eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
988 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 محمد: رسول دراز کشیده بود میخواست بلند بشه که یهو صدای دادش بلند شد رسول: محمد اومد...خواستم بلند بشم که کمرم خیلی درد گرفت و ناخودآگاه آخ بلندی گفتم محمد: رسول خوبی😥 رسول: آه....خووبم خوبم داوود: دروغ میگه اقا ببریمش بیمارستان محمد: نمیبریمش...میبرمش، شما برید به کارتون برسید رسول: اقا نمیخاد محمد: دلت توبیخ میخواد؟؟ رسول: بریم من اماده ام همه:😂😂🤣 (بیمارستان) علی: ای بابا باز که اومدید شما محمد: علی انقدر حرف نزن بیا رسول... علی: رسول چی محمد: کمرش...کمرش خیلی درد میکنه علی: بیاید اتاق من (اتاق) علی: رسول دراز بکش رو تخت رسول: نمیخااام....آیییییییییی محمد: رسووول علی(با داد): رسول دراز بکششش رسول: به زور درازم کردن رو تخت😩 علی: رسول چرا انقدر به خودت فشار میاری؟ رسول: چیزی برای گفتن ندارم علی جان علی: رسول خداروشکر هنوز اتفاق بدس نیوفتاده سه کمربند طبی یرات مینویسم از اولین داروخانه بگیر... اونو ببندی کمرت زیاد درد نمیگیره الیته نه اینو ببندی بعد به خودت فشار بیارسثیا این برا اینه که میخوای بشینی یا بلند بشی زساد اذیت نشی رسول: باشه علی جان ممنون علی: قربانت محمد: خب بریم؟ علی: نه.... رسول ببین قلب محمد رسول: قلب محمد چی😰 محمد: پریدم وسط حرف علی و گفتم قلب محمد برا تو میتپه علی: هوووووووف محمد: خب علی جان ما دیگه بریم رفتم و بغلش کردم در گوشش گفتم: به رسول استرس وارد نکن بهش چیزی نگو لطفا... علی: باشه محمد: ببخشید باهات بد حرف زدم موقعی که رسولو اوردم علی: عیب نداره داداش رسول: چقدر همو بغل میکنید بریم دیگه اه پ.ن: بدون (که به دفعه)😂😂 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 رسول: رفتم گزارش رو اماده کنم که کمرم تیر کشید خیلی بد بود انگار یه چیزی تو کمرم قدم میزد😂 سعی کردم توجه نکنم و کارمو انجام بدم ولی خیلیی درد داشتم حتی اون کمربند طبی هم کارس از دستش برنمیومد... زینب: من که میدونستم تو دل رسول چه خبره...تصمیم گرفتم برم پیش رسول رفتم دیدم داره به خودش میپیچه... رسول: اووه ززییینببب زینب: به سلام داداش خان چطوری رسول: خ..و...ب..م زینب: معلومه....پاشو پاشو بیا باهام رسول: ک..ج..ا زینب: بیا میگم رسول: چشم زینب: چشمت بی بلا داداشی جانم ــــــــــــــــــــــــــــ اتاق زینب ــــــــــــــــــــــــــــــ (زینب یه اتاق داره که مخصوص کارشه ولی یه تختم داخلش هست) زینب: رسول برو رو تخت دراز بکش یکم رسول: نه نمیخواد زینب: برو رسول... منم یکم کار دارم انجام بدم بعدش میام پیشت رسول: باشه... (1ساعت بعد) زینب: خببب من کارم تمو.....رسول؟ رسول: کمرم خیلیی درد داشت فک کنم یعنی مطمعنم زینب فهمید حالمو زینب: سریع رفتم کنار تخت......رسول جان رسول: جا.....آخخ زینب: درد داری؟ با سر بهم بگو حرف نزن رسول: با سر بهش گفتم نه زینب:خب پس درد داری رسول: خواستم بخندم که کمرم باز درد گرفت زینب: نخند داداش رسول(با صدای نسبتا بلند):آخخخخخ پ.