امنیت🇮🇷
#پارت_22
محمد: که زینب جلومون سبز شد
زینب: به اقایون داداشا...
رسول و محمد: سلااام زینب جان خوبی
زینب: بله خیلی خوبم من دیروز رسیدم اما امروز شمارو دیدم بی معرفتا😒
رسول: زینب جان ببخشید
محمد: الان وقت این حرقا نیست زینب بیا بریم بدو
زینب: کجا
رسول: عه اره تو لیسانس پزشکی هم داری بدو بیا باهامون
زینب: کجا بیام
محمد(با داد): اه چقدر سوال میپرسی بیا دیگههه
رسول: محمد جان اروم تر زشته
زینب: پشت سرشون راه افتادم
(تو ماشین)
زینب: بی صدا اشک میریختم....چرا محمد جلوی همه سرم داد زد😢 از قبل ازشون ناراحت بودم که نیومدن ببیننم ولی الان با داد محمد بیشتر ناراحت شدم
رسول: محمد جان لطفا نگه دار
محمد: چرا
رسول: چشمکی به محمد زدم و با اشاره بهش گفتم میخوتم برم پیش زینب
محمد: نگه داشتم
زینب: خیلی خوشحال بودم که میخواد بیاد منت کشی😂 ولی میخوام کلیی ناز کنم
رسول: به سلام زینب خانوم
زینب:😒
رسول: زینب جانم، تو ناز نازی بودی ولی قهر قهرو نبودی که
زینب: میشه با من حرف نزنی😒
رسول: اجی جونم قربونت برم بیا اشتی کن
زینب: نموخوام
رسول: زینب جانم 🙃
محمد: زینب جان تو که کینه ای نبودی
زینب: بله کینه ای نبودم ولی نباید جلو اون همه ادم سرم داد میزدی الانم لطفا باهام حرف نزنید
محمد: خب رسیدیم به هلیکوپتر پیاده بشید
(داخل هلیکوپتر)
رسول: زینب اشتی نمیکنی؟
زینب: نخیر
محمد: زینب جان ببخشید خوب دست خودم نبود
رسول: ز..ی..ن.. لطفا اشتی
زینب: نخیر
رسول: آخ آخ کمرممم😥
محمد: رسول رسول خوبیی
رسول: آییی کمرممم
زینب: ر...س...و...ل...خو....بی.....
پ.ن: رسول😱
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_21 زینب: دکتر چیشده؟ دکتر: ترکش توی کمرش شروع به حرکت کرده هرچه زودتذ باید ع
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_22
زینب: رسول جان
رسول: جانم
زینب: ببین تو به خاطر من میری عمل شی
رسول: وای زیینببب
زینب: رسول این بازی با جونه جون من برو
رسول: زینب بس کن قسمم نخور
زینب: رسول ارواح خاک بابا
رسول:بااااااااشههههه
زینب:😍😍😍😍😍
علی: به سلام اقا رسول سلام زینب خانم
رسول: سلام علی جان
زینب(سر به زیر و اروم):سلام
علی: چیشده باز
رسول: هیچی بابا
علی:زینب خانم چیشده
زینب:دکتر گفت ترکش شروع به حرکت کرده باید عنل بشه😢
علی: که اینطور....نگران نباشید خودم عملش میکنم
زینب: ممنون......رسول اینجا بمونه یا ببرمش
علی: نه باید بمونه فردا عملش میکنیم
رسول: چی چیو باید بمونه
زینب: باشه...چجوری به محمد بگم حالا...
علی: خیلی اروم بهش بگید
زینب: سعی خودمو میکنم خداحافظ... خدافظ رسول
پ.ن¹: رسول بستری شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_21 محمد: سعی میکردم حال بدمو بروز ندم اما قلبم خیلی درد داشتم... زینب گریه می
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_22
محمد: عهه علییی
زینب: چییشدد😭😭
روژان: چیشد😢
علی: سلام...
همه: سلام
زینب: تروخدااا بگید چیشد
علی: رسول...
