امنیت🇮🇷
#پارت_23
رسول: آییی کمرممم
محمد: رسووول جاااان خوبییی
زینب: با اینکه با جفتتون قهرم اما محمد داره فیلم بازی میکنه
محمد: نه راست میگه
زینب: اگه من لیسانس پزشکی دارم میگم داره فیلم بازی میکنه
رسول: چشممو باز کردم و گفتم ای بابا نقشه ام با مشکل برخورد
زینب: رفتم نشستم رومو کردم اون ور
محمد: رسول قلبم داشت وای میساد این چه شوخیه😒
رسول: وای ببخشید😘
کاپیتان: رسیدیم
محمد: ممنون پیاده شید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: دیگه چشمام داشت بسته میشد که صدای هلیکوپتر شنیدم
محمد: عه اوناهاشن
سعید: خداروشکر محمد بود
محمد: سعیید فرشیدد خوبید
سعید: سلام اقا
رسول: سلام خوبی
سعید: من تقریبا خوبم اما فرشید
محمد: زینب جان
زینب: سلام...رفتم بالاسر اقای نورایی ای وای پهلو و پاش تیر خورده الانم بیهوشه سریع ببریدش داهل هلیکوپتر
محمد و رسول اقا فرشیدو بردن اومدن اقا سعیدم بردن
(داخل هلیکوپتر)
زینب: اقا قادری
قادری: بله
زینب: تشریف بیارید لطفا
قادی: بله خانم حسینی
زینب: یه سرم به اقای نورایی وصل کنید لطفا
قادی: چشم
زینب: رسول
رسول: جانم
زینب: بیا اینجا
رسول: چشم..جانم
زینب: میخوام یه سرم به اقا سعید وصل کنم دستشونو بگید که تکون نخورن
رسول: گرفتم
زینب: اقای پناهی سرمی که میخوام وصل کنم یکم درد داره تحمل کنید لطفا
سعید: چشم....
زینب: خب تمام شد
(رسیدیم بیمارستان)
محمد: سعید و فرشید رو بردن اتاق عمل
رسول رو صندلی خوابیده بود منم رفتم پیش زینب
محمد: زینب جان
زینب: محمد خیلی از دستت ناراحتم خیلی
محمد: اقا من بگم ببخشید خوبه
زینب: نخیر
رسول: از خواب بیدار شدم دیدم محمد و زینب دارن باهم حرف میزند خواستم بلند شم که صدای آخَم تمام راهرو رو فرا گرفت
محمد: رسول خوبی
زینب: رسول خوبی
رسول: آر...آخخخ
پ.ن: عههه رسوول😨
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_22 زینب: رسول جان رسول: جانم زینب: ببین تو به خاطر من میری عمل شی رسول: وا
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_23
محمد: عه سلام زینب خوبی
زینب: سلام داداش
محمد: این رسول کجاست 3 ساعت پیش گفتم گزارش رو بنویسه
زینب: ببین محمد بشین میخوام یه چیزی بهت بگم
محمد: یا خدا چیشده
زینب: بشین چیزی نیست
محمد: بگو زینب قلبم داره وایمیسه
زینب: عه عه عه فشار نیار به خودت... میگم
محمد: خووببب
زینب: رسول کمرش درد گرفت بردمش بیمارستان بعد دکتذ گفت باید عمل بشه
محمد: ای و....آخخخ
زینب: محمددد خووبیی
محمد: خوبم...بریم بیمارستان سرییع
زینب: فردا عمل میشه ها
محمد: بریییم
زینب: باشه بریم داداش فقط به قلبت فشار نیار
ــــــــــــــــــــــ خونه سعیده ــــــــــــــــــــــــــــ
مامان سعیده(سیمین): سعیده جان بیا
سعیده: جانم
سیمین: امشب خاستگار واست میاد
سعیده: چیییییی
سیمین: ساعت 8 حالا برو اماده شو
سعیده: مامان یعنی 1 ساعت دیگه مییااااااان
سیمین: دقیقا 45 دقیقه دیگه
سعیده: وایییی ماماااننننن
سیمین: برو اماده شو له سعیدم بگو
سعیده: مامان خودتون بگید به سعید
سیمین:باشه برو حاضر شو
سعیده: ای خدا چرا به ادم نمیگن من نمیخوام ازدواج کنم...
