه😭
داوود: بیمارستان خودتون اما طبقه دوم
زینب: منو ببریییید بیمارستااان تروووخدا
داوود: سریع دور زدم و رفتم سمت بیمارستان
ـــــــــــــــــ
زینب: رفتم سمت پذیرش که اقا علی رو دیدم
اقااا علی رسوول کووو
علی: شما ازز کجااا فهمیدیی
زینب: رسوول کجاااااست
علی: رسول خوبه ها
زینب: کجاست الان رسول😩
علی:پیش روژان خانم
زینب: یا حسین
روژان چیشده دیگه😭
بگیید اتاق چندددمه
علی: اتاق 38
زینب: بدو بدو رفتم دیدم روژان رو تخته چشماش بستست
رسولم دستاشو گذاشته رو تخت و سرشو گذاشته رو دستاش اونم چشاش بسته بود
صورت و دستاش زخم شده بود
زینب: با گریه و صدای خیلی اروم گفتم
الهی بمیرم 😭
رسول: چشمامو باز کردم دیدم زینب داره گریه میکنه
عه زینب
زینب: رسول خوبی😭
روژان چیشده
رسول: من که خوبم❤️
روژانم......خوبه🙂
زینب: خداروشکر😍😭
رسول: گریه نکن دیگه
پ.ن¹: خوبین😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_32 سعید: آقا محمد، شریف میخواد شمارو ببینه! محمد: مگه آقای شهیدی ازش بازجویی
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_33
روژان: چشمامو باز کردم دیدم رسول با آشفتگی داره کنارم رره میره و چشمامو میماله
که با صدای من برگشت سمتم
رسول: روژان جان چیشده😥
روژان: به صورت(نفس نفس) آآآه....
فرز...ند...گر...امی....تو...ن....از...صب...ح.....م...نو....کش...ته
رسول:آخ من قربون تو و اون فرزند گرامیم بشم😂❤️
روژان:😂😂😂خدا...نک..نه(آخخ)
رسول: باز چیشد😂😥
روژان: این دفعه از شدت خنده دستم درد گرفت😂
رسول:😂😂❤️
ــــــــــــــــ
زینب: سلااااام😍😂
رسول و روژان: سلاااممم😂
زینب: چرا میخندین؟
رسول: چون تو میخندی 😂😂
زینب و روژان:😂😂
زینب: روژان جان خوبی
روژان: خوبم☺️
زینب: خداروشکر
ولی میشه توضیح بدید کاملا که چی شده؟
روژان: اممممم🙄
رسول: همه چیزو بهش گفتم
زینب: یا خدا
خدا بهتون رحم کرده
روژان جون شمام شدی مثل آقا داوود دهقان فداکار 2😂
روژان:😂😂
رسول:🤨😠
زینب: منظورم آقای عباسیه😓😅
و سرمو انداختم پایین
رسول: همونجوری غیرتی داشتم به زینب نگاه میکردم که روژان زد به دستم
روژان(باصدای اروم جوری که زینب نشنوه)
ای بابا چیکارش داری مگه چی گفت😶🙄
رسول: نگاهمو از روژان گرفتم که روژان گفت
روژان: سول جان میشه بری یه لیوان آب واسه من بیاری لطفا
رسول: عزیزم بالاسرت یه پارچ بزرگ آبه🤥
روژان: عزیزم، دلم میخواد شما واسم آب بیاری
رسول: آها....برم دنبال نخود سیاه؟
روژان: دقیقا👌🏻
رسول: بعله😐
پ.ن¹: نخور سیاه😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_33 روژان: چشمامو باز کردم دیدم رسول با آشفتگی داره کنارم رره میره و چشمامو می
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_34
رسول:رفتم بیرون که داوود تو راه رو داشت راه میرفت
رفتم زدم رو شونش
داوود: عه رسول....سلام
رسول: علیک سلام...آقا داوود
داوود: میگم..... زینب خانم خوبن؟
رسول: اولن خانم حسینی
دومن ما اومدیم بیمارستان بعد حال زینبو میپرسی🤨
داوود: ببخشید قصدی نداشتم😓
رسول: میدونم😠
داوود: 😓
بدون هیچ حرفی رفتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: زینب یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
زینب: چی؟
روژان: اقا داوود...
