eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
987 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 محمد: خودمو زدم به مریضی که بیاد و بزنمش گفتم آی قلبم علی اومد بالاسرم خیلی ترسیده بود چشمامو باز کردم و گفتم محمد: اینم تلافیش😌 و اروم زدم تو گوشش علی: اولش شوکه شده بودم بعدش شروع کردم با محمد یه خندیدن محمد: علی علی: جانم محمد: جدا از شوخی واقعا رسول چیزیش نمیشه علی: اگر مواظبش باشید نه محمد: خب اگر مواظبق نباشیم چه اتفاقی میوفته؟ علی: راستش اگر وضعیتش خیلی خیلی خیلی بد بشه و ترکش شروع به حرکت کنه امکان داره......فلج بشه😔 محمد: وقتی این حرق رو زد قلبم بازم تیر کشید اما خیلی خیلی بدجور انقدر درد داشتم که آخ خیلی بلندی گفتم اصلا دست خودم نبود و نتونستم خودمو کنترل کنم علی: محمد، محمد جان خوبی؟ محمد: نفسی کشیدم و گفتم آههه اره بهترم علی: دراز بکش رو تخت محمد: خوبم علی ولکن علی: گفتم دراز بکش رو تخا محمد: هیچی نگفتم و دراز کشیدم..علی یه دستگاه اورد و گذاشت رو قلبم علی: محمد اگه همینجوری پیش بری حالت خراب تر میشه ها تا قلبت بدتر از این نشده بیا درمانش کنیم محمد: بهش فکر میکنم بهت خبر میدم علی: از دست تو محمددد😂 محمد: خدافظ😂 (ماشین محمد) محمد: داشتم میرفتم سمت سایت که گوشیم زنگ خورد... پ.ن: چه حسی دارید😂😂 پ.ن: گوشیش زنگ خورد یعنی کی بود؟ ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 (مکالمه بین زینب اینا و دکتر ها چینی هست اما نمینویسم که حجم پیام نره بالا) دکتر:همرا روژان محمدی روژین:م..ن.. دکتر: خطر رفع شده ایست قلبی کردن اما چون کنارشون بودید و زود خبر دادید تونستیم برشون گردونیم بازم میگم خیلی مواظبشون باشید... روژین: فارسی: وااییی خداااااایااااا شکرررررر زینب: چینی: ممنونم خانم دکتر رسول و داوود: خداروشکر روژین: بدو بدورفتم که برم اتاق روژان دیدم یه پرستار جلو دره و نمیزاره برم تو پرستار: کجا خانوم روژین: خواهرم اونجاست پرستار: نمیشه بری روژین: چند دقیقه پرستار: زود برگرد ــــــــــــــــــــــــــ اتاق روژان ـــــــــــــــــــــــــــــ روژین: رووژاااننن جااانممم روژان:ر..و..ژ..ی..ن روژین:جان روژین روژان: خو.. بی... زی..نب...آقا..رس...ول...آقا...دا..وود... خ..و..ب..ن... روژین: همه خوبن عزیزم..منم خوبم روژان: سا..دیا...چی...شد... روژین: قبل اینکه بمب بترکه اونو بردنش بیرون تو مرخص بشی باهم میریم تهران روژان: سرمو یکم جابه جا مردم به معنی فهمیدم زینب: به به سلااام خانوما چطورین روژین و روژان: سلاااام زینب: خوبی روژان جان روژان: شکر خدا... (روژان مرخص شد و برگشتن تهران) ـــــــــــــــــــــــــ تهران_سایت ــــــــــــــــــــــــــ محمد: قرار بود امروز رسول اینا بیان... امیر: تق تق محمد:بیا تو امیر: آقاااا رسول اینا اومدننن محمد: بدو بدو رفتم پایین رسول: سلاااااممم محمد: سلااام خوبین همه: ممنون خداروشکر پ.ن¹: به سلامت رسیدن😈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_15 روژان: من میدونم چرا اینجوری میکنی ولی نمیزارم به خاطر یه احتمال زندگیمونو