سیمین: سعیید ماماان بیاااا
(همه چیز رو به سعید گفتن)
[ساعت 8]
سعیده: خاستگارا اومده بودن داشتم چایی رو اماده میکردم که مامانم صدام زد.... رفتم تو پذیرایی سرم پایین بود به همه چایی دادم که رسیدم به داماد.....
پ.ن¹: اوخی سر فرشید بی کلاه موند.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_22 محمد: عهه علییی زینب: چییشدد😭😭 روژان: چیشد😢 علی: سلام... همه: سلام زی
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_23
1ساعت بعد
روژان: زینب حالش خیلی بد بود بهش یه ارام بخش زدن اقا محمد هم رفته بود نمازخونه منم داشتم قران میخوندم که اقاعلی اومد
علی: روژان خانم برو داخل
روژان: چشم ممنون
سوره اخر قران رو خوندم و با بسم الله وارد اتاق شدم
رفتم دیدم کلی دستگاه به رسول وصله سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و گفتم:
به به سلام اقارسول بی معرفت
رسول بلند شو اگه تو بخوابی که کسی نیست وقت دنیارو بگیره
رسول یعنی میشه دوباره صدام کنی بگی روژی منم کلی ازت اصبانی شم...
رسول زینب حالش خوب نیست مثل منو اقامحمد نگرانته
رسول بلند شو نشون بده قوی هستی
رسول جان تروخدا بلند شو
یه آیه خوندم و فوت کردم رو صورت رسول
ایمان داشتم اون آیه کارخودشو میکنه بعد از خوندن آیه دلم اروم گرفت...
بلند شدم مه برم بیرون دیدم یه قطره اشک از چشم رسول اومد بیرون
پ.ن¹: حرفی ندارم...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_22 سایبری: آقااااااا محمممدددددددددد محمد: چیشده علی؟ سایبری: اقا ردشونو زد
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_23
محمد: به خانم فهیمی اشاره دادم که بیاد اون طرف
گفتم..روژین خانم نگران نباش برو اماده شو
روژین: چشم😞
ــــــــ
محمد: خانم فهیمی روژان و رسولو گروگان گرفتن ما الان ردشونو زدیم میخوایم بریم واسه نجاتشون
لطفا اروم اروم به روژین بگید
فهیمی: یا خدا😨
چشم میگم بهش ولی خب به نظرم بهتره موقعی رسیدیم بگیم بهش یا خودش بفهمه چون از اینجا تا اونجا همش میخواد گریه کنه
محمد: خیلی خب
بریم
ــــــــــــــــــــ
زینب: داشتم تو بیمارستان راه میرفتم که دیدم محمد داره رو سر یه جنازه گریه میکنه
رفتم جلو تر
پارچرو کنار زدم
باورم نمیشددد
رسول بووود
همبازی دوران کودکیم
داداشم
استاد رسولمون😢
دیگه چیزی نفهمیدم و همش جیغ میزدم
نههه رسوووول
رسول ترووووخداااا
تروخدااا چشماتووو باز کنننن😭😭😭
داشتم گریه میکردم که احساس کردم یکی داره صدام میزنه
عزیز بود
چشمامو باز کردم
صورتم خیس بود
وای خدایااا
یعنی همش خواب بود
الهی شکر
خدایا شکر
خدایا هزار بار شکر
عزیز: خوبی مادر
خواب دیدی عزیزم
زینب: مامان....رسول... کو
عزیز: قربونت برم رسول عملیاته
زینب: واقعا
عزیز: اره مادر محمد بهم گفت
عطیه: سلااام خوبید
عزیز: سلام مادر
زینب: سلام عطیه جان
عطیه: خوبین؟
هردو: خوبیم خداروشکر
عطیه: الهی شکر
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_22 رسول:خب آقایون فرشید و سعید پاشید برید استراحت کنید.... منو داوود هستیم بعد زنگ م
#گاندو3🐊
#پارت_23
رسول: تازه چشمام گرم شده بود که با صدای تلفن از خواب پریدم...
