«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
511 شدیمااا😉😉 #سرباز_زهرا 🍁
چشم چشممم😂
اما شما کسیو نیاوردیدا خودم تب زدم😂😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_26 محمد: بهروز چرا نمیرسیییم بهروز: اقا خیلی از شهر دوره اما 10 دقیقه دیگه
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_27
رسول: اشک توی چشام جمع شده هیچی نمیگفتمو به روژان نگاه میکردم
روژانم چیزی نمیگفت...و اشک میریخت
صبا: شروع به فیلم گرفتن کردم
اما هردوتاشون لال شده بودن
حرف بزنید دیگهههه
به غلام اشاره دادم رسولو بزنه
گوشیو گذاشتم روی صندلی تا فیلم بگیره خودمم چند تا زدم تو گوش روژان
و گفتم
فرمانده جون اگر میخوای رسول و زن و بچشو نجات بدی دست به کار شو
حالا شاید واسن سوال باشه چرا گفتک زن و بچش
ولی اشتباه نکردم اقا رسولتون داره بابایی میشه😌😂
دیگه بسه خدافیظیییی😒😂
ــــــــــــــــــــــ
محمد: دیگه چیزی نمونده بود برسیم که یه فیلم اومد..
انقدر استرس داشتم یادم رفت روژین پشت سرمه فیامو پلی کردم
الهی بمیرم واسشون
روژین: جییییغغغغغغ😭😭
بچچچشششووووننننننننن😳😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
الهییییییی بمییییرممممممم
چراااااا
چراااابهم نگفتییییییدددد
ای وای خدااا😭😭😭😭
فهیمی: عزیزم نگران نباش خدا بزرگه
محمد: ب...ب....بچ...شون😳😢
بهروز: رسییییدیممممم
پ.ن¹: رسیدننن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
گذاشتم که😂😂
من داشتم تایپ میکردم بعد ارسال کردم
شما پارتو گذاشتید😂
#بسیجی🦋