«📼📺»
-
-
چھ بسیارند ؛
انسان هایے ڪه پرندگان به پروازشان حسرت میخورند..(:
❁ ¦↫ #شهیدانه
•┈•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#بیوگرافی_شهدا
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
- خوشحالباشرفیق،میدونیچرا؟!
چونهنوزاشکمیریزیواسہحسین
اگہیہروزاشکتخشڪبشہهمہچیتمومہها💔]
•┈•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#بیوگرافی_مذهبی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
بهبعضیامیگنبچههایدهههفتاد
بهبعضیامدهههشتاد
اماخوشبحالاوناییکهبهشونمیگن
بچههایدههظهور:))
•┈•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#بیوگرافی_مذهبی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_34 آوا: وارد کافه شدیم... خیلی استرس داشتم... همش حس میکردم قراره یه اتفاق
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_35
رسول: یا خدا...
هی.. هیچی خانوم...
آوا: بدو بدو رفتم بالا...
شارلوت:؟!
آوا: اومدم لیوانارو ببرم
شارلوت رفت نشست..
دستمو دراز کرد که اقا رسول متوجه شدو میکروفن رو بهم داد... رفتمو لیپانارو گذاشتم تو سینی... اومدم پشت صندلی شارلوت... دستمو روی صندلی گذاشتمو میکروفن رو وصل کردم..
داشتیم میرفتیم پایین که:::
شارلوت: شما دوتا نسبتی دارید باهم؟
آوا: وایی خداااا
ــــــــــ
محمد: وااااای
ــــــــــ
آوا: خواستم بگم برادرمه ولی فامیلی هامون یکی نیست...
چاره ای نبود گفتم: بر.....
رسول: پریدم وسط حرفش:: همسرمه...
آوا: با تعجب به اقا رسول نگاه کردم...
شارلوت: حالا برید پایین سرریع
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_35 رسول: یا خدا... هی.. هیچی خانوم... آوا: بدو بدو رفتم بالا... شارلوت:
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_36
رسول: گیر دادن که بیا مچ بنداز...
بابا من دستم درد میکنه....
حرف نمیفهمن که...
رفتم جلو تا انجام بدم...
دستم داشت خرد میشد...
بعد از کلی تلاش اون برنده شد و دستمو خوابوند.. احساس میکردم استخوانای دستم شکستن...
دوباره خون ریزی شروع شد...
آوا خانوم با نگرانی نگاه میکرد و باند میخواست...
آوا: با هزار بدبختی یه باند پیدا کردم...
خواستم ببندم که..
یکی از گارسون ها (الکس): شما دوتا رو چرا من ندیدم!
آوا:من الان آوا حسنی نیستم لونا نیلکم پس باید مول خودش حرف بزن...
یکم بیشتر دقت کن تا ببینی!
الکس: نکنه شماها لونا و ویلیام نیستید!؟
آوا: اهوم😐😂
الکس: به نشانه اینکه حواسم بهتون هست چشامو ریز کردمو برگشتم... داشتم میرفتم ولی با چیزی که به ذهنم رسید برگشتم سمتشون...
آوا: هوووف
(عطیه و محمد هم نفس راحت کشیدن)
آوا: یا خدا دوباره برگشت!
الکس: ویلیام و لونا که زن و شوهر نبودن😳
محمد: یا خداااا
عطیه: وااااااییی
آوا: خواستم توضیح بدم ولی امان نداد...
الکس: بیاید این دروغگو هارو ببرید!
آوا: یکی از اون قولا اومد نزدیکم..
رسول: دستت بهش بخوره...
_پرید وسط حرفش:: مثلا چه غلطی میکنی!
رسول: نذاشتی ادامه شو بگم... خرد میکنم دستتو
آوا: بعد از این حرف با کاردی که تو دستش بود کرد تو بازو اقا رسول...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#استوری_پندار_اکبری
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
بچه ها پیج خودمه بدوووید فالوش کنید🏃🏻♀
عزیزایی که روبیکا دارن، بدووید قشنگای من💫