با صدای گرفته گفتم: الو...
سعید: رسول؟
خواب بودی؟
رسول: نه میخواستم بخوابم😂
سعید: اخ ببخشید...
ولی خی خبری که دارم ارزششو داره بیدار شی
رسول: چه خبری؟
سعید: امیر داره از ماموریت برمیگرده😍
رسول: اییووول کی میرسه
سعید: شنبه
رسول: خیلی خب...
ان شاالله یالم برسه
ممنون خبر دادی
سعید: قربانت، به داوود هم بگو
رسول: باشه حتما
سعید: راستی داوود کو؟
رسول: فک کنم رفته تو اتاق محمد
سعید: اها مزاحمت نمیشم
رسول: این چ حرفیه...شبت بخیر
ــــــــــــــــ صبح ـــــــــــــــ
رسول: به اقا داوود کجا تشریف داشتی دیشب
داوود: دیدم تو خوابی رفتم تو اتاص محمد
رسول: اها، کار خوبی کردی....
رااستی یه خبر خوووب
داوود: چیه؟؟
رسول: امیر از ماموریت برمیگرده
شنبه سایته
داوود: 😍😍
لبخند رو صورتم محو شد....وای..
رسول: چیشد؟
داوود: محمدو...چجوری...بهش....بگیم
پ.ن¹: اووووه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_22 رسول:خب آقایون فرشید و سعید پاشید برید استراحت کنید.... منو داوود هستیم بعد زنگ م
#گاندو3🐊
#پارت_23
رسول: تازه چشمام گرم شده بود که با صدای تلفن از خواب پریدم...
با صدای گرفته گفتم: الو...
سعید: رسول؟
خواب بودی؟
رسول: نه میخواستم بخوابم😂
سعید: اخ ببخشید...
ولی خی خبری که دارم ارزششو داره بیدار شی
رسول: چه خبری؟
سعید: امیر داره از ماموریت برمیگرده😍
رسول: اییووول کی میرسه
سعید: شنبه
رسول: خیلی خب...
ان شاالله سالم برسه
ممنون خبر دادی
سعید: قربانت، به داوود هم بگو
رسول: باشه حتما
سعید: راستی داوود کو؟
رسول: فک کنم رفته تو اتاق محمد
سعید: اها مزاحمت نمیشم
رسول: این چ حرفیه...شبت بخیر
ــــــــــــــــ صبح ـــــــــــــــ
رسول: به اقا داوود کجا تشریف داشتی دیشب
داوود: دیدم تو خوابی رفتم تو اتاص محمد
رسول: اها، کار خوبی کردی....
رااستی یه خبر خوووب
داوود: چیه؟؟
رسول: امیر از ماموریت برمیگرده
چند ساعت دیگه سایته
داوود: 😍😍
لبخند رو صورتم محو شد....وای..
رسول: چیشد؟
داوود: محمدو...چجوری...بهش....بگیم
ــــــــــ سایت ــــــــــ
رسول: اقای عبدی 2تا مراقب دیگه هم فرستاد تا پیش محمد باشن...
ما هم به اسرار خودشون رفتیم سایت....
داوود: دل تو دلم نبود امیرو بعد از این این همه مدت ببینم...
ولی تو دلمم آشوب بود که چجوری بهش بگیم..