امنیت🇮🇷 بیمارستان روژان: چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم رسول روی صندلی روبه روی تخت نشسته بود ناخودآگاه از چشمم اشکی اومد که باعث سوزش صورتم شد آخ نسبتا بلندی گفتم رسول: جیگرم داشت تیکه تیکه میشد اما هیچ چیزی نگفتم و از سرجام تکون نخوردم پرستار: خانم روژان محمدی درسته؟ روژان: بله پرستار: چیز خاصی نشده بیهوش شدنت به خاطر فشار عصبیه فقط صورتت چیشده؟ خیلی ناجور زخم شده روژان: کی مرخص میشم پرستار: همین حالا.. کسی نیست بیاد کاراتو انجام بده؟ روژان:رس......نه خودم انجام میدم پرستار: خیلی خب بزار سرمتو در بیارم اقا شما اینجا چیکار میکنی رسول: م..ن...اشتباه اومدم بااجازه ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: بارون میومد هوا خیلی سرد بود رفتم سمت سایت رسول: با ماشین از کنار روژان رد شدم خیلی سردش بود گفته بود مه سرماییه ولی خب مجبور بودم رفتم جلوتر یه تاکسی رو دیدم بهش پول دادم گفتم بره سوارش کنه ــــــــــــــــــــ سایت ـــــــــــــــــــــ محمد: سلام عروس داماد رسول: رفتم تو اتاق محمد و همه چیز رو بهش گفتم حتی حرفایی که به روژان گفته بودم محمد: رسوووللللل این چههه کاری بود تو کردیییییی رسول: به خاطر خودشه محمد: برو بهش توضیح بده و ازش معذرت خواهی کن بهش بگو همیاریت میکنه یا نه رسول: امکان نداره محمد: برووو میگمممممم رسول: رفتم پیش روژان تو حیاط داشت گریه میکرد و میگفت روژان: خدایا رسولو کمک کن خدایا رسول حالش خوب بشه خدایا رسو.... دیدم رسول کنارمه گفتم: بله😭😒 رسول: نشستم کنار روژان روژان ببخشید حالم خوب نبود ولی نمیتونیم باهم زندگی کنیم... پ.ن¹: بیچاره روژان 😢 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_15 صبا: به به سلام آق داداش رسول: خواستم بلند شم که دیدم دستم بستست صبا: تل
امنیت🇮🇷 رسول: روژان جانم؟ 🥺 روژان: رسول اینجوری نکنا باعث قضاوتت قهرم هنوز.... رسول: باباجان ما داریم مامان بابا میشیم انقدر لوس نباش دیگه 😂♥️ روژان:😒😂♥️ ــــــــــــ1 ساعت بعد ــــــــــ رسول: اهههه خیلی دستامو محکم بسته روژان: رسووول دستای من باز شدد😍 رسول: روژان اول یه پیام کمک بفرست بدو بدو روژان: فرستادم...بزار بیام دستاتو باز کنم رفتم سمت رسول که صدای در اومد... صبا: دارید چه قلطی میکنییییییددددد😡 تفنگمو گرفتم سمت رسول که... روژان: خودمو انداختم جلو تیر....و سیاهی مطاق رسول: رووژژااااااننننننن😨😭 پ.ن¹: روژان..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_15 داوود:رسول؟ رسول: جانم داوود: میگم چرا تو گذوه خونید با محمد یکیه رسول: دلیل خ
گاندو3🐊 رسول: چشمامو بسته بودمو خاطره هامونو مرور میکردم...با فکر به هرکدومش قلبم به درد میومد... چشم چرخوندم دیدم داوود داره با یه پرستار میاد سمتم... داوود: رسول تو که نمیای مجبورم پرستارارو بیارم باند دستتو عوض کنن پرستار: آستینتونو بزنید بالا... رسول: لبخندی زدم و استینمو با کمک داوود زدم بالا ـــــــــــــ پرستار: بفرمایید..تموم شد ـــ نرگس: داشتم میرفتم سمت اتاق اقا محمد که عطیه برای دویستمین بار بهم زنگ زد بدون اینکه بزارم حرفی بزنه گفتم: الو عطیه سلام... اقا محمد حالش خوبه الانم دارم میرم بهش سر بزنم ...