زینب: رسول چییی
روژان: بگیدد دیییگهههه
علی: رسول رفت کما
محمد: یا حسین کمااا
زینب و روژان: وایی😭😭😭😭😭😭
محمد: قلبم درد داشت دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم: یعنی چی الان چی میشه چرا رفت کما
علی: ترکش توی کمرش خیلی پیشرفت کرده بود و هرروز رشد میکرد...و خیلی فشار عصبی روش بود خداروشکر ترکش رو دراوردیم اما خب متاسفانه رفت توکما
روژان: چقدر طول میکشه😭
علی: نمیدونم واقعا نمیدونم😢
روژان: میشه ببینمش😭😭
علی: بله ولی 1 یاعت دیگه
روژان: ممنون....
پ.ن¹: رسول رفت کما💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_21 روژان: آخخ رسول: چیشددد😰 روژان: دستم... رسول: الهی بمیرم.... روژان: خد
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_22
سایبری: آقااااااا محمممدددددددددد
محمد: چیشده علی؟
سایبری: اقا ردشونو زدمممم
محمد: واااااقعااااااا
سایبری: بله اقا فقط یکم ضعیفه اما خب یه کاریش میکنم...
محمد: باشه علی چقدر طول میکشه
سایبری: حدودا 1 ساعت
محمد: خیلی خب...من میرم تیمو اماده کنم
علی تا 1 ساعت دیگه میخواما..
سایبری: چشم اقا چشم
ــــــــــــــــــ
محمد: موضوع رو واسه بچه ها توضیح دادم...
داوود: یا خود خدااااااا
سعید: یااااا حسین
فرشید: نمیدونم چرا ولی زبونم قفل شده بود و بدون هیچ حرفی یه اشک از چشمم اومد...
محمد: نگران نباشید علی ردشونو زده برید اماده شید میریم واسه عملیات
2نفر بیاد فقط
همه: اقا تروخدا هممون بیایم
محمد: نه....
همه: اقا قسمتون دادیم..
محمد: اماده شیید😖
ــــــــــــــــــــــــــــــ
روژین: داشتم با خانم فهیمی درمورد اینکه روژانو دیده یا نه حرف میزدم که اقا محمد اومد
فهیمی و روژین: سلام اقا محمد
محمد: سلام.....
روژین خانم و خانم فهیمی اماده بشید عملیات داریم
روژین: چشم اما میدونید روژان اینا کجان؟
2 روزه نمیبینمشون هرچی زنگ میزنم تلفنشون خاموشه
فکر کردم شاید فرستادیدشون عملیات
محمد:........
روژین: اقا محمد چیشده😨
محمد: چیزی نشده نگران نباشید
خانم فهیمی یه لحضه
پ.ن¹:........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_21 رسول: علی رو نشوندم سرجام، کاپشنمو برداشتم ، خواستم برم بیمارستان که داوود جلوم س
#گاندو3🐊
#پارت_22
رسول:خب آقایون فرشید و سعید پاشید برید استراحت کنید....
منو داوود هستیم بعد زنگ میزنیم شیفتامونو عوض میکنیم
سعید: اقا شما برید من هنوز جون دارما
داوود: عه عه عه ببین چجوری حرفای منو میزنه و بعد همون خنده مصنوعی کردیم...ادامه دادم...بگو ببینم اقای مهندس چجپری حرف من به گوشت رسیده من ک فقط به....م...محم..محمد گفتم😞
سعید: برای اینکه حال داوودو خوب کنم گفتم: خبرا میرسه دهقان فداکار🤪
رسول: گلو صاف کردم و گفتم، خب بسه مسخره بازی پاشید برید برید انقدر تو دست و پا نبااشید😂
سعید و فرشید: بله چشم... خداحافظ مراقب باشید
رسول و داوود: خدا پشت و پناهتون
ـــــــــــــــــ
سعید: رسیدیم سایت....
اقای عیدی بهمون گفت بریم بالا
ـــــــــ
عبدی: سلام..خسته نباشید
سعید و فرشید: سلام اقا ممنون شماهم همینطور
عبدی: براتون یه خبر خوب دارم
سعید و فرشید؟؟
عبدی: امیر داره از ماموریت برمیگرده...
ان شاءالله شنبه سایته
سعید: 😍😍
فرشید: 🙂😔
ـــــــــــــــــ
فرشید: داشتم همه جای سایتو نگاه میکردم...