عبدی: یلاخره بعد از کلی انتظار امیر اومد، هممون رفتیم سمتش
امیر: سلااااااام😍😍
همه: امیییررررر😍
و رفتن یکی یکی همو بغل کردن و...😂
امیر: خیلی خوشحالم دوباره میبینمتووون😍
استاد رسول
دهقان فداکار
مهندس سعید
و اقا فرشید عزیز که در نبود من زحمت کشید
و در آخر آقای فرما....
داشتم با چشم دنبال اقا محمد میگشتم اما پیداش کردم حرفم نصفه موند...
آقا محمد کو؟؟
رسول: با این حرفش تودلم خالی شد...
داوود: حتی یه کلمه هم حرف نمیزدیم هممون به زمین چشم دوخته بودیم..
امیر: با دست چونه رسولو گرفتم و سرشو بالا کردم گفتم: رسول محمد کو؟😨
چیشده؟
رسول: مح...مد😖
پ.ن¹: اووووه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_22 رسول: صبح زود رفتم در خونه اسما... منتظر شدم بیاد بیرون... اسما: اومدم بی
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_23
صبا: داشتم از پنجره سایت بیرونو نگاه میکردم که دیدم داوود ناراحت و اصبانی داره برمیگرده..
بدو بدورفتم پیشش...
سلام داوود جان چیزی شده؟
داوود: نشستم رو صندلی و گفتم: سلام، نه عزیزم
صبا: قرار بود دروغ نگیم دیکه... بگو ببینم چی شده؟
داوود: صبا، چیزی نشده
صبا: داوود، منو میشناسی تا نگی که ولت نمیکنم😂
بگو عزیزم
داوود: صبا بهترین سنگ صبور بود...
حرفیو که بهش میزدی همونجا خاک میشد و به عیچکی نمیگفت..
گفتم بهش: یادته اسما بیمارستان بود؟
صبا: اره..
داوود: حالش بد بود؟!
صبا: اره
داوود: یادته هرچی پرسیدیم به هیچ کدوم از سوالامون جواب نداد..
صبا: آرههههه
داوود: خب، گفت واسه چی صورتش اونجوری شده؟
صبا: داوود بی سوالیه؟! 😐
داوود: نه، بگو...
صبا: سرش گیج رفته افتاده...
خب؟
داوود: دروغ گفت😞
صبا: یعنی چی؟
داوود: من رفتم همون پارکی که اسما رفته بود... دوربینارو چک کردم..
اسما با رسول بحثش شد
صبا: وا😐
خب زنو شوهرن دیگه... باهم بحث میکنن حالا فردا اشتی میکن....
داوود: کلافه پریدم وسط حرفش: رسول میگفت اسما جاسوسه
و....
صبا: و چی، بگو...
داوود: زد تو گوشش😞💔
صبا: اقا رسول خودمونو میگی؟!
رسول محمودی
بهترین رفیق تو
پسر زهرا خانم
داوود: ناامید گفتم، اره.. 😓
صبا: و بعد با تعجب گفتم: باورم نمیشه😳
خب بعد تو چیکار کردی؟
داوود: هیچی!
صبا: نه دیگه، به من که نگو....رفتی توهم زدی تو گوش سول درست حدس زدم؟
داوود: با ناامیدی سرمو بالا پایین کردم...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_22 1 هفته بعد.... (روژان و روژین از بیمارستان مرخص شدن) ــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_23
روژان: تصمیم گرفتم خودمو بزنم به مریضی... این راهکار همیشه جواب میداد
آخخخخخ وایییییی
رسول: قدیمی شده خانومَم...
خداحافظ...
روژان: خودمو جمع و جور کردمو گفتم: رسول، جان من نرو!
رسول: قسم نده...
روژان: مرگ من!
رسول: اهههههه و با اصبانیت رفتم سمت اتاق...
روژان: رفتم دم اتاق..
