«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_47 محمد: به به سلام اقا داوود رسول: سلام داوود داوود: سلام اقا سلام رسول م
فقط قبلش....
یکی از ادمینا واسه این پارت یه کار خیلی باااحال کرده😂😂
الان عکساشو میفرستم 😂😂👇🏻
(اسکرین هارو خود ادمین داده چون من پیامام پاک شده بود)
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_47 محمد: به به سلام اقا داوود رسول: سلام داوود داوود: سلام اقا سلام رسول م
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_48
داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن
محمد داوود رو رسوند و رفت خونه
ــــــــــــــــ
زینب: ساعت 1 شب بود محمد اومد خونه
سلام داداش😍
محمد: به به سلام عروس خانم
زینب: ع... ع....عرووس؟؟
محمد:بعله...داوود همه چیو گفت...
ماجرارو توضیح دادم..
زینب: ای وای....
الان اقا داوود خوبن؟!
محمد: لخندی زدم و گفتم
بـــعـــــلــــــــه😉
زینب: خداروشکر😅😬
محمد: حالا نظرت چیه؟
زینب:نظر چیم چیه؟
محمد: خندیدم و گفتم درمورد داوود😂
زینب: ادم خوبین
محمد:خوب میدونم ادم خوبین🤣
نظرت درمورد ازدواج باهاش چیه
بله یا نله😂😂
زینب:🤣🤣😅
محمد: بگو دیــــــگه... بیچاره داوود به خاطر تو یه چک جانانه خورد...😓😂
زینب: خب.....عه....
محمد: بعله؟
سرمو پایین انداختم و لبخندی زدم
محمد: ای جانم 😍
مبارکه
پاشدم برم...که
زینب:و..ل...ی
محمد: ولی چی عزیزم
زینب: ر...س...و...ل!😢
محمد: اون با من😌
زینب: عزیز هم همینو گفتن☺️
محمد:عههههه پس به عزیزهم گفتی؟!
من فقط غریبه بودم🤨
زینب:داداش خب خجالت میکشم😅🤭
محمد: عزیزممم شوخی کردم♥️😂
حالاهم عیب نداره
رسول با منو عزیز
اوکی؟
زینب: بله؟!😳😂
محمد:😂😂😂😂
زینب: اوکی🤣
ـــــــــــــــــــــــ
روژان: سلام رسول جان
رسول؟
رسول میشنوی صدامو؟!
رسول:هان...چی...اها
لبخند تلخی زدم و گفتم: سلام عزیزم
روژان: حالت خوبه؟
رسول:ها؟!
روژان: میگم خوبی؟
رسول: اها...اره...اره...خوبم
روژان: نه خوب نیستی مطمئنم یه چیزی شده من که اخرش میفهمم الان بگو
رسول: چیزی نیست...
روژان: بگو دیگه
رسول: خواستم داد بزنم اما دادمو قورت دادم چون اکه دوباره به روژان استرس وارد میشد معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد...
روژان جان چیزی نشده
روژان: عهههه رسوووول بگووو دیگههههه
رسول: روژان به خودت فشار نی.....
زنگ تلفن روژان باعث شد حرفم نصفه بمونه
روژان: نگاه کردم دیدم اقا محمده
تلفنمو بالا پایین کردم و گفتم
الان خودم میفهمم😎
رسول: فهمیدم گاوم زاییده...
یدونه زدم تو پیشونیم😂🤦🏻♂
ــــــــــــــــــ
روژان: وااااقعاااااا😳
رسول همچین کااااری کردههههه
الان اقا داوود خوبن
اتفاقی که واسشون نیوفتاده؟!
محمد: نه خوبه نگران نباشید...
ــــــــــــــــ
روژان:رسووووول این چه کااااریه تووو کردیییییی
اصن از خود زینب پرسیییدی
نظر زینب واست مهم نییییست
چرا به جای اون تصمیم میگیرییی
رسول: من نظر خودمو گفتم
روژان: مگه از تو نظر خواستن اخه..