به خداوندی خدا که حالش خوبه(همین جمله رو که گفت از کنار داوود و رسول رد شد و رفت تو اتاق...البته با سر سلامم کرد) عطیه: نرگس الان واقعا پیش محمدی نرگس: اره به خدا😐😂 عطیه: حالش خوبه نرگس: بببلللههههه عطیه: خداروشکرررر نرگس: اجاره میدی برم به کارام برسم؟ عطیه: اره قربونت برم برو....ببخشید از کار انداختمت نرگس: خدانکنه این چه حرفیه... مواظب خودتو عزیز و عسل خاله باش عطیه: چشم😂😘❤️ نرگس: خدافظ عطیه: خداحافظت ــــــــــــــــــــــــ رسول: داوود میگم چذا خانم احمدی همش میاد و میره تو اتاق محمد داوود: مگه نشنیدی رسول: خیر بنده فضول نیستم😌😂 داوود: مسخره😂😐 رسول: نه واقعا نشنیدم چی شد؟ داوود: چیز خاصی نشد...فک کنم دارن با عطیه خانم صحبت میکنن چون گفتن به خداوندی خدا حالش خوبه خوب حتما اقا محمدو میگه دیگه رسول: قانع شدم🙂😂🙏🏻 داوود: خداروشکر....😂 ـــــــ رسول: داوود پاشو بیا بریم نمازمونو بخونیم داوود: اول تو بخون بعد بیا پیش محمد من میرم رسول: نماز اول وقتش خوبه پاشو بیا داوود: اخه..... خیلی خب بریم یه آیه خوندم فوت کردم سمت محمد رسولم هیمن کارو کرد... ــــــــــــ داوود: نمازو خوندیم.. داشتیم برمیگشتیم سمت محمد، ولی خیلی استرس داشتم....دلم اروم نبود رسیدیم سمت اتاق محمد که دیدیم پرده هارو کشیدن اول فک کردم پرستارا رفتن معاینه کنن بعد یه دلشوره بدی افتاد تو دلم.... در زپم و رفتم او اتاق داوود: وقتی وارد شدم یکیو دیدم که بالاسر محمد با یه آمپول بزررگ و چاقو وایساده بود😰 رسول: یااا حسین این کیهههه پ.ن¹: اون کیه؟؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_15 رسول: خبر و عکسایی که بهم رسیده بود فکرمو درگیر کرده بود.... اخه چطور ممکنه
🥀 1 هفته بعد.... رسول: داشتم روانی میشدم، اون از رفتار اسما اونم از اون خبر کذایی😞باید با اسما حرف بزنم.... به زور بردمش پارک، به پارک نزدیک بیمارستان امام حسن.... ـــــــــــــ اسما: برای اینکه خودمو از چشم رسول بندازم تصمیم گرفتم بد حرف بزنم... گفتم: کار دارم زود بگو رسول:قول میدی راستشو بگی اسما: نه رسول: یعنی چی عزیزم اسما: به من نگو عزیزم خواستم برم که رسول دستمو گرفت کشید رسول: اسما چرا اینجوری میکنی چت شده توووو بابا من عاااشق توعم چراااا اینکارو بامن میکنی اسما: با هر حرفش قلبم بیشتر به درد میومد.. خودمو کنترل کردم، دستمو از تو دست رسول محکم کشیدم بیرون و گفتم: منو تو هیچ آینده ای ندااااریم اینو بفهم رسول: خیلی اصبانی بودم هیلی ناراحت بودم نتونستم خودمو نگه دارم شروع کردم... تو.... تو..... جاسوسی اسما: چی😳😡 رسول: جاسوسی.... این همه مدت.... الان ک یادت افتاده تو ماموریتی همچیو به هم زدی.... اسما: 😳 رسول: تویی که خیانت کردی...اونم به کشورت حق ندااااشتی خودتو جای یه عاااشق جاا بزنییی🤬 اسما: چی داری میگی رسول😳 رسول: حالا میفهمم چرااا اتقدر بد باهام رفتار میکنی چون جاسوسیییی اسما: داری اشتباه میکنی اون ماجرا مربوط به یه موضوع دیگست، اینی که داری میگی چرت و پرته رسول: محکم زدم تو گوشش🤬 اسما: آخخخخخ😭😞 اشما: اشکام میرفت تو زخم صورتم و زجرم میداد، به زور گفتم: دار...