رسول جانم؟
لباساتو عوض کن دیگه عشقم😂❤️
رسول: سرمو بالا کردمو لبخندی زدم😂❤️
روژان: داشتیم میخندیدیم که یه بویی اومد...
یکم دقت کردم و گفتم: ای وای غذااام سووخت😂😱
ـــــــــــــــــــــــ
زینب: داوود؟
داوود: جونم قشنگم؟😂❤️
زینب: حاااضر شوو آقااا😂😐
داوود: حاضرم دیگه..
ولی خودمونیم، مرد به این خوشتیپی دیدی تا حالا؟ 😎
زینب: نه والا😐😂
داوود: یه حسی بهم میگه...
زینب: نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: حاملم؟!
داوود: 😅
زینب: حاضر شو به قول رسول انقدر وقت دنیارو نگیررر😐
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_22 امید: رویا به مامان گفتی ماجرای رعنا رو دیگه؟ رویا: اولن رعنا نهُ رعنا خ
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_23
آرزو: الو مامان یه کاری واسم پیش اومده یکم دیر میام خونه نگران نشیا...
ـــــ بیمارستان ـــــ
آرزو: آقای اسماعیلی خوبید؟
صدای منو میشنوید!
فرزاد: با سر جواب دادم
آرزو: خداروشکر...
یه شماره بدید بدم به بیمارستان که به خانوادتون زنگ بزنن
فرزاد: 0918........
ــــــــــــــــــ
ژینوس: سلام... مادر فرزاد اسماعیلی هستم... گفتن اوردنش اینجا...
بچم کجاست!
پرستار: طبقه دوم اتاق 39
ـــــــــــــــــــ
ژینوس: الهی مادر برات بمیرررره😭
چیشدی پسرم...
خوبی الان قربونت بر.....
با دیدن اون دختر حرفم نصفه بود..
آرزو: لبخند زدمو سلام کردم..
ژینوس: سلام دختر قشنگ
و به صورت سوالی به فرزاد و اون دختر نگاه میکردم
فرزاد: یکم از روی تخت جا به جا شدمو گفتم: داشتم.... از... خیابون... رد... میشدم.... که... ماشین... بهم.... زد..... بعد.... خانم... حسینی..... لطف.... کردن... زنگ... زدن.... اورژانس..
ژینوس: خیلی جا خوردم و با بهت به اون دختر نگاه کردم...
حسینی!
آرزو: و دوباره لبخند...
بله🙂
ژینوس: با بهت لبخندی زدم..
با تردید پرسیدم: اسمت چیه خوشگل خانم
آرزو: آرزو☺️
ژینوس:😲😳🤐
آرزو: چیزی شده!؟
ژینوس: نــــــــــــه😵
توی ذهنم پر بود از سوالای بی جواب...
یعنی خودشه...
یا تشابه اسمیه
یا دارم اشتباه میکنم
یا......
با صدای فرزاد از افکارم بیرون پریدم..
فرزاد: ما... مان!
چیزی..... شده؟!
ژینوس: نه... نه
هی... هیچی نشده🙂
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_22 پری: رفتم سمت در و همونطور که گفته بودن دوبار با فاصله زنگ زدم.. آوا: س
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_23
کاترین: چیکار میکنی تو😡
پری: به تته پته افتاده بودم.....
خا.. خا.. خانو.. خانوم... م... م... من... خوا.. خواستم... م... م... میز... ت.. تلوزیونو... ت.. تمی.. تمیز... ک.. کنم...
کاترین: رفتمو گوشیو برداشتم....
پری: اههههههه
دوباره صدای اون خانمه اومد هول شدو گوشیو انداخت رو مبل...
وقتو تلف نکردم گوشیو برداشتم و رفتم تو بالکن
هی اینور اونورو نگاه میکردم...
دستام میلرزید.... بلاخره موفق شدم فلشو بزنم...
اون آقا گفته بود باید 30 ثانیه توش باشه بعد در بیارم....