رسول: 😌😓
روژان: واییی رسووول تروخدااا یکممم بزرگ شووووو
نشستم رو مبل رو سرمو گراشتم مابین دوتا دستام
رسول: ام....عه....الان...حال...داوود....خیلی.....بده
روژان: اقا محمد میگفت خوبه اما صورتش خیلی بد شده
ــــــــــــــــ سایت: ــــــــــــــــ
داوود: رفتم پیش علی سایبری
سایبری: به به اقا داو....
عهه صورتت چی شدهههه
داوود: چیزی نیست😓
سایبری: ولی
داوود: علییی😂🤨
سایبری: خیلی خب....🤣
میگم داوود
داوود: جونم
سایبری: لطف میکنی این برگه هارو بدی رسول؟
داوود: ر...ر...رس....ول
سایبری: اهوم
داوود: خیلی خب😬😓
ـــــــــــــــــــــــ
رسول: نشسته بودم که یه نفر چند تا برگه گذاشت رو میزم همون تور که نگام به مانیتور بود گفتم
ممنون و دستمو گذاشتم رو برگه ها...
ولی...
ولی....این برگه نبود سرمو برگردوندم دیدم دستم رو دست داووده
سریع دستمو برداشتم و برگه هارو گرفتم
داوود: سریع صورتمو پنهان کردم که نبینه و شرمنده شه....
بدون هیچ کلامی رفتم سر میز
ــــــــــــ شب ـــــــــــ
محمد: دیدم رسول میخواد بره تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم...
چیزایی که عزیز گفته بود هم گفتم...
رسول: عه سلام
محمد: سلام
رسول میخوتم باهات حرف بزنم
رسول: ؟؟
محمد: رسول تو اصلا رفتارت با داوود خوب نبود
زدی تو گوشش نابود کردی صورتشو ولی کوچک ترین چیزی بهت نگفت
پسر خوبیه
میشه بهش اعتماد کرد...
الانم این مسخره بازیارو بزار کنار
مهم دل زینبه
مافقط میتونیم یعنی حق داریم اگر انتخاب اشتباه کرد بهش بگیم وقتی الان انتخابش درسته نمیشه که بهش الکی گیر بدی
نظر عزیز هم همینه
حالا خودت فکر کن
ـــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: زینب بدووو حاضر شوو
الان رسول صداش در میاد
زینب: بااااشههه
روژان: با زینب رفتیم سمت ماشین با صحنه ای که دیدیم جفتمون خشکمون زد
پ.ن¹: .......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_48 داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن مح
2پارت دیگه تا پایان رمان... و آغاز رمان جدید
ولی خوب در اومد😍😍
زده گوش و صورت بچه رو نابود کرده حقشه،سفارشی چیزی داشتین در خدمتم
حرفه ی ما همینه🤣🤣🤣🤣🤣
#سرباز_زهرا 🍁
#چالش_گاندویی
#چالش_یهویی
دیالوگ شناسی❤️
این دیالوگ از کیست؟
کمتر به پات فشار بیار شاکی میشه ها😍
جواب به آیدی من👇
.
بچه ها ۱۸ نفر درست گفتن😐😁 ولی ما به نفر اول جایزه رو میدیم😉
#سرباز_رهبر
#چالش_یهویی
این دیالوگ از کیست؟
چخبره سایت و گذاشتین رو سرتون😁
#سرباز_رهبر
عزیزان برنده جایزشون با منه😁
بعد اینکه مشخص شد و آیدیم رو میزارم بیاد پیوی😍
#بسیجی🦋
#چالش_یهویی
دیالوگ شناسی
این دیالوگ از کیست؟
شوخی کردم گفتم شوخی کردما شوخی نکردم😂
#سرباز_رهبر
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
برنده بیا پیوی☺️ #بسیجی🦋
برندگان به آیدی ایشون برای دریافت جایزه برید☺️
#سرباز_رهبر