eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
987 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 محمد: چیزی نمونده بود که از حال برم اما یه چیزی توجه مو جلب کرد دیدم علی داره از زیر ماسک میخنده اول فکر کردم داره گریه میکنه ولی دقت کردم دیدم نه داره خنده.. رفتم پیشش علی: اوه محمد داره میاد سمتم خدا به دادم برسه محمد: علییییی علی: 😂😂😂 رسول: چیشده😢 علی: محمد نهههه محمد:علی ارهههه....بچه ها بهمون دروغ گفت فرشید هیچیش نشدهههه همه با صدای خیلی بلند : اییییییولللللل😍 امیر: کیسه شکلات هارو برداشتم و گفتم: بگیریدشششش🤣 محمد: همه افتادیم دنبال علی(البته رسول اروم اروم راه میومد) تا حیاط دنبالش کردیم که قلبم باز تیر کشید سرجام وایسادم رسول: چون من نمیتونستم بدوم اروم اروم راه میرفتم که دیدم محمد وایساد محمد: داشتم قلبمو ماساژ میدادم که دیدم رسول داره میاد سمتم رسول: محمد خوبی محمد: خوبم رسول جان خوبم سعید: بیاااااید گرفتسمششش محمد: عه رسول بیا بریم رسول: هووووف باز جواب منو نداد وایسا منم بیااام محمد: سعید اینا دقیقا مقابل ما بودن اما یکم فاصلمون زیاد بود رسول: هوف بلاخره رسیدیم محمد: خب اقا علی رسول: حرفی برای گفتن نداری علی: ببخشید امیر همونطور که شکلات میخورد: ساکت شو سعید: الان فرشید کجاست حالش چطوره علی: ولم کن بگم سعید: نه بکو علی: الان خداروشکر حالش خوبه عملش عالی بود یک هفته بیمارستان بمونه مرخص میشه محمد: اوکی همه داشتن نگام میکردن😂😳 رسول: داداش😂😂 محمد: بابا خب منم جَوونَم مردم از بس از کلمات امروزی استفاده نکردم😕 رسول: قربونت برممم😚😂 محمد: خدانکنه😘 همه:😂😂😂😂 پ.ن: در چه حالید😂 پ.ن: آرامش قبل از طوفان😈 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_30 (فردا) سعید: داشم میرفتم سابت که دیدم فرشید و سعیده تو پارک دارن باهم حرف
امنیت🇮🇷 رسول: خیلی واسه عمل استرس داشتم...یهو علی از در اومد تو علی: سلام سلام عمل کنسله زینب: یعنی چی؟! علی:نمیتونیم کمرشو عمل کنی...رسول گفتی یه چیزی تو کمرت تکون میخوره رسول: اره علی: اون ترکشس که تکون میخوره. باید صبر کنیم از حرکت وایسه محمد: چجوری اخه علی: بهش دارو میدم هروقت کمرت درد گرفت از این آبی رنگ ها بخور و هرروز هر 8ساعت یک بار هماز این قرمز ها بخور رسول: باشه ولی میشه برم از اینجا حاالم داره به هم میخوره علی: باشه ولی باید قول بدی مواظب خودت باشیا وگرنه برمیگردی همینجا رسول: باااشههه قووول مردوونه😂😂 و بعدشم انگشت کوچیکمو بردم جلو علی هم انگشتشو اورد و به انگشتم قفل کرد😂😂 ـــــــــــــــــــــــــــ سایت ـــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: عه زینب اینااا روژین: سلااام زینب: سلام خوبین رسول و محمد: سلام روژین و روژان سر به زیر: سلام رسول: با اجازه من برم به کارام برسم روژان: اههههههه باز ایننن اووومددددد محمد: رسول وایسا بیا ی دقیقه روژان:از فرصت استفاده کردم و رفتم سر میز رسول: کار محمد باهام تموم شد رفتم سر میزم دیدم این محمدی باز پشسته سر میز منن روژان: اوووهه اوومددد😂😐 رسول: خانم محمدی روژان: بله؟ رسول: این نیز من نیست؟ روژان: خیر این میز سازمانه میز شما داخل خونتون هستش رسول: حیف حیف که زنی روژان: بفرمایید اقا مزاحم نشید انقدر.... رسول:😒 زینب:اووووه اوووه چجوری با دختر مردم حرف زدد...سریع رفتم یه صندلی خوب اوردم و دادم به رسول رسول: زینب به جور منو نشوند کنار این محمدی مزخرف... روژان: آقا محمد بیااااید اینجااا سرییییععع محمد: سلام سلام چیش..... پ.ن¹:چیشد؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_30 1ماه بعد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ر