ن¹: اوه اوه رسول... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 محمد: الو روژان خانم روژان: سلام اقا محمد: رسول چطوره روژان: خوبه ساعت 6 عمل میشه محمد: خیلی خب من میام اونجا روژان: نمیخواد من هستم شما استراحت کنید محمد: نه نمستونم تحمل کنم میام روژان:باشه هرجور راحتید رسول:روژی کی بود روژان: نگووو روژی...آقا محمد بود😒 رسول: ای بابا توهم که قهری روژان: عه اقا علی سلام علی: سلام خانم روژان: اقا محمد داره میاد من دیگه برم رسول: نه.....آخخخ روژان: چییشدد رسول: نرو روژان جان روژان: خداحافظ علی اقا رسول: نرو.... آیییی علی: ای وای رسوول آخ چیکار کردی با خودتت انقدر فشار نیار به خودت رسول: آخخخخ روژان: ر..س..و...ل رسول: واییییی کمرممم علی: پرستاااااررر پرستار: بله بله علی: سریع یه آرام بخش به سرمش تزریق کن رسول: آخخخخخ علی: رسول خوبی رسول: نه..آیییییییی علی: رسول...رسول... چشمات چرا داره میره رررسوووللللل میشنویی صدااموووو روژان: رررسوووولللللل پ.ن¹: رسول💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_17 رسول: عوضی چیکاااررر مییکنیییی صبا: چته بابا....خواستم ترو بزنم خودشو اند
امنیت🇮🇷 صبا: بعد 1 ساعت ثنا رو بردم تا به روژان یه نگاهی بندازه اخه دکتر بوده مثل بابامون😢 رسول: هیچی نمیگفتم.... صبا: فقط به خاطر اون بچه بیچاره😏 ثنا: واسم یه ملافه تمیز بیار صبا: بیا.... ثنا: ممنون صبا برید بیرون صبا: جوجه مهندس پاشو رسول: هیجا نمیام صبا: پااشومیگممم رسول: نمیااام صبا: خیلی خب ثنا ولش کن بزار بمیره رسول: باشه باشه میام (عین بچه دوساله ها😂) ــــــــــــــــــ3 ساعت بعد ـــــــــــــــــــــ ثنا:هوووووف تموم شد رفتم بیرون صبا و اون پسره جلو در بودن صبا: چیشد؟ ثنا: گلوله به دستش خورده اما امکان دا ه عفومت کنه فعلا بی هوشه... ولی به هوش میاد رسول: تروخدا بزار برم تو صبا: با سر بهش اشاره دادم بره تو ـــــــــــــــــــ رسول: روژان جان🥺 روژی جانم😂😭 تو بهوش بیا سالم باش اصن همش قهر باش😭 روژان تو همین چند ساعت کلی دلم واست تنگ شده😢 چرا خودتو انداختی جلوم... ای کاش تیر به من میخورد.... روژان: احساس کردم یکی داره کنارم گریه میکنه اشکاشو رو دستم احساس میکردم چشمامو به سختی باز کردم.... ر...س....و.....ل..... رسول: جانم جان رسول😍 روژان: چیشده... پ.ن¹: حرفی ندارم🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_17 داوود: خواست از پنجره در بره که بلند داد زدم ایست! یهو چشمم خورد به محمدی که بی ج
🐊 ناشناس: رسول آدرسو بده... رسول: یه لحضه جا خوردم😳 منو از کجا میشناسه داوود: رسیدم... دیدم یه نفر تفنگو گذاشته رو سر رسول بلند گفتم: اصلحتو بندازززز ناشناس: باید فرار میکردم...به هر قیمتی که شده.. یه لگد به دست رسول زدم تا حواس داوود پرت بشه...(دقیقا زد به دستش که سرمو کشیده بود) داوود: سریع رفتم پیش رسول از دستش داشت خون میومد.... یه تیکه از لباسمو بریدم و دست رسولو بستم تا ازخون ریزی جلوگیری کنم... رسول: داو... ود...لبا.. ست... خرا...ب...می...ش..ه... نک...ن داوود: هزار تا از این لباسا فدای سرت... پشت سرمو نگاه کردم دیدم اون یارو داره با موتور میره... تا خواستم شلیک کنم دور شده بود... سریع زنگ زدم اورژانس ــــــــــــــــــــــــــــــ فرشید: دکترا رفته بودن تو اتاق محمد هم نگران محمد بودم هم رسول و داوود... گوشیمو دراوردم و زنک زدم به داوود ـــــــــــــــــ داوود: اقای دکتر چطوره دکتر: چیزی نیست... یه سرم زدیم دستشونم پانسمان کردیم سرم تموم شد مرخص.... پانسمانشونم باید هر 10 ساعت عوض بشه داوود: مچکر... دیدم تلفنم داره زنگ میخوره از تو جیبم دراوردم دیدم فرشیده...حتما خیلی نگرانه.. الو فرشید جان فرشید: الو داوود کجایید داوود: نگران نباش الان میایم... محمد چطوره فرشید: نمیدونم دکترا تو اتاقشن داوود: خیلی خب الان میایم چهار چشمی مواظب اتاق محمد باش فرشید: باشه باشه خداحافظ ــــــــــــ چند دقیقه بعد ــــــــــــ فرشید: دکتر چی شد😞 دکتر: خدا رحم کرد..... اون آمپولی که زده، اگر کلشو تزریق میکرد احتمال مرگ 80 درصد بود....یا زندگی نباتی فرشید: زن... دگی.... ن.. باتی....😱 یا...حسین😭😳 دکتر: ولی چون نصفشو تزریق کرده... فرشید: چیشده😥 دکتر: احتمال فلج شدن یا فراموشی هست البته به غیر از این به خاطر ترکش هایی که خورده احتمال فلج شدن بود...اما با این اتقاق احتمالش بیشتر شد فرشید: حتی یه کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم فقط به دکتر نگاه میکردم..😖 دکتر: فقط و فقط دعا کنید فرشید: نمیتونستم رو پاهام وایسم خدایا....خودت کمکمون کن ـــــــــــــــــ رسول: داوود دستمو گرفته بود داشتیم میرفتیم سمت اتاق محمد... داوود: فرشید نشسته نبود رو صندلی و سرش مابین دستاش بود...شونه هاش میلرزید معلوم بود..داره گریه میکنه یکم سرعتمونو بیشتر کردیم تا به فرشید برسیم رسول: فرشید جان؟ محمد چیزی شده😨 و با داوود نشستیم رو صندلی...کنارش فرشید: سرمو بالاکردم و سریع اشکامو پاک کردم.... داوود: بگو فرشید...حرف بزن😥 فرشید: دوباره اشکام شروع به باریدن کردن... محمددد😭😫 رسول: محمد چییی فرشید... حرررف بزززن فرشید:😭😣 داوود: بگوو فرشیید رسول: دیدم دکتر محمد داره میره اتاق کناری برای معاینه....سریع بلند شدم رفتم پیشش داوود: پاشدم پشت سر رسول رفتم.... رسول: دکتر...ببخشید حال مریض ما چطوره؟ محمد حسنی (دکتر همه ماجرارو گفت....) داوود: رسول همینطوری مات و مبهوت به دکتر نکاه میکرد و اشک میریخت اشکامو کنترل کردم و گفتم: احتمال اینکه فلج بشه چقدره😭 دکتر: 90 درصد.....مگر اینکه معجزه بشه به دوستتونم گفتم... چون ترکش هایی که خورده بدنشو ضعیف کرده و بدون تزریق این امپول هم احتمال داشت این اتفاق بیوفته اما الان...خیلی احتمالش بیشتر شده نرگس:یااا حسین... چجوری به عطیه و عزیز بگم😳😢 پ.ن¹: در چه حالید😌 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_17 اسما: چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق بیمارستانم دستام تو دست صباست داوودم ب
🥀 رسول: نمیدونستم باید چیکار کنم... برم بگم اسما نفوذیه یا اصلا این خبر درسته یا پاپوشه گیج شده بودم.... رفتم پیش اقا محمد همیشه تو مواقع سخت کمک میکرد... ـــــــــ محمد: بیا تو.. رسول: سلام اقا😞 محمد: سلام استاد، چیشده چذا ناراحتی؟ رسول: سیر تا پیاز ماجرارو تعریف کردم محمد: رسوووول نباید میزدی تو گوشش رسول: 😞😖 محمد: کی بهت خبر داده که اسما جاسوسه؟ رسول: قدرت حرف زدن نداشتم... بی صدا گوشیو دادم به محمد... محمد: بدون اینکه حرف بزنم پاشدم رفتم پشت میزم... شماره رو وارد کردم اسمی نیومد این دفعه بادقت شماره هارو زدم بازم اطلاعاتی بالا نیاورد... کلافه گفتم: رسول این شماره مسدوده به اسم هیچکی نیست.... سرکاریه... تو که خودت واری چرا باور کردی اخه رسول: این شماره سرکاریه، مسدوده... این عکسا چی؟ ایناهم مسدودن ایناهم سرکاریه محمد: بده ببینم... پ.ن¹: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_17 سایبری: برای اینکه زودتر ردی از دارو دسته عابدی بزنیم رفتم نشستم کنار رسول
امنیت🇮🇷 بهروز: همه جارو گشتم ولی روژین نبود... قرار بود از خونه بیاد سایت ولی نیومده بود... خیلی نگران بودم.... گوشیشم خاموش بود... خونه هم نبود.. رفتم پیش اقا محمد... رسولم بودش سلام اقا....با سر به رسولم سلام کردم و جوابمو گرفتم محمد:؟؟ بهروز: اقا روژین نیستش محمد: یعنی چی نیستش🤨 بهروز: یعنی قرار بود بیاد اینجا ولی نیومده ـــــــــ چند دقیقه بعد ــــــــ صبا: تصمیم گرفتم از روژین هم رونمایی کنم تا داغ دلشون بیشتر بشه... قطعا اون بهروزه ی کارایی میتونه بکنه واسم دوباره لایو گرفتم.. ـــــــــــــــــ رسول: تو اتاق محمد نشسته بودیم و دوربینارو چک میکردیم که یهو صفحه گوشیش روشن شد... محمد: میدونستم صباست... خواستم برم بیرون که رسول دستمو گرفت... رسول: محمد! محمد: نشستم و پخش زنده رو باز کردم صبا: به به.. مطمعنم تنها نیستی و رسول پیشته... رسول خان نگران نباش روژان جونت خوبه خوبه (دوربینو گرفت سمتش) رسول: با دیدن روژان دوباره دردام شروع شد.... انقدر زده بودنش نمیتونست حرف بزنه... صبا: اگر این صحنه رو ببینید فک کنم اقا بهروزتونم سر برسه🤣😈 بهروز: با نگرانی و ترس به صفحه گوشی نگاه میکردم.. صبا: نگران روژین جون نباشید اینجاست🙂👌🏻 بهروز: یا خود خدا... صبا: خب دیگه خدانگهدار یا فِنیتو😂😌👌🏻 رسول: نمیتونستم تحمل کنم... بلند شدم رفتم سمت میز.... ــــــــــــــ فردا صبح ساعت 9 ـــــــــــــــ علی: ساعت 6 رفتم کمک رسول... از دیروز نشسته اینجا داره کار میکنه... چشماش مثل کاسه خون شده بود... توی همین افکار بودم که یهو فریاد رسول کل سایتو فرا گرفت... رسول: از رو صندلی بلند شدمو گفتم: ایییووووول انقدر بد بلند شده بودم احساس میکردم کمرم کاملا نصف شده... خیلی درد داشتم نفسم بالا نمیومد... اما سعی کردم دردمو پنهان کنم.. سایبری: با بهت بهش نگاه میکردم... محمد: به سرعت از پله ها پایین اودم بهروز هم بدو بدو از اونور داشت میرفت سمت رسول گفتم: رسول چیشده! بهروز: همونطور که نفس نفس میزدم با سر سوال اقا محمدو پرسیدم رسول: پیداشون کردم😍😭 محمد: خداروشکرر.. خب، مسیر کجