eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_30 محمد: غلام و صبا داشتن در میرفتن من یه تیر به پای غلام زدم خانم فهیمی یکی
امنیت🇮🇷 محمد: به رسول کمک کردم تا پاشه بریم سمت اتاق روژان که مریم خانم مریم: آقاا رسوا رووژان به هوش اوومده😍 رسول:بدو بدو رفتم سمت اتاق روژان🏃🏻‍♂ محمد: رسول پااات😂 رسول: روووژانننن😍😭 روژان:ر...س....و.....ل رسول: جان رسول😭 روژان: چرا....گر...یه....می...کنی رسول: الهی بمیرم😭 تقصیر من بود تیر خوردی تقصیر من بود اونجوری شد تقصیر منه همش😭 روژان:رسول....جان....هیچ...کدوم.....تقص..یر....تو...نی...ست فق...ط....یه.....اتفا...قه ولی...رسول....گریه.....اص..لا....بهت....نم....یاد😂 وسط خندیدنم؛ آخخخ😖 رسول: ای واییی چییشد😨 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زینب: هوووف بلاخره مرخص شدم😍 فقط نمیدونم چرا رسول نیومد پیشم😢 ولی خب حتما ماموریتی چیزیه☺️ داشتم فکر میکردم که آقا داوود اومد... داوود: یا الله زینب: بفرمایید داوود: با دست پاچگی گفتم سلام خوبید آقا محمد گفتن بیام دنبالتون زینب: با صدای اروم.. سلام ممنون سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم که عزیز اومد عزیز: سلام پسرم داوود: سلام عزیز خوبید عزیز: ممنون عزیزم شما خوبی مامان خوبه داوود: خداروشکر ممنون خوبن عزیز: لبخندی زدمو و سرمو بالا پایین کردم و رفتم سمت زینب تا کمکش کنم بیاد از تخت پایین ــــــــــــــــــــ داوود: بفرمایید رسیدیم عزیز: دستت درد نکنه مادر بیا تو یه چایی بخور داوود: نه ممنونم🙏🏻 سا...سرکار هم کلی کار داریم مزاحم شماهم نمیشم😊 خداحافظتون عزیز: نه پسرم مزاحم چیه اما خب میگی کار داری🤷🏻‍♀ خداحافظت داوود: ماشینو روشن کردم و خواستم برم که زینب: وقتی دیدم اقا داوود رفت به عزیز گفتم مامان جان شما برو تو من میرم سرکار عزیز: نه نه شما بیا استراحت کن زینب: مامان🥺 عزیز: خیلی خببب مواظب خودت باش😁😘 زینب: عزیزو بوسیدم و گوشیمو دراوردم که به آژانس زنگ بزنم الو آژانس؟ داوود: ماشینو اوردم عقب و گفتم بیاید زینب خانم من میرسونمتون زینب: ی دقیقه گوشی.. نه مزاحم نمیشم شما بفرمایید داوود: مزاحم چیه تشریف بیارید فکر کنید منم آژانسم😂 زینب: آخه..... عزیز: برو منم خیالم راحته که با غریبه نیستی زینب: سر به زیر سوار شدم ـــــــــــ زینب: ببخشید اقا داوود رسول و محمد کجان؟ داوود: محمد که سایته رسولم.... زینب: رسول چی😢 داوود:خ...و...ب...ه زینب: آقا داوود رسول کجاااست😭 داوود:رسول....رسول خوبه خیالتون...راحت زینب: خب کجااست😢 داوود: بیما...رستان😞 ولی حالش کاملا خووبه زینب: اگه حالش خوبه چرااا بردنش بیمااااارستاااااان😭 پ.ن¹: بازگشتی پر مهر😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_31 محمد: به رسول کمک کردم تا پاشه بریم سمت اتاق روژان که مریم خانم مریم: آق
امنیت🇮🇷 سعید: آقا محمد، شریف میخواد شمارو ببینه! محمد: مگه آقای شهیدی ازش بازجویی نکردن؟ سعید: چرا آقا اما گفته میخواد یه چیزی بهتون بگه که به هیچ کس نمیگه🤷🏻‍♂ محمد: خیلی خب ـــــــــــــــــــــــــــــــ شریف: میخوام درمورد یه نفوذی تو سازمانتون حرف بزنم کسی که حتی فکرشم نمیکنی😏 محمد: 🤨 شریف: همون آقا......😌 محمد:با شنیدن اسمی که شریف گفت دنیا رو سرم خراب شد یعنی یعنی......نفوذی بوده😞😨 سعید: باورم نمیشددد آخه آخه.......