امنیت🇮🇷 محمد: علی سلام علی: سلام محمد جان خوبی محمد:خداروشکر خوبم از رسول چه خبر علی: چیز جدیدی نیست محمد: علی مطمعنی رسول به خاطر کمرش رفته کما علی: آ....آ...آره🙂 محمد: علی این یعنی نه....تروخدا بگو رسول چرا اینجوری شده اخه کمر چه ربطی به کما داره علی: محمد چیزی باشه بهت میگم محمد: 1ماهه داری همینو میگی علی: برو محمد برو به قول رسول وقت دنبارو نگیر محمد:آخ که چقدر دلم تنگ شده واسه صدای رسول... علی: ان شالله همه چیز درست میشه🙂 محمد: ان شالله ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زینب: سلام روژان جان روژان: یلام عزیزو خوبی عزیز خوبه عطیه خوبه زینب: همه چیز خوبه فقط اینکه به عزیز دروغکی گفتم رسول رفته ماموریت خیلی ناراحتم اخه اصن به عزیز دروغ نگفتم تا الان😅 روژان: به خاطر خودشونه🌹 زینب: چه خبر از رسول روژان: هنوز هیچی ولی اخه چجوری رسول به خاطر کمرش رفته کما؟ زینب: نمیدونم😭 پ.ن¹: آخ که چقدر دلم تنگ شده واسه صدای رسول... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_30 محمد: غلام و صبا داشتن در میرفتن من یه تیر به پای غلام زدم خانم فهیمی یکی
امنیت🇮🇷 محمد: به رسول کمک کردم تا پاشه بریم سمت اتاق روژان که مریم خانم مریم: آقاا رسوا رووژان به هوش اوومده😍 رسول:بدو بدو رفتم سمت اتاق روژان🏃🏻‍♂ محمد: رسول پااات😂 رسول: روووژانننن😍😭 روژان:ر...س....و.....ل رسول: جان رسول😭 روژان: چرا....گر...یه....می...کنی رسول: الهی بمیرم😭 تقصیر من بود تیر خوردی تقصیر من بود اونجوری شد تقصیر منه همش😭 روژان:رسول....جان....هیچ...کدوم.....تقص..یر....تو...نی...ست فق...ط....یه.....اتفا...قه ولی...رسول....گریه.....اص..لا....بهت....نم....یاد😂 وسط خندیدنم؛ آخخخ😖 رسول: ای واییی چییشد😨 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زینب: هوووف بلاخره مرخص شدم😍 فقط نمیدونم چرا رسول نیومد پیشم😢 ولی خب حتما ماموریتی چیزیه☺️ داشتم فکر میکردم که آقا داوود اومد... داوود: یا الله زینب: بفرمایید داوود: با دست پاچگی گفتم سلام خوبید آقا محمد گفتن بیام دنبالتون زینب: با صدای اروم.. سلام ممنون سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم که عزیز اومد عزیز: سلام پسرم داوود: سلام عزیز خوبید عزیز: ممنون عزیزم شما خوبی مامان خوبه داوود: خداروشکر ممنون خوبن عزیز: لبخندی زدمو و سرمو بالا پایین کردم و رفتم سمت زینب تا کمکش کنم بیاد از تخت پایین ــــــــــــــــــــ داوود: بفرمایید رسیدیم عزیز: دستت درد نکنه مادر بیا تو یه چایی بخور داوود: نه ممنونم🙏🏻 سا...سرکار هم کلی کار داریم مزاحم شماهم نمیشم😊 خداحافظتون عزیز: نه پسرم مزاحم چیه اما خب میگی کار داری🤷🏻‍♀ خداحافظت داوود: ماشینو روشن کردم و خواستم برم که زینب: وقتی دیدم اقا داوود رفت به عزیز گفتم مامان جان شما برو تو من میرم سرکار عزیز: نه نه شما بیا استراحت کن زینب: مامان🥺 عزیز: خیلی خببب مواظب خودت باش😁😘 زینب: عزیزو بوسیدم و گوشیمو دراوردم که به آژانس زنگ بزنم الو آژانس؟ داوود: ماشینو اوردم عقب و گفتم بیاید زینب خانم من میرسونمتون زینب: ی دقیقه گوشی.. نه مزاحم نمیشم شما بفرمایید داوود: مزاحم چیه تشریف بیارید فکر کنید منم آژانسم😂 زینب: آخه..... عزیز: برو منم خیالم راحته که با غریبه نیستی زینب: سر به زیر سوار شدم ـــــــــــ زینب: ببخشید اقا داوود رسول و محمد کجان؟ داوود: محمد که سایته رسولم.... زینب: رسول چی😢 داوود:خ...و...ب...ه زینب: آقا داوود رسول کجاااست😭 داوود:رسول....رسول خوبه خیالتون...راحت زینب: خب کجااست😢 داوود: بیما...رستان😞 ولی حالش کاملا خووبه زینب: اگه حالش خوبه چرااا بردنش بیمااااارستاااااان😭 پ.ن¹: بازگشتی پر مهر😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_30 ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ اسما: داشتم به این فکر میکردم ک
🥀 فردا: رسول: الو فرشید... فرشید: سلام جونم رسول: فرشید جان به اقا محمد بگو واسم یه کاری پیش اومده واسم مرخصی رد کنه.. فرشید: باشه حتما رسول: قربانت.. ـــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــ رسول: قربونت برم... اسما: با صدای رسول چشمامو باز کردم رسول: خوبی! اسما: باسر تایید کردم رسول چند لحضه مکث کرد معلوم بود داره تو ذهنش ملامت رو میچینه رسول: اسما من خیلی دوست دارم... نمیخوام حتی یه روزم ازت دور باشم... اسما: کلافه گفتم: رسول چی میخوای ازم... رسول: بیا، عمل کن... اسما: ای بابا..... رسول: اخه عزیز من چی ازت کم میشه اسما: حرفش منطقی بود، ولی... ولی... رسول: ولی چی عزیزم اسما: رسول، میترسم😞💔 رسول: قربونت برم ترس نداره که... ـــــــــــــــــــــــ اسما: رسول رسول: جونم اسما: مرسی که پیشمی رسول: قربونت برم... پ.ن¹: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_30 چند ماه بعد... (آرزو و فرزاد عقد کردن) ــــــــــــــ فرزاد: میگم آرزو
امنیت🇮🇷 روژان: با رسول رفتیم پیش آرزو... آرزو: عه مامان... چرا بلند شدید... سرم کو😐 روژان: باید حرف بزنیم... آرزو: خب بزارید سرمو بیارم بزنمش براتون روژان: بهت میگم بشین... آرزو: چیشده مامان! روژان: میرم سر اصل مطلب... باید از فرزاد جدا بشی آرزو: چی😳💔 روژان: همون که گفتم...وقت بگیر در اولین فرصت جدا شو.. و رفتم بیرون آرزو: یعنی چی 😳😭 بابا تو بگو... چی شده.. رسول: به نفعته آرزو... آرزو: با چشمای پر از اشک پشت سرشون راه افتادم... یعنی چی مامااان.. بهم بگید لطفا...😭 چرا باید جدا بشم.. چی از فرزاد دیدید کلا 3 ماهه که عقد کردیم، بقیشم شما تحقیق کردید پ.ن¹:. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_30 چند روز بعد:: عطیه: رسول حرف گوووش کن تروخدااا هنوز اونقدر حالت خوب نش