میدونستم امروز روز آخره و فردا که امیر بیاد من میرم...
رفتم سر میزم..البته میز امیر
هم دوست داشتم امیر بیاد هم اینکه من نرم
ولی خب....
با اومدن سعید به خیالاتم پایان دادم
سعید: تو چه فکری هستی
فرشید: چیزی نیست
سعید: بکو دیگه
فرشید: سعید، من فردا دیگه میرم...
نه تو، نه رسول،نه داوودو نه اقا محمدو نمیبینم...
سعید: فرشید، من هرکاری که لازمه میکنم تا تو نری
فرشید:🙂😖
پ.ن¹: آه....😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_21 محمد: با رسول رفتیم مغازه یکی از دوستام عکسارو بهش نشون دادیم... اسد جان ای
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_22
رسول: صبح زود رفتم در خونه اسما...
منتظر شدم بیاد بیرون...
اسما: اومدم بیرون که رسولو دیدیدم...
بی تفاوت از کنارش رد شدم...
عین بچه ها افتاده بود دنبالم😂😐
رسول: اسما جان، اسما خانم
بیا بالا
اسما: اقا برو مزاحم نشو
رسول: عزیزم مزاحم چیه من مراحمم😂
اسما: برو اقاااا
رسول: مرگ من بیا بالا
اسما: اهههههه
با خشم و اصبانیت نشیتم تو ماشین.....
زود بگو کار دارم
(تصمیم گرفته بودم همین ماجرایی که پیش اومده رو بهانه قهر کنم)
رسول: میخواستم ازت عذر خواهی کنم....
خیلی اصبانی بودم، زود قضاوت کردم...
اسما: دلیل نمیشه😡
رسول: حق بده، اون عکسا اون پیاما
اسما: با یه عکس فتوشاپ و متن الکی منو فروختی
رسول: 😅😞
اسما: خواستم پیاده بشم که رسول دستمو گرفت...
رسول: اسما میدونم یه چیزیت شده ولی رو من حساب کن همیشه پشتتم❤️
ــــــــــــ فردا ــــــــــــ
داوود: رفتم پارک آلاله، ببینم میتونم از دوربین ها بفهمم اسما چی شده...
یه اقا اونجا بود..
سلام اقا
نگهبان: سلام؟
داوود: کارتمو نشون دادم و گفتم: دوربین های سه روز پیشو میخوام...
نگهبان: چیزی که خواست رو واسش اوردم
داوود: وقتی تصویرو دیدم نفسم بالا نمیومد.... رسول چطور تونست با اسما همچین کاری بکنه...
با خشم راه افتادم سمت خونه رسول
زنگ زدم: الو رسول بیا پایین
ـــــــــــ
رسول: سلام داوود جا...
داوود: نذاشتم حرفش کامل بشه محکم زدم تو گوشش...
اینم به جای سیلی که به اسما زدی...
رسول: 😳😖
داوود: یقشو گرفتم: تو چجوری به خودت اجازه دادی اینجوری با اسما حرف بزنی
به چه جرعتی میزنی تو گوش خواهر من
چی پیش خودت فک کردی که گفتی اسما جاسوووسه
رسول: توضیح.... میدم
داوود: رسووول از خوودت خجاااالت بکششش
و رفتم سوار ماشین شدم...
رسول: حرفی نداشتم..
سیلی که من به اسما زدم صورتشو زخم کرد.. زخم خیلی بد.... ولی وقتی داوود منو زد فقط رد انگشتاش موند که بعد از چند روز پاک میشه...
پ.ن¹: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_22
1 هفته بعد....
(روژان و روژین از بیمارستان مرخص شدن)
ـــــــــــــــــــ
زینب: از آزمایشگاه اومدم بیرون...
اگه داوود بفهمه پس میوفته از خوشی 😂😍
و قطعا رسول آشتی میکنه😍
سایت:::
زینب: روژان رفته بود استراحت و طبق معمول داشت سیب میخورد...
روژان: به زینب خانوم..
زینب: سلامم..
روژان: چه پر انرژی چیشده؟
زینب: همچیو توضبح دادم..