ی...اشت...باه....میک...نی رسول: خیلیییی نااامردیییی این رسمش نبود..😞😡 نباید با احساساتم بازی میکردی اسما: سرم درد میکرد صداهارو درست نمیشنیدم تصاویر واضح نبودن دنیا رو سرم میچرخید صدای قلبمو میشنیدیم قلبم بیشتر از همیشه تیر میکشید😖 و سیاهی مطلق....! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داوود: از بیمارستان زنگ زدن...گفتن اسما بیمارستانه😨 نمیدونم چجوری ولی به سرعت برق خودمو رسوندم.... پ.ن¹: آغاز یزید بازی😈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_15 محمد: رفتم پایین که برم پشت میز رسول شاید چیزی پیدا کردم.. دیدم رسول اونجا
امنیت🇮🇷 فردا::: صبا: ببسن روژان خدانکنه حرف نامربوطی بزنی که به ضررم باشه... همنیجا تیکه تیکه ات میکنم... کمی مکث کردمو گفتم: همونایی که تمرین کردیم... یکمم پیاز داغشو زیاد کن.. خب اماده ای؟ روژان: با تکون دادن سرم بهش علامت دادم... چشمامو بستمو حرفایی که تمرین کرده بودمو تو ذهنم مرور کردم تا چیزی از قلم نیوفته👌🏻 ــــــــــــــــــ محمد: رسول دوباره حالش بد شده بود.. به زور بردمش تو نماز خونه... با هزار التماس و دعا بلاخره خوابید.. خواستم خودمم دراز بکشم کنارش که یه پیامک واسم اومد... متن پیام👇🏻 «سلام جناب فرمانده،حتما بیا تو لایومون به قول استاد رسولتون روژی جونتونو ببینیدش» چهار ستون بدنم لرزید... ناخوداگاه از سر جام بلند شدم.. تا اکه رسول بیدار شد نبینه.. فکرم نرسید برم جای دیگه... لایو رو بازش کردم... یا خدا... ببین چیکار کردن دختر مردمو... ــــــــــ صبا: از پشت گوشی به صورت مسخره صحبت میکردم... به به اقای فرمانده... چطوووری خوش اومدی به لایومون😂 امروز اینجا یک عدد روژی داریم.. که میخواد یه چیزی بگه😂 روژی جونم بگو😈 روژان: آب دهنمو قورت دادم و برای بار صدم حرفارو تو سرم مرور کردم... تند تند شروع به حرف زدن کردم... اقا محند من حالم خوبه بچه خوبه به هسچ عنوان نیاید اینجا همش تله ست تا شمارو گیر بندازه.. مواظب رسول باشید... صبا: حواسم نبود و دوربینو روشن گذاشتم... با اصبانیت رفتم سمتش یدونه محکم زدم تو گوشش طوری مه صداش میپیچید.. رسول: با صدای سیلی از خواب پریدم... انگار خواب دیده بودم... صدای روژان بود که میگفت مواظب رسول باش... به خودم اومدم.. دیدم محمد با چشای پر از اشک داره به موبایل نگاه میکنه... سریع بلند شدم... انقدر فشار اوردم که کمرم دوباره درد گرفت... وقتی صفحه موبایلو دیدم.... تمام سایت دور سرم میچرخید... باورم نمیشید... بلند فریاد زدم: یااا حسیینننن😭😱 محمد: با صدای رسول برگشتم سمتش... گوشیو بردم کنار ولی فایده نداشت دیده بود... دستشو به سمت گوشی دراز کرد و با بغض گفت: محمد بده گوشیو تروخدا تا دیر نشده... و لنگ لنگان رفت سمت سیستم.. رسول: کمرم درد داشت اما مطمعنم در مقابل دردی مه روژان میکشه هیچی نیست... رفتم پای سیستم و شروع کردم به کار کردن... صبا: متوجه شدم گوشی روشنه سریع رفتمو خاموش کردم... فریاد زدم: قبر خودتو کندیییی روژان: خیلی آدم کثیفی هستی که میخوای دستت به خون یه بچه بی گناه آلوده بشه... صبا: پس تو از من کثیف تری که دستت به خون بچه معصوم خواهرم الوده شد... دستت به خون خواهر بدبختم الوده شد... ولی این دفعه قراره مثل من زجر بکشی😌😈 روژان: ترس بدی تو دلم بود، ولی نشون ندادم صبا: روژین! 