🇮🇷 رسول: رسیدم... زدم به شیشه.. آوا: هندزفری تو گوشم بود... داشتم به صداشون گوش میکردم.. مثل اینکه برنامه سوپرایز کردن کاترینه! غرق کار بودم... با صدایی که شنیدم دومتر پریدم هوا... سرمو روبه شیشه صندلی شاگرد چرخوندم آقا رسول بود... سرمو تکسه دادم به صندلی...از استرس نفس نفس میزدم با صدایی که دوبار اومد سرمو چرخوندم سمت راست... اشاره میکرد به قفل در که باز کنم... اصن حواسم نبود.. درو یاز کردمو خودمو جمع و جور کردم.. چشامو دوختم به فرمون... رسول: س.. سلام... آوا: س. ل. ا. م رسول: ببخشید ترسوندمتون... منظوری نداشتم آوا: ن.. ه... خوا.. هش.. میک.. نم رسول: داشتک از شیشه سمت راننده بیرونو نگاه میکردم که چشم خورد به اوا خانوم... رنگش مث کچ دیوار شده بود... پرسیدم:: خوبید؟ آوا: با سر جواب دادم... رسول: یکم اینور اونورو نگاه کردم تا چشم خورد به بطری اب.. برداشتمشو گرفتم سمتش.. بفرمایید.. آوا: م... ممنونم... شما.. اینجا.. چیکار میکنید! رسول: اومدم سرپستم دیگه.. عطیه بهم گفت این مدت زحمت شیفت منو شما کشیدید... شرمندتون شدم... ممنونم آوا: این چه حرفیه... من واسه هرکسی هرکاری که از دستم بربیاد انجام میدم... شماهم که دوست صمیمی محمدید و شمارو مثل برادرش میدونه... شماهم مثل محمد... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_30 بام تهران: عطیه: خب.. مثل اینکه بچم هویج بستنی دلش میخواد...و از
رسول: تو باور کرده بودی من جاسوسم... نه؟ آوا: این الان چه ربطی به حرفای داشت! رسول: باور کرده بودی... آوا: معلومه که نه... رسول: بوزخندی زدم... آوا: به روح پدرم حتی یه ذره هم شک نکردم بهت.. رسول: سرمو پایین انداختم... توکه باور کردی من جاسوس نیستم... باور کن حرفایی که زدم دروغ بود.. آوا: از کجا مطمعن باشم بازم دروغ نمیگی.. رسول: به روح پدرم... به جان مادرم دروغ بود... هرچی که گفتم دروغ بود... من.. من فقط میخواستم راحت تر ازم دل بکنی.. آوا: باید بهم قول بدی... قولی که هیچوقت... هیجوره زیرش نزنی... رسول: نگاهمو به اوا دادم... آوا: قسم بخور... ب... به جون.... به جون بچمون قسم بخور.... رسول: به جون بچ.... با تعجب گفتم: ب... بچمون... آوا: چشای پراز اشکمو به نگاهش دوختم... لبخند تلخی زدم که اشکام سرازیر شد.. اهوم... بچمون... رسول: خشکم زده بود... اشکایی که از ذوق تو چشام جمع شده بودن سرازیر شدن... لبخندی روی لب هام نشست... حال الانمو با دنیا عوض نمیکنم... پ.ن: استاد رسولم بابا شد🙂💫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_30 سایت: رسول: سرمو مابین دستام گرفته بودم و به حرفای رویا فکر میکردم.. حرفاش
سارا: داشتم کتابمو میخوندم که گوشیم زنگ خورد... با دیدن اسمی که روی صفحه گوشیم نمایان شده بود حسابی اعصبانی شدم...«مزاحم😐💔» سعی کردم خون سردیمو حفظ کنم... جواب دادم.. بله؟ _سلام عشقم چطوری؟ با اینکه میدونستم کیه گفتم: شما!؟ _صدرا دیکه... شمارمو سیو نداری؟ چه دلیلی داره شماره شمارو سیو کنم؟ _چون شوهرتم دیگه! اقا حالت خوبه؟ احتمالا سرت به جایی نخورده؟ ــــــــــــــ سما: تو آشپزخونه داشتم مامانو کمک میکردم که شامو اماده کنیم... سارا از اتاق خارج شدو درو محکم بست... مشخص بود خیلی اعصبانیه... سارا: جیغ زدم... اههههههههه دلم میخواد کلمو بکوبم تو دیوارررررر سیمین: چیشده باززز سارا: مامان.... یا با زن عمو صحبت میکنی این مهندس قلابی رو جمع کنه... یا خودم اقدام میکنم.... سیمین: میگم چیشده... سارا: تازه میپرسین چیشده؟ زنگ زده به من میگه سلام عشقم... میگه بیا پایین بریم دور دور... الان من نباید کلمو بکوبم تو دیوار از دست ایننننن پ.ن: عه وا!😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