چجوری میتونه نفوذی بااشه😭 محمد: با یه حال خرابی اومدم بیرون حالم انقدر بد بود که تلو تلو میخوردم سعید اومد دستمو گرفت و گفت سعید: اقا خوبید😥 محمد: خو..بم سعید: بیاید اقا بیاید یکم بریم تو نمازخونه استراحت کنید ـــــــــــــــــــ محمد: با کمک سعید دراز کشیدم... سعید: اقا اگه شریف راست گفته بود چی محمد: خداکنه دروغ گفته باشه سعید: ان شالله ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زینب: کدوووم بیمارستانههه😭 داوود: بیمارستان خودتون اما طبقه دوم زینب: منو ببریییید بیمارستااان تروووخدا داوود: سریع دور زدم و رفتم سمت بیمارستان ـــــــــــــــــ زینب: رفتم سمت پذیرش که اقا علی رو دیدم اقااا علی رسوول کووو علی: شما ازز کجااا فهمیدیی زینب: رسوول کجاااااست علی: رسول خوبه ها زینب: کجاست الان رسول😩 علی:پیش روژان خانم زینب: یا حسین روژان چیشده دیگه😭 بگیید اتاق چندددمه علی: اتاق 38 زینب: بدو بدو رفتم دیدم روژان رو تخته چشماش بستست رسولم دستاشو گذاشته رو تخت و سرشو گذاشته رو دستاش اونم چشاش بسته بود صورت و دستاش زخم شده بود زینب: با گریه و صدای خیلی اروم گفتم الهی بمیرم 😭 رسول: چشمامو باز کردم دیدم زینب داره گریه میکنه عه زینب زینب: رسول خوبی😭 روژان چیشده رسول: من که خوبم❤️ روژانم......خوبه🙂 زینب: خداروشکر😍😭 رسول: گریه نکن دیگه پ.ن¹: خوبین😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_32 سعید: آقا محمد، شریف میخواد شمارو ببینه! محمد: مگه آقای شهیدی ازش بازجویی
امنیت🇮🇷 روژان: چشمامو باز کردم دیدم رسول با آشفتگی داره کنارم رره میره و چشمامو میماله که با صدای من برگشت سمتم رسول: روژان جان چیشده😥 روژان: به صورت(نفس نفس) آآآه.... فرز...ند...گر...امی....تو...ن....از...صب...ح.....م...نو....کش...ته رسول:آخ من قربون تو و اون فرزند گرامیم بشم😂❤️ روژان:😂😂😂خدا...نک..نه(آخخ) رسول: باز چیشد😂😥 روژان: این دفعه از شدت خنده دستم درد گرفت😂 رسول:😂😂❤️ ــــــــــــــــ زینب: سلااااام😍😂 رسول و روژان: سلاااممم😂 زینب: چرا میخندین؟ رسول: چون تو میخندی 😂😂 زینب و روژان:😂😂 زینب: روژان جان خوبی روژان: خوبم☺️ زینب: خداروشکر ولی میشه توضیح بدید کاملا که چی شده؟ روژان: اممممم🙄 رسول: همه چیزو بهش گفتم زینب: یا خدا خدا بهتون رحم کرده روژان جون شمام شدی مثل آقا داوود دهقان فداکار 2😂 روژان:😂😂 رسول:🤨😠 زینب: منظورم آقای عباسیه😓😅 و سرمو انداختم پایین رسول: همونجوری غیرتی داشتم به زینب نگاه میکردم که روژان زد به دستم روژان(باصدای اروم جوری که زینب نشنوه) ای بابا چیکارش داری مگه چی گفت😶🙄 رسول: نگاهمو از روژان گرفتم که روژان گفت روژان: سول جان میشه بری یه لیوان آب واسه من بیاری لطفا رسول: عزیزم بالاسرت یه پارچ بزرگ آبه🤥 روژان: عزیزم، دلم میخواد شما واسم آب بیاری رسول: آها....برم دنبال نخود سیاه؟ روژان: دقیقا👌🏻 رسول: بعله😐 پ.ن¹: نخور سیاه😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_33 روژان: چشمامو باز کردم دیدم رسول با آشفتگی داره کنارم رره میره و چشمامو می