😈 روژان: اسم روژینو که اورد انگار یه سطل آب یخ ریختن تو سرم... تو دلم خالی شد... صبا: اینجوری میفهمی دذد نبودن خواهر و خواهرزاده یعنی چی😈 روژان: آخه لعنتی تو از کجا میفهمی این خبرارو😭😡 صبا: تفنگو رو انگشتم چرخوندم و گفتم: ما اینیم دیگه😌👌🏻 پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_15 آرزو: میتونم بیام تو خانوم پرستار: نه عزیزم فعلا دکتر هستن اجازه بدید رفت
امنیت🇮🇷 آرزو: دیدم مامان داره میره پیش دکتر... صداش زدم اما نشنید پشت سرش راه افتادم.. روژان: با کوهی از استرس رفتم سمت دکتر... سلام من همسر رسول حسینی هستم... حالش خوبه؟ دکتر: سلام خانم... بله خداروشکر خوبه به دخترتونم گفتم خطر جدی نیست.. روژان: اگر اون سوابقی که گفتید رو داشته باشه خطر ناکه درسته؟ دکتر: به دخترتونم گفتم، خطر ناک که هست اما جای درمان هم هست روژان: چیزی نمیتونستم بگم... یه آینه بزرگ اونجا بود.. رنگم مثل کچ دیوار شده بود... اشکام بی وقفه میباریدن دکتر: چیزی شده؟! آرزو: یکم سرمو این ور تر اوردم تا بهتر بشنوم.. روژان: نفس عمیقی کشیدمو گفتم::: توی کمرش یه ترکش بود که عمل کردیمو درشون اوردیم یه تکه های خیلی کوچیکی باقی مونده فقط بعدش که عمل کردیم سکته مغزی کردش و 1ماهی تو کما بود... یه مدتم به خاطر همین پاهاش توان نداشت میشه گفت فلج موقت اشکام بی وقفه و بی صدا می باریدن آروز: یاحسین😭😱 دستمو جلو دهنم گذاشتم تا صدای گریه هامو نشنون... روژان: الان چه میشه کرد... دکتر: فقط دعا و توکل به خدا... پ.ن¹: بازم پارتی کوتاه و پراز استرس ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_15 خونه:: عطیه: داشتم گزارش هارو مرتب میکردم که فردا تحویل آقا محمد بدم...
🇮🇷 شب::: محمد: عطیه خانم نشسته بود رو نیمکت تو حیاط سایت... دلم میخواست باهاش حرف بزنم... ولی روم نمیشد... نکنه اشتباه برداشت کنه... برگشتم که برم تو.. آوا: عطیه اونقدر خنگ نیست نفهمه چرا میخوای باهاش صحبت کنی... و بعد با خنده و شوخی گفتم: سلام😝 دست به سینه ادامه دادم:: بعدشم به نظرم اگه قبل از خاستگاری باهاش حرف بزنی موقع تصمیم گیری، تصمیم درستو میگیره... بهش دلگرمی بده... متوجه اش کنن چقدر واست مهمه... هرچی باشه کارش خیلی سخته میخواد یکیو انتخاب کنه که تا آخر عمر کنارش باشه.. باید بفهمه میتونه بهت تکیه کنه.... چیزایی بگو که تصمیم گیریو واسش آسون کنه حالاعم نگران نباش داداشم برو پشتتم... محمد: برگشتم سمت اوا و لبخند زدم... نفس عمیقی کشیدم... بسم الله گفتمو رفتم سمتش.. باصدای اوا سرجام متوقف شدم... آوا: فقط واسه شب خاستگاری هم حرفی باقی بزاریا😂 حالا برو😂 محمد: سری تکون دادمو خندیدم... ـــــــــــــــ عطیه: داشتم به محمد فکر میکردم با صدای قدم های کفش سرمو بالا کردم... محمد بود.... وایییی حالا چیکاررر کنممممم دوباره تپش قلب.... آب دهنمو قورت دادمو سریع بلند شدم... س.. سلام.... بدون اینکه نگاهی بهش بکتم گفتم:: ب... با.. ا... اجازه... خواستم برم که... محمد: با سر سلام کردم... ببخشید... میشه باهم حرف بزنیم..! عطیه: اطرافو نگاه کردم که چشم خورد به اوا... آوا: میدونم الان چه استرسی داره با حرکاتم سعی کردم بهش دل گرمی بدم و لبخند زدم... عطیه: بدون اینکه چیزی بگم نشستک... محمد: با اجازه ای گفتمو با فاصله زیاد روی نیمکت نشستم... نفس عمیقی کشیدمو شروع کردم:: من... زیاد اهل مقدمه چینی نیستم... عطیه خانم من... شمارو واسه یه زندگی انتخاب کردمو تو انتخابم مطمعنم... هرچیم بشه پاش هستم.. ـــــــــــ آوا: مث اینکه داره خوب پیش میره... یهو آقای نوروزی سبز شد😐😳😬 رسول: ا.. اینجا... چ... چخبرهههههه پ. ن: اوووه😬😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_15 کاترین: اصن بزار کامل برات توضیح بدم شاید متوجه شدی... قبل از اینک
آوا: چشمامو که باز کردم با چهره آشفته محمد مواجه شدم... محمد: آوا جان... خوبی؟ آوا: سرمو تکون دادم.. ـــــ فردا: خونه ــــ آوا: رو تخت دراز کشیده بودم که عزیز اومد تو... عزیز: آوا مادر... پاشو.. پاشو بریم جواب آزمایشتو بگیریم... آوا: میرم حالا خودم... عزیز: پاشو میگم... ـــــــــــــ آوا: عزیز پس شما بمونید تو ماشین من میرم میگیرم میام... ـــــــــ پرستا: جواب آزمایشتون.. بفرمایید.. تشریف ببرید تو اتاق دکتر برگه آزمایشتونو ببینن... آوا: از اتاق اومدم بیرون.. ازمایشگاه دور سرم میچرخید... نشستم رو صندلی... پرستار: سریع یه لیوان اب اوردم.. خانم حسنی... بفرمایید... ـــــــ آوا: رفتم تا یه آبی به سر و صورتم بزنم... تو آینه خودمو نگاه کردم... داشتم سکته میکردم! ـــــ ماشین ــــ عزیز: چیشد مادر؟ آوا: هی.. هیچی عزیز.. چیز خاصی نبود.. عزیز نگاه معنا داری کردو گفت: عزیز: خیلی خب... خداروشکر... پ.ن: مطمعنی چیز خاصی نبوده؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_15 ساعد: سعی کردم تفنگو از دستش بگیرم... داوود: سعید رو به روش وایساده بود م
رسول: خیلی استرس رویارو داشتم.. نکنه اتفاقی براش بیوفته.. پامو به کف زمین میکوبیدم.. سارا: عه اومدن... رسول: سریع از ون پیاده شدم... سعید رویا داشتن میومدن سمتم.. همینکه دیدمش و فهمیدم سالمه نفس راحتی کشیدم... انقدر حالم بد بود چه چند دقیقه نشستم رو لبه ون... سرمو مابین دستام گذاشتم... رویا: رسول!؟ خوبی؟ رسول: هوووووف.... اره... تو خوبی؟ چیزیت ک نشد... رویا: امم... نه...هیچی نشد... با اینکه خیلی درد داشتم سعی کردم بخندمو بگم: اصن.. چی میخواست بشه مگه! رسول: لبخند شدم.. اما با چیزی که دیدم لبخندم به اخم تبدیل شد... د.. دستت.... دستت چرا خونیه... رویا: نگاهی به کف دستم انداختم اصن حواسم نبود🤦🏻‍♀ خواستم حرف بزدم که زودتر از من گفت رسول: رفتم جلوتر... رویااااا... میگم دستت چیشده... رویا: خواستم حرف بزنم که اقا سعید پرید وسط حرفم.. سعید: سادیا زد... رسول: بااا چییییی😨 سعید: با چوب... رسول: پس چرا خون اومده... رویا: چوب لبه ش تیز بود...😂 الان خوبم بخدا.. هیچی نشده... فقط یکم خون اومده.. حتی دردم ندارم... پ.ن: چوب لبه تیز😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