روژان: ای جانم😍(بغل کردن همو)
زینب جان بچم، بچم خفه شد😂😂
زینب: اخ ببخشید😂
میگممم امممم، واسه شام بیاید خونه ما تا به رسول و داوود بگم
روژان: فک نکنم رسول بیاید خونتون...
شما بیاید واسه شام... به رسولم نمیگم تا بهانه نیاره و از خونه بیرون نره
زینب: باشه قربونت...
ـــــــــــــــ شب ــــــــــــــــ
روژان: رسول برو لباستو عوض کن مهمون داریم
رسول: کی هست؟
روژان: آشناست...
رسول: فهمیدم کیه...
بلند گفتم: نـــــــــه
رفتم اتاق لباسامو پوشیدم.. خواستم از در برم بیرون که صدای آخ و اوخ روژان بلند شد..
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_21 «فردا، سایت» آرزو: زمان استراحت بود.. همه حواسم به بابا بود... همه چیز
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_22
امید: رویا به مامان گفتی ماجرای رعنا رو دیگه؟
رویا: اولن رعنا نهُ رعنا خانم یا خانم راد زود پسر خاله نشو داداش😂
دومن خیر
امید: به مامان نگفتیییی😐
رویا: خیلی ریلکس گفتم: خیرررر
دست خودتو میبوسه بپر برو بگو بدوو😌👌🏻😂
ـــــــــــ
امید: مامان میشه حرف بزنیم؟
زینب: به پشت سر امید نگاه کردم که رویا داشت دستاشو تکون میداد... با پانتومیم حلقه ای رو تو دست چپش نشون داد... تا اخر ماجرارو رفتم...
رو به امید گفتم: جانم؟
امید: نفس عمیقی کشیدم، آب دهنمو قورت دادمو گفتم: من میخوام ازدواج کنم و بعدش هووووووووف😪
زینب: لبخندی زدمو گفتم: میدونم😌
امید: می.. میدونستید😳
زینب: چشم دوختم به رویا و خندیدم😂
امید: برگشتم تا پشت سرمو ببینم
رویا: تا امید برگشت واسش دستتکون دادم و زدم زیر خنده😂👋🏻
امید: عجبا، تو که گفتی، نگفتی😐😂
رویا: درسته گفتم، نگفتم، ولی در اصل گفته بودم😂
ــــــــــــــــــــ
آرزو: رفتم بیرون بخشی از داروهای بابا که نگرفته بودیمشون رو بگیرم...
چون نزدیک بود ماشینو نبردم..
یهو اسماعیلی جلوم سبز شد...
فرزاد: سلام 😅
آرزو: بدون اینکه جواب بدم از کنارش رد شدم...
فرزاد: آرزو
با کمی مکث گفتم: خانم
آرزو: بازم محل ندادم و راهمو ادامه دادم
فرزاد: تروخدا وایسید
آرزو: کی به شما آدرس مارو داده😡
فرزاد: با من ازدواج میکنید
آرزو: 😳
جواب سوال منو بدید... کی بهتون آدرسمونو داده
فرزاد: شما جواب سوال منو بدید!
آرزو: خیررررر و دوباره رفتم...
فرزاد: اههههه😓
ـــــــــــــــــ
آرزو: همه دارو هارو خریدم...
داشتم به اسماعیلی فکر میکردم دوباره جلوم سبز شد...
ای بابا اقا مگه نگفتم برید... جواب من...
فرزاد: پریدم وسط حرفش وگفتم: الان نگید.. یکم فکر کنید..
آرزو: فکر کردن نمیخواد اقا جواب من منفیه
الانم بفرمایید الان یکی مارو میبینه...
از خیابون رد شدمو رفتم اونور
فرزاد: بدون اینکه نگاهی به اینور و اونور کنم راه افتادم سمت آرزو خانم...
دیدم یه موتور به سرعت داره به سمتم میاد... آخخخخ
آرزو: یه صدایی اومد، برگشتم سمت صدا.. اسماعیلی پخش زمین شده بود..
به سرعت رفتم کنارش...
آقای اسماعیلی... آقا فرزاد...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_21 رسول: آقا چند روز میمونیم محمد: بستگی داره چند روز بمونن... مقصدمونم که
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_22
پری: رفتم سمت در و همونطور که گفته بودن دوبار با فاصله زنگ زدم..
