«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_21 زینب: دکتر چیشده؟ دکتر: ترکش توی کمرش شروع به حرکت کرده هرچه زودتذ باید ع
پااارت جدیید😂
بچه ها از این به بعد پارت های جدید رو ریپلای میزنم به پارت قبلیاشون....
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_21 زینب: دکتر چیشده؟ دکتر: ترکش توی کمرش شروع به حرکت کرده هرچه زودتذ باید ع
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_22
زینب: رسول جان
رسول: جانم
زینب: ببین تو به خاطر من میری عمل شی
رسول: وای زیینببب
زینب: رسول این بازی با جونه جون من برو
رسول: زینب بس کن قسمم نخور
زینب: رسول ارواح خاک بابا
رسول:بااااااااشههههه
زینب:😍😍😍😍😍
علی: به سلام اقا رسول سلام زینب خانم
رسول: سلام علی جان
زینب(سر به زیر و اروم):سلام
علی: چیشده باز
رسول: هیچی بابا
علی:زینب خانم چیشده
زینب:دکتر گفت ترکش شروع به حرکت کرده باید عنل بشه😢
علی: که اینطور....نگران نباشید خودم عملش میکنم
زینب: ممنون......رسول اینجا بمونه یا ببرمش
علی: نه باید بمونه فردا عملش میکنیم
رسول: چی چیو باید بمونه
زینب: باشه...چجوری به محمد بگم حالا...
علی: خیلی اروم بهش بگید
زینب: سعی خودمو میکنم خداحافظ... خدافظ رسول
پ.ن¹: رسول بستری شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_22 زینب: رسول جان رسول: جانم زینب: ببین تو به خاطر من میری عمل شی رسول: وا
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_23
محمد: عه سلام زینب خوبی
زینب: سلام داداش
محمد: این رسول کجاست 3 ساعت پیش گفتم گزارش رو بنویسه
زینب: ببین محمد بشین میخوام یه چیزی بهت بگم
محمد: یا خدا چیشده
زینب: بشین چیزی نیست
محمد: بگو زینب قلبم داره وایمیسه
زینب: عه عه عه فشار نیار به خودت... میگم
محمد: خووببب
زینب: رسول کمرش درد گرفت بردمش بیمارستان بعد دکتذ گفت باید عمل بشه
محمد: ای و....آخخخ
زینب: محمددد خووبیی
محمد: خوبم...بریم بیمارستان سرییع
زینب: فردا عمل میشه ها
محمد: بریییم
زینب: باشه بریم داداش فقط به قلبت فشار نیار
ــــــــــــــــــــــ خونه سعیده ــــــــــــــــــــــــــــ
مامان سعیده(سیمین): سعیده جان بیا
سعیده: جانم
سیمین: امشب خاستگار واست میاد
سعیده: چیییییی
سیمین: ساعت 8 حالا برو اماده شو
سعیده: مامان یعنی 1 ساعت دیگه مییااااااان
سیمین: دقیقا 45 دقیقه دیگه
سعیده: وایییی ماماااننننن
سیمین: برو اماده شو له سعیدم بگو
سعیده: مامان خودتون بگید به سعید
سیمین:باشه برو حاضر شو
سعیده: ای خدا چرا به ادم نمیگن من نمیخوام ازدواج کنم...
سیمین: سعیید ماماان بیاااا
(همه چیز رو به سعید گفتن)
[ساعت 8]
سعیده: خاستگارا اومده بودن داشتم چایی رو اماده میکردم که مامانم صدام زد.... رفتم تو پذیرایی سرم پایین بود به همه چایی دادم که رسیدم به داماد.....
پ.ن¹: اوخی سر فرشید بی کلاه موند.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_23 محمد: عه سلام زینب خوبی زینب: سلام داداش محمد: این رسول کجاست 3 ساعت پیش
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_24
عطیه: حالا بگو ببینم اقا داماد کیه کجا دیدیش
حمیده: توی دانشگاه اونم رشته پزشکی خونده اسمشم ایلیا مرادی
عطیه: به به خب کی میان
حمیده: بزار میپرسم ازش😂😂
عطیه:😂😂😂
زهرا: چبه میخندید🤨
عطیه: ماماااااننن خبررر
زهرا: یا خدا چیشده
عطیه: داری مادر زن میشیییییی
زهرا: عههه خداروشکر از دست حمیده راحت میشم😂🤲🏻
حمیده: عه مامان🥺
زهرا: شوخی کردم مامانم تو بری من تنها میشم
عطیه: قوربونت برم پس بابا چیه؟
زهرا: راست میگی حواسم نبود😂
همه:😂😂
بابا عطیه(محمود): به سلااام
همه: سلاااااام
محمود: چه عجب عطیه خانم محمد کجاست؟
عطیه: سرکار😢
محمود: عیب نداره دخترم باید درکش کنی کارش سخته ولی مهم و بارزش
عطیه: درسته😔
زهرا: محموود از حمیده خاستگاری کردن
محمود:عه😍
حمیده: بابا یه جوری ذوق میکنی انگار رو دستتون موندم😢
زهرا: والا
عطیه: مامان شما از بابا پر ذوق تری که😂
زهرا: من برم میوه بیارم😂😂😂
حمیده: میوه هست اینجا مامان😂
محمد: خب ناهار چیه؟
زهرا: قرمه سبزی
همه به جز عطیه: به به
زهرا: مامان جان مگه تو قرمه سبزی دوست نداشتی؟
عطیه: چرا ولی انگار بدم میاد 😂 حالا بیارید دلم میخواد باز...
زهرا: باشه🙂
ـــــــــــــــــــــــ موقع ناهارــــــــــــــــــــــــ
زهرا: بفرمایید نوش جان
حمیده: وااییی مامان چه کردی😍
محمود: دستت طلا عالیه🤩
زهرا: نوش جا.... عطیه مادر خوبی؟
عطیه: خو...اوووق(شما فکر کنید این اوووق همون حالت تهوع)
زهرا: ای واااییی عطیهه
حمیده:بلند شدم دنبال مامان رفتم
زهرا: خوبی مامان؟
عطیه: خو...بم نمی..دونم..چرا...حا..لم....بد..شد
زهرا: بپوش لباستو بریم بیمارستان
ــــــــــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــــــــــ
دکتر: همراه عطیه نادی
زهرا: من مادرشم
دکتر:........
پ.ن¹: بله بله ایلیا همونیه که فکر میکنید😂
پ.ن²: عطیه چی شد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_24 عطیه: حالا بگو ببینم اقا داماد کیه کجا دیدیش حمیده: توی دانشگاه اونم رشته
بفرمایید اینم 3 تا پارت تازه از تنور دراومده😂
دستام واقعا درد گرفت🤒
البته مخم بیشتر درد گرفت🤕
عزیییزززدلممممممممم😍
من قربونت برم آخههه🥺❤️
#از_این_حرف_قشنگا😢😘
#انرژی♥️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
برید گاندو ببینید😍🏃🏻♀
و پایان....
میدونم دیر گفتم اخه بعد گاندو رقتم ظرف شستم♥️