امنیت🇮🇷 رسول:رفتم بیرون که داوود تو راه رو داشت راه میرفت رفتم زدم رو شونش داوود: عه رسول....سلام رسول: علیک سلام...آقا داوود داوود: میگم..... زینب خانم خوبن؟ رسول: اولن خانم حسینی دومن ما اومدیم بیمارستان بعد حال زینبو میپرسی🤨 داوود: ببخشید قصدی نداشتم😓 رسول: میدونم😠 داوود: 😓 بدون هیچ حرفی رفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: زینب یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ زینب: چی؟ روژان: اقا داوود... زینب: اقا داوووود😳 نه اقا داوود چی اقا داااوود کییییه اصنننن روژان: یا خدااا چته زینب😂 چیزی نگفتم که فقط گفتم اقا داوود زینب:خب حالا هرچی....من چیزی درمورد ایشون نمیدونم😬 روژان: من که میدونم...... زینب: نذاشتم حرفش کامل بشه گفتم تروخدااااابسس کننن الان رسول میاد به خاطر این مزخرفات تیکه تیکه میکنه منو روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم عزیز مادر میبینی؟ عمت داره تو روز روشن دروغ میگه زینب: الان که شبه سرمو برگردوندم و به یاد حرف اولیش سرمو به حالت اولش ب گردوندم و گفتم ع...م..ه؟ روژان: بله عمه😌😂 زینب:ای جاااانممممم😍😍 رسول میدونه روژان: بعله😁 وقتی گروگانمون گرفته بودن فهمید زینب: عجببب خب من میرم دیگه روژان: دست زینبو گرفتم و گفتم کجاا میری😂 جواب منو بده زینب: حرفت جواب نداره روژان: بگووو زینب زینب: موقعی هم مه مارو گرفته بودن روژان: خببببببب زینب: ازم خاستگاری کرد🙈 روژان: ععههههههه🤩 پ. ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_34 رسول:رفتم بیرون که داوود تو راه رو داشت راه میرفت رفتم زدم رو شونش داوود:
امنیت🇮🇷 سعید: اقا محمد بهترید؟ محمد: خوبم سعید جان سعید: اقا ولی دستاتون میلزره😥 محمد: چیزی نیست....وقتی فشار عصبی زیاد رومه اینجوری میشم نگران نباش سعید: اقا میگم بریم دکتر محمد: سعید همین الان گفتم مال فشار عصبیه 😂 سعید: ای وای ببخشید خیلی فکرم درگیره😔😅 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: جواب شما چیه خانووم زینب: اومدم حرف بزنم که رسول اومد رسول: زینب جان پاشو برسونمت خونه زینب: میمونم اینجا رسول: پاشو عزیزم زینب:رسول جان گیرنده میمونم رسول:(با داد) پاااشوو گفتمممم🤬 زینب: منم تو این لحظات سریع گریم میگیره با گریه رفتم بیرون از اتاق.... روژان: عه رسوول چتهههه رسول: 🙄 روژان: چیکارش دارییی چت شدهههه اصن ــــــــــــــــــــــــــــ داوود: عه زینب خانم چی شده زینب: با گریه از کنار اقا داوود رد شدم پ.ن¹: رسول غیرتی میشور 200😂😒 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرزنداااانممم😍😂
سلام بچه ها از این به بعد یه دستگاه شک برا خودتون بخرید چون فکر کنم نویسندمون میخواد یزید بازیاشو شروع کنه 😁🤣🤣
بچه ها ان شاءالله تا جمعه رمان امنیت رو تموم میکنم و شنبه رمان فصل 3 گاندو رو مینویسم♥️
یهههه چیییزززز دییییگههههه یه ایده ای به ذهنم رسیده خیلییییییی باااحاله بعد از تموم شدن رمان فصل 3 گاندو شاید اونو بزارم البته کوتاه(رمان کوتا) مثل فیلم کوتاه😂 به نظرم اونم جذابه😍❤️ و اونم درمورد گاندوعه تقریبا 🍃
گوشیم داره میییترکههههه برم پیامارو پاک کنم💔😂😐
سلام دوستان روز بخیر☺️ 🦋
😍😍😍😍😍😍این همه پارت 🦋
باید فردا هم بزاری😍😂😂 🦋
این یه دستوره😎🤨 🦋
خببببب بریم سراغ پیام هاتون
1 زیاد نیست؟! 😂 2 نمیدونممم😱😂😂 قسم ندید دیگه! 3 😈 4 هوهوووو😍 5 قربون شوما☺️
1و2و3 آخه خودتون روتون میشه اسم پارت جلو من بیارید😐😂😂 4 خواهش میکنممم♥️ 5 خواااهش😍 6 نمدونم😈
1 خوااااهشششش❤️ 2 ❤️😌 3 نمیییدووونممم😈
متاسفانه تا پارت 50 رو نوشتم.... وقت نمیشه تغییر بدم💔 البته همیتجوری خشک هم نیست😈
1 اولن با این روژان بدبخت چیکار داریید😂 حداقل به اون بچش رحم کنیید🙄 دومن یکم تکراری نمیشه گروگان گروگان؟! 2 صحیح😬 3و4 مچکرممم♥️