رسول: زد... فلشو زدددد
روش سوار شدیم ایوووول
آوا: همه با دلهره و خوشحالی به صفحه مانیتور نگاه میکردیم....
و نفس راحتی کشیدیم....
ـــــــــــــ چند دقیقه بعد ـــــــــــ
محمد: رفتم تو بالکن که عطیه اومد دنبالم...
عطیه: با دلهره گفتم:: محمد..
محمد: همونطور که به منظره خیره بودمو دستمو از پشت روی کمرم گذاشته بودم گفتم: جانم
عطیه: به نظرت چی میشه این عملیات...
ما از پسش برمیایم...
محمد: تا خواستم جوای بدم صدای رسول بلند شد...
رسول: آقا یه دقیقه میاید...
محمد: برگشتم سمت عطیه و گفتم:: نگران نباش خانومم هرچی خدا بخواد همون میشه...
همونطور که از بالکن خارج میشدم دستمو بالا بردمو گفتم: توکلت به خدا باشه
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_22 رسول: تو خیابونا پرسه میزدم... هیچوقت حرفاشون یادم نمیره... «نا
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_23
دکتر: بفرمایید بشینید...
محمد: ممنون...
اقای دکتر چیزی شده!
دکتر: متاسفانه ایشون تو وضعیت بدی هستن...
روز به روز قلبش ضعیف تر میشه..
محمد: انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم....
امیر: پشت در وایساده بودم... با شنیدن این جمله دست و پاهام سست شد و سر خوردم رو زمین..
ــــــــــ
محمد: با یه حال خرابی از اتاق اومدم بیرون..
چشمام پراز اشک بود ولی با دست پسشون زدم...
ای خدا... کمکمون کن...
نکاهم به امیر خورد... رو زمین افتاده بود...
بلندش کردمو در آغوشو گرفتمش...
صدای گریه هاش بلند شد...
امیر: چرا باسد همچین بلایی سر رسول بیاد..
اون هنوز خیلی جوونه واسه این بلا ها...
هنوز خیلی جوونه واسه این همه درد...
محمد: قلبم خاکشیر شده بود...
ولی کاریم از دستم بر نمیومد!
پ.ن: خیلی جوونه واسه این دردا🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_22 سیمین (مادر سارا): سارا امروز مهمون داریما... بیا کمک کن.. سارا: کی؟ سیم
#عشق_بی_پایان
#پارت_23
صدرا: خب سارا جون چه خبر؟ از کارت چه خبر؟
راستی کارت چی بود؟ هیچوقت کامل بهم توضیح ندادی..
سارا: اولن سارا خانم... دومن، کارم فضول یابیه...
سوال بعدی؟
صدرا: یه عکس اوردمو گفتم: این واسه کیک عروسیمون خوبه؟
سارا: یدونه زدم تو سرم..
مامان صدام زد بهترین فرصت بود...
با اجازه! 😒
ـــــــ
سارا: اههههه دیوونممم کرررددددد
سما: هیییسسسس ارووووم تررر میشنون..
سارا: یکم تن صدامو اوردم پایین و گفتم: خب بشنون...
این پسره دیوونم مزد انقدر حرف زددد...
یه عکس اورده میگه این واسه کیک عروسیمون خوبه؟
اخه.... استغفرالله..
سیمین: بشقابارو ببرید انقدر حرف نزدید..
سارا: سما زودتر از من رفت تا وسائلو ببره...
همونطور مه بشقابارو گرفته یودم زقتم نزدیک مامانو گفتم: آخرش یه چیزی به این مهندس قلابیتون میگما.. نگی نگفتی..
شما: با حرص بشقابارو از دست سارا گرفتمو گفتم: حواست هست همچیو من چیدم...
چشم غره ای رفتمو رفتم سمت سفره.. 😂😒
پ.ن: مهدنس قلابی 👌🏻😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