زینب: اقا داوووود😳
نه اقا داوود چی
اقا داااوود کییییه اصنننن
روژان: یا خدااا
چته زینب😂
چیزی نگفتم که فقط گفتم اقا داوود
زینب:خب حالا هرچی....من چیزی درمورد ایشون نمیدونم😬
روژان: من که میدونم......
زینب: نذاشتم حرفش کامل بشه گفتم
تروخدااااابسس کننن الان رسول میاد به خاطر این مزخرفات تیکه تیکه میکنه منو
روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم
عزیز مادر میبینی؟ عمت داره تو روز روشن دروغ میگه
زینب: الان که شبه
سرمو برگردوندم و به یاد حرف اولیش سرمو به حالت اولش ب گردوندم و گفتم
ع...م..ه؟
روژان: بله عمه😌😂
زینب:ای جاااانممممم😍😍
رسول میدونه
روژان: بعله😁
وقتی گروگانمون گرفته بودن فهمید
زینب: عجببب
خب من میرم دیگه
روژان: دست زینبو گرفتم و گفتم
کجاا میری😂
جواب منو بده
زینب: حرفت جواب نداره
روژان: بگووو زینب
زینب: موقعی هم مه مارو گرفته بودن
روژان: خببببببب
زینب: ازم خاستگاری کرد🙈
روژان: ععههههههه🤩
پ. ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_34 رسول:رفتم بیرون که داوود تو راه رو داشت راه میرفت رفتم زدم رو شونش داوود:
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_35
سعید: اقا محمد بهترید؟
محمد: خوبم سعید جان
سعید: اقا ولی دستاتون میلزره😥
محمد: چیزی نیست....وقتی فشار عصبی زیاد رومه اینجوری میشم
نگران نباش
سعید: اقا میگم بریم دکتر
محمد: سعید همین الان گفتم مال فشار عصبیه 😂
سعید: ای وای ببخشید
خیلی فکرم درگیره😔😅
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: جواب شما چیه خانووم
زینب: اومدم حرف بزنم که رسول اومد
رسول: زینب جان پاشو برسونمت خونه
زینب: میمونم اینجا
رسول: پاشو عزیزم
زینب:رسول جان گیرنده میمونم
رسول:(با داد) پاااشوو گفتمممم🤬
زینب: منم تو این لحظات سریع گریم میگیره
با گریه رفتم بیرون از اتاق....
روژان: عه رسوول چتهههه
رسول: 🙄
روژان: چیکارش دارییی
چت شدهههه اصن
ــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: عه زینب خانم چی شده
زینب: با گریه از کنار اقا داوود رد شدم
پ.ن¹: رسول غیرتی میشور 200😂😒
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_35 سعید: اقا محمد بهترید؟ محمد: خوبم سعید جان سعید: اقا ولی دستاتون میلزره
بعد از 4تا پارت طولانی یدونه کوتاه لازم بود 😌😂
سلام بچه ها از این به بعد یه دستگاه شک برا خودتون بخرید چون فکر کنم نویسندمون میخواد یزید بازیاشو شروع کنه 😁🤣🤣
#سرباز_رهبر
بچه ها ان شاءالله تا جمعه رمان امنیت رو تموم میکنم و شنبه رمان فصل 3 گاندو رو مینویسم♥️
یهههه چیییزززز دییییگههههه
یه ایده ای به ذهنم رسیده خیلییییییی باااحاله
بعد از تموم شدن رمان فصل 3 گاندو شاید اونو بزارم البته کوتاه(رمان کوتا) مثل فیلم کوتاه😂
به نظرم اونم جذابه😍❤️
و اونم درمورد گاندوعه تقریبا 🍃