آوا: سلام پری جون..
بیا تو سریع..
عطیه: خب شما باید به بهانه تمیز کردن اتاق برید داخل و این فلشو وصل کنی به گوشی سادیا..
آوا: بعد از اتمام حرف عطیه عکس سادیا رو اوردم بالا...
پری: خیلی خب...
فردا نوبت تمیز کردن اتاقشونه...
عطیه: چه ساعتی؟
پری: 9 صبح
ـــــــــ فردا ـــــــــ
پری: س.. سلام.. خا... خانوم...
او.. اومدم.. ا.. اتاق.. تونو... تمیز.. ک.. کنم
کاترین: خیلی خب بیا تو...
صدای شارلوت بلند شد..
شارلوت: کاترین کیه!؟
کاترین: نظافتچی
ـــــــــــــــ
رسول: رو مبل نشسته بودم...دوتا ذستمو به هم قفل کردمو گذاشتم زیر چونم و پامو به زمین میکوبیدم...
محمدم هی دوقدم میرفت اونور دوقدم میومد اینور..
عطیم که مثل بچگیاش با دندون پوست لبشو میکند...
آوا خانمم دست به سینه وایساده بودو پاشو به زمین میکوبید
ـــــــــــ
پری: کلا دو قدم با گوشیش فاصله داشتم ولی بالاسرم وایساده بودو هیچکاری نمیتونستم بکنم...
یهو صدای یه خانم اومد...اگه اشتباه نکنم همونیه بود که پرسید کیه..
بلافاصله رفت تو اتاق...
سریع رفتم که فلشو بزنم به گوشی که یهو...😨
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_21 فرشید: اقا محمد نگید که اشتباه کردیم... نگید که این همه تهمت الک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_22
رسول: تو خیابونا پرسه میزدم...
هیچوقت حرفاشون یادم نمیره...
«نا رفیق»
«پست»
«خیانت کار»
«بویی از انسانیت نبردی»
صدای سیلی محمد تو گوشم اکو میشد...
همینطوری داشتم راه میرفتم که دوباره قلبم درد گرفت... سردرد عیجی سراقم اومده بود.. دستمو گذاشتم روی سرم..
هیچ جارو نمیدیدم... همه چیز تار بود... پخش زمین شدم....
ــــــــــــــــ
امیر: الو رسول... رسول کجایی ت.....
صدای غریبه باعث قط شدن حرفام شد..
ش.. شما؟
یا خدا... کدوم بیمارستان!
ـــــــــــــــ
محمد: امیر جان اروم باش میرسیم الان...
ــــــ بیمارستان ـــــ
امیر: از پشت شیشه به رسول زل زده بودم...
بی جون روی تخت افتاده بود...
دکتر اومد بیرون که هجوم بردم سمتش...
اقا دکتر چیشده؟
دکتر: وضعیت قلبش اصلا خوب نیست!
پ.ن: وضعیت قلبش خوب نیست...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_21 یک هفته بعد: سارا: داشتم چایی میریختم... چرا اقا رسول تا منو میبینه فرار
#عشق_بی_پایان
#پارت_22
سیمین (مادر سارا): سارا امروز مهمون داریما... بیا کمک کن..
سارا: کی؟
سیمین: عموت اینا
سارا: حتما اون بچه دیوونه شونم میارن؟
اه اه اه
سیمین: عه سارا...
سارا: راس میگم دیگه...
یه تختش کمه..
اونروز منو تو خیابون دیده میگه اومدی لباس عروستو انتخاب کنی😐
بابا برادر من هرکیو تو خیابون دیدی یعنی اومده لباس عروسشو بخره!؟
اونم عروسی با کی... با توووو اخههههههه
سیمین: انقدر بیخود خودتو اذیت نکن... برو اماده شو..
سارا: امشب باید برم اداره..
سیمین: دارم میگم عموت داره میاد
سارا: خوب بیاد... خوش خواهد امد😂
بگو سارا بهتون سلام رسوند کارش خیلی واجب تر از پسر خل و چل شما بود.. فرارو بر قرار ترجیح داد😂👍
سیمین: بیا برو اماده شو چیزی نمونده...
پ.ن: پسر عمو...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