eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
988 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 زینب: داشتم رانندگی میکردم که یه ماشین پیچید جلوم سعی کردم ترسمو بروز ندم دوتا مرد غول تشن و دوتا زن توی ماشین بودن زنا پیاده شدن و اومدن سمت من..مثل اینکه اسمشون ثنا و صبا بود مردا داد میرند و اسماشونو صدا میکردن غول تشن¹: صبااااا بدووووو غول تشن²: ثناااااااا سرییییع صبا: بیا پایین سریع ثنا: گمشو پایین زینب: واقعا خیلی ترسیده بودم سعی کردم بهشون توجه نکنم و راهمو ادامه بدم که یکی از مردا اومد جلو ماشین خواستم دنده عقب برم که اون یکی هم اومد وایساد پشت ماشین صبا: پا اون چوبی که دستم بود زدم شیشه ماشینپ شکستم درو باز کردم زینب: یاا خداا شیشه رو شکست ثنا: صبا شیشه رو شکست دررو باز کرد منم رفتم کمکش تا این دختره رو بیاریم پایین صبا: غلام(قول تشن¹) فیلم بگیر غلام: شروع کردم به فیلم گرفتن ثنا: به به سلام اقای فرمانده چطوری؟ صبا: عه این خواهر فرمانده است میگم چقدر آشناستا ثنا: ببین فرمانده جون ما نه اطلاعات میخوایم نه هیچ چیز دیگه ای صبا: میخوایم همون کاری که باهامون کردی رو بکنیم...برو لباس سیاه هاتو اماده کن ثنا: خب حالا بریم یه خوشامدگویی بگیم به...اسمت چی بود؟؟آهااا زینب صبا: منو ثنا شروع کردیم به کتک زدن زینب انقدر زدیمش که نای حرف زدن نداشت زینب: انقدر کتکم زده بودن نمیتونستم حرف بزنم... دیگه کتک نزدن..ثنا اومد سمتم و اروم یه چیزی بهم گفت ثنا با صدای اروم: هنه اینا تقصیر داداش محمدته زینب: خ..ف..ه. ش..و.... ثنا: یدونه محکم زدم تو گوشش زینب:آخ انقدر محکم زد خون دماغ شدم سرم داشت گیج میرفت اومدن گذاشتنم تو ماشین محمد: تو نمازخونه دراز کشیده بودم رسولم کنارم بود... که دیدم از طرف یه ناشناس واسم یه فیلم اومد پ.ن: حرفی برای گفتن ندارم.... ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_32 (ایلیا اینا اومدن خونه حمیده اینا و رفتن) زهرا: حمیده چه جوابی میدی؟ حمی
امنیت🇮🇷 محمد: این که بیتا صالحیه روژان: بله خیلیوقته زیر نظرش دارم امروز با شارلوت قرار داره زینب:با خود خود شارلوت؟؟ روژان: بله با خود خود شارلوت محمد: ساعت دقیق قرارشون و محل قرارشون روژان: ساعت 10 شب توی یک روستای دورافتاده ای قرار گذاشتن محمد: دقیقا کی راه میوفتن روژان: شنبه... یعنی یک هفته دیگه محمد: خیلی خب...رسول بیین این روستاعه کجاست؟ رسول: یه لحضه............آقا بگم کجاست باورتون نمیشه😳 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شیما: ما با مادرتون صحبت کردیم اگر شما اجازه بدید و موافق باشیم پس فردا عقدشونو برگزار کنیم سعید: خیلیی زوده شیما: اصلا زود نیست.. سعید: خیلی خب فرشید: یعنی موافقی؟ سعید: با اجازه بزرگ تر ها...بله😂 همه:😂😂 ـــــــــــــــــ پس فردا عقد سعیده ـــــــــــــــ عاقد:ایاوکیلم؟ سعیده: با اجازه بزرگتر ها بله همه: لیلیلیلییییی عاقد: آقای فرشید نورایی ایاوکیلم فرشید: بله همه: 👏🏻👏🏻👏🏻 رسول: مبارکه داداش عاشق من محمد: مبارک است ان شاالله به پای هم پیر بشید داوود: مبارکه بااااشه امیر در حال شیرینی خوردن: مباااارکه فرشید: ممنونممم😂♥️ همه: سعیده خانم مبارک باشه سعیده: ممنونم☺️ (روژان و بقیه اومدن و به سعیده و فرشید تبریک گفتن) پ.ن¹: فرشید هم قاطی مرغا شد😂👏🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_32 روژین: باورم نمیشه 1ماهه روژانو ندیدم تصمیم گرفتم شب بعد تموم شدن کارام بر
امنیت🇮🇷 محمد:خب بریم روژین: بله بریم محمد: روژین خانم یه سوال بپرسم روژین: بفرمایید محمد: شما نمیخواید ازدواج کنید روژین: توی این وضعیت محمد: راستش بهروز از شما خوشش میاد... روژین: بهروز! محمد: فخری الان نمیخواد جواب بدید فقط فکر کنید به درخواستش اما به نظرم پسر خوبیه...میشه بهش تکیه کرد روژین: عه...رسیدیم😁 محمد: بله رسیدیم😂 روژین: پیاده شدم و منتظر شدم اقا محمد ماشینو قفل کنه بریم داخل.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژین: رووووژژژاااانننن😍😍😍 روژان: روژین جان😍😍 روژین:رفتم و سریع بغلش کردم روژان خوبی😘 روژان: خوبم قربونت برم روژین: الهی بمیرم چشمات قرمز شده😢 محمد: سلام روژان خانم روژان: سلام اقا☺️ محمد: معلومه حالتون خوب نیستا برید یکم تو نمازخونه بخوابید من هستم بعد دوباره برگردید روژان: نه.... محمد: برید میگم روژان: چشم😔 ـــــــــــــــــــــ 3 ساعت بعد ـــــــــــــــــــــ روژان: سلام محمد: عه شما اومدی باز که روژان: اقا 3 ساعت خوابیدم دیگه محمد: خیلی خب روژان: روژین کو؟ محمد: پشت سرت😂 روژان: عه😂 روژین: بمیرم الهی انقدر خسته شدی ندیدی منو😂 روژان: خدانکنه علی: سلام سلام خوبید همه: بله ممنون علی: روژین خانم بیا یه دقیقه ........ روژین: بله دکتر؟ علی: میخواستم درمورد رسول بهتون بگم روژین: به من؟ زنش اونجاست برادرش اونجاست! علی: روژان خانم که حالش بد میشه تو این 1 ماه 21 بار از حال رفتن و بهشون سرم وصل کردیم محمد هم که قلبش مریضه روژین: بمیرم واسه خواهرم قلب اقا محمد؟ علی: بله قلبش ضعیفه ولی خب بگذریم میرم سر اصل مطلب رسول اصلا حالش خوب نیست اینکه رفته تو کما به خاطر ترکش نیست روژین: پس به خاطر چیه... علی:........ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زینب: سلام داداش سلام روژان جان روژان و محمد: سلام زینب جان روژان: خوبی زینب: خداروشکر چه خبر از رسول محمد: فعلا هیچی... من میرم واسه شام غذا بگیرم فعلا... هردو: به سلامت پ.ن¹: به خاطر ترکش نرفته کما... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_32 سعید: آقا محمد، شریف میخواد شمارو ببینه! محمد: مگه آقای شهیدی ازش بازجویی
امنیت🇮🇷 روژان: چشمامو باز کردم دیدم رسول با آشفتگی داره کنارم رره میره و چشمامو میماله که با صدای من برگشت سمتم رسول: روژان جان چیشده😥 روژان: به صورت(نفس نفس) آآآه.... فرز...ند...گر...امی....تو...ن....از...صب...ح.....م...نو....کش...ته رسول:آخ من قربون تو و اون فرزند گرامیم بشم😂❤️ روژان:😂😂😂خدا...نک..نه(آخخ) رسول: باز چیشد😂😥 روژان: این دفعه از شدت خنده دستم درد گرفت😂 رسول:😂😂❤️ ــــــــــــــــ زینب: سلااااام😍😂 رسول و روژان: سلاااممم😂 زینب: چرا میخندین؟ رسول: چون تو میخندی 😂😂 زینب و روژان:😂😂 زینب: روژان جان خوبی روژان: خوبم☺️ زینب: خداروشکر ولی میشه توضیح بدید کاملا که چی شده؟ روژان: اممممم🙄 رسول: همه چیزو بهش گفتم زینب: یا خدا خدا بهتون رحم کرده روژان جون شمام شدی مثل آقا داوود دهقان فداکار 2😂 روژان:😂😂 رسول:🤨😠 زینب: منظورم آقای عباسیه😓😅 و سرمو انداختم پایین رسول: همونجوری غیرتی داشتم به زینب نگاه میکردم که روژان زد به دستم روژان(باصدای اروم جوری که زینب نشنوه) ای بابا چیکارش داری مگه چی گفت😶🙄 رسول: نگاهمو از روژان گرفتم که روژان گفت روژان: سول جان میشه بری یه لیوان آب واسه من بیاری لطفا رسول: عزیزم بالاسرت یه پارچ بزرگ آبه🤥 روژان: عزیزم، دلم میخواد شما واسم آب بیاری رسول: آها....برم دنبال نخود سیاه؟ روژان: دقیقا👌🏻 رسول: بعله😐 پ.ن¹: نخور سیاه😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_32 داوود: صبا! صبا: هوم؟! داوود: میگم، از اسما خبر نداری صبا: با ترس گفتم:
🥀 رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم... ولی رد تماس داد ناامید گفتم: اسما جواب نمیده اسما: گوشی خودمو بده... کو. گوشیم! رسول: کیف اسما دستم بود، گوشیو دراوردم و دادم بهش... اسما: شماره رو گرفتم... الو داوود داوود: سلام عزیزم خوبی، کجایی اسما: داوود، حول نکنیا... هیچی نشده... بیا بیمارستان شریعتی... داوود: یا حسین اونجا چرا... اسما: نگران نشو... بیا فقط ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ داوود: سریع خودمو رسوندم (صبا هم اومده) از پرستار پرسیدم و رفتم تو اتاق چه چشمم افتاد به رسول... با اصبانیت گفتم: حتما این دفعه زدی اون سمت گوشش! رسول: نگاهی به داوود انداختم و به که بیمارستان چشم دوختم... صبا: با صدای اروم گفتم: داوود.. اسما: داوود میخوام باهات خرف بزنم... صبا و رسول خواستن برن بیرون که گفتم: شما میدونید پس باشید... داوود: تو دلم ترس افتاده بود.. چرا اسما اینجاست.... چی میخواد بگه.. مشتاق نکاهش میکردم اسما: همه ماجرارو تعریف کردم... داوود: چشام سیاهی رفت... داشتم میوفتادم که... رسول: داوود تعادلشو از دست داده بود داشت میوفتاد که سریع دستشو گرفتم... داوود: دستمو از تو دست رسول کشیدم و از بیمارستان خارج شدم... پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_32 چند ساعت بعد:::: آرزو: بدون اینکه حرفی بزنم از خونه زدم بیرون... زنگ زد
امنیت🇮🇷 روژان: بشین تا بهت بگم.. آرزو: با حرص و نگرانی نشستم... رسول: سوالی به روژان نگاه کردم! روژان: با باز و بسته کردن چشام به رسول اطمینان خاطر دادم... آرزو: با اضطراب و اصبانیت پامو به زمین میکوبیدم... روژان: نفس عمیقی کشیدمو شروع کردم:: چندین سال پیش رو یه کیس جاسوسی سوار بودیم... چهار نفر بودن، صبا، ثنا و شوهراشون.. پدرشون چند سال قبل اونا کشته شده بود.. و خانواده اون پدر فکر میکردن پدرشون به دست ما کشته شده اما خودش با مرگ طبیعی از دنیا رفت.... خانواده اون مرد دست بردار نبودن... هرجوری که میخواستن هر بلایی که خواستن سر عمو محمدت، بابات، اقا داوود، زینب، روژین و من اوردن.... زمانی که من به توباردار بودم دختراش منو رسولو گروگان گرفتن میخواستن بکشنمون... بعد چند سال که تو، رضا، رویا و امید بزرگ شدید صبا رضا رو دزدید... ما رفتیم واسه نجاتش.. اونجایه پسر بچه بود به اسم سینا.. پسر صبا بود... دختر عابدی فر همون پیرمرده که به خاطرش ما این همه زجر کشیدیم.. آرزو: خب اینا چه ربطی به فرزاد داره..؟ روژان: ربطش اینه که فرزاد اسماعیلی همون سینا عابدی فره... آرزو: یع... ی... یعنی چی😳 رسول: یعنی این اقا فرزاد یا همون سینا بهمون دروغ گفته بابا... نقش بازی کرده... اونم داره انتقام میگیره آرزو: ا... ا... ام... امکان... نداره روژان: 🤦🏻‍♀ آرزو: بلند شدمو رفتم بیرون... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_32 محمد: همونطور که متوجه شدیم قراره کاترین رو واسه روز تولدش سوپرایز کنن...
🇮🇷 آوا: خیلی استرس داشتم... اصلا گریممو دوست نداشتم... کلاه گیسی که واسم گذاشته بودن آزار دهنده بود... آخه چرا باید چتری بااااشه عطیه: خوشگل شدیا👌🏻😂 آوا: دقیقا کجام خوشگل شده...😐💔 این کلاه گیس مسخره خوبه! یا این گریم به درد نخووور... کدوووووم🤬 عطیه: هییسسس یکم ارومتر بابا😐 این کلاه گیس مسخره و این گریم به درد نخور واسه اینه که شناسایی نشی.. اگه میزاشتی گریمتو کامل کنن بهتر میشد آوا: منظورت از ادامه گریم آرایشه دیگه! کلاه گیسو اجازه دادم چون نامحرمم ببینه مهم نیست به خاطر اینکه موهای خودم نیست ولی اگر آرایشم کنه گناهه چون صورت خودمه... الانم اصلا بیخیال شو که بزارم به صورتم دست بزنه.. همینکه گذاشتم کلاه گیس بزاره خیلی لطف کردم....😂😌 عطیه: 😂 ـــــــــــــــــــــ رسول: محمدددددد.... این چرا منو زردم کرده🤥 محمد: دست به سینه به دیوار تکیه داده بودم... که شناسایی نشی! رسول: شبیه هویج برعکس شدم آخه💔😂 محمد: زدم زیر خنده: حالا چرا برعکس😂 رسول: نمیدونم والا...حسم اینو میگه😐😂 با این لباسا واقعا شبیهم💔😂 ــــــــــــــــــــــ محمد: خب بچه ها.. دیگه نگم خیلی مراقب باشید... و به جز شما نیرو های دیگه مونم تو کافه حضور دارن.. ما هم از طریق صدا هم از طریق تصویر روتون سواریم، پس جای نگرانی نیست.. پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_32 عطیه: لبخند روی لبم نشست... رفتم سمتشون.. بفرمایید دهنتونو شیرین
حیاط: آوا: نمیخوای ببخشیشون؟ خیلی پشیمونن... رسول: کلافه سرمو اینور اونور کردم.. آوا: حداقل به حرفاشون گوش بده... اجازه بده برات توضیح بدن... رسول: مگه اونا به حرفای من گوش دادن.. مگه گذاشتن من توضیح بدم.. بعد از کمی مکث گفتم: آوا تو نمیتونی درکم کنی... جلو همسایه ها.. همکارا.. مغازه دارا جلو همه بی آبرو شدم.. هیچکی واسم تره هم خورد نمیکنه.. هرجا میرم با انگشت نشونم میدن.. هرجا میرم پچ پچا شروع میشه... دیروز رفتم یدونه آب معدنی بگیرم میگه نمیفروشم.. دستی به صورتم کشیدمو بغلضی که راه تفس کشیدنمو گرفته بودو قورت دادم و گفتم:: خیلی دلم شکسته... خیلی ناراحتم... حرفایی که بهم زدن هنوز تو گوشمه... صدای سیلی محمد تو مغزمه.. رفتاراشون مثل فیلم از جلو چشام رد میشه... این همه مدت منو میشناختن.. ولی بازم بهم شک کردن... بازم قضاوتم کردن.. بهم تحمت زدن... کمی مکث کردمو گفتم: خیلی درد داره کسایی که برادرات حسابشون میکردی.. کسایی که بهترین رفیقات بودن بهت پشت کنن.. خیلی درد داره بفروشنت به یه فلش خالی... آوا: حرفی برای گفتن نداشتم... سرمو پایین انداختم... ـــــــــــــ محد: عطیه چیشده؟ چند روزه خیلی پکری.. اصن نه حرف میزنی نه جواب میدی... خسته شدم بابا! عطیه: صدامو بردم بالا... منم خسته شدم... از اینکه رسولو اینجوری میبینمو کاری ازم برنمیاد... داره از بین میره ولی ماری ازم برنمیاد... محمد: خب این چه ربطی به من داره که با من بداخلاق شدی! عطیه: چه ربطی به تو داره؟ کلا به تو ربط داره.. دلیل همه بدبختی های رسول تویی دلیل ناراحتیاش.. بغضاش.. همش توییی... از روی باد هوا رسولو متهم کردی.. بی آبروش کردی... غرورشو زیر پاهات له کردی... جوری زدی تو گوشش که پرت شد رو زمین... داد زدم: محمد چطور میتونی انقدر ظالم باشی... حسرت میخورم که قراره پدر بچم باشی... محمد: خیلی عصبانی بودم... به خاطر حالش هیچی نگفتم... پاشدم رفتم لباسامو برداشتمو از خونه خارج شدم... جوری درو به هم کوبیدم که صداش تو کل حیاط پخش شد.... پ.ن: محمد قهر کرد😂😔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_32 چند روز بعد... رسول: کل دیشبو با خودم کلنجار رفتم.. امروز میرمو حرف دلمو
سارا: بفرمایید؟ رسول: من میرسونمتون... سارا: خودم میرم ممنون... رسول: رو به روتونو نگاه کنید... منتظره از بیمارستلن خارج بشید مه دوباره بیوفته دنبالتونو مزاحمتون بشه.. سوار شید.. من میرسونمتون ـــــــــــــ رویا: یا ابلفضل.... چه بلایی سرت اومده.. رسول: چیزی نیست... رویا: چی چیو چیزیم نیست.. زخم پیشونیت اینو نمیگه.. دستت که تو بانده اینو نمیگه... رسول: ماجرارو تعریف کردم... رویا: به به عاشق فداکار 😂 رسول: پاشو برو بخواب... بدووو😂😅 ــــــــــــــ سارا: رو تختم دراز کشیده بودم... اتفاقات امروز تو مغزم مرور شد... ناخوداگاه لبخندی روی لبام نقش بست... پ.ن: عاشق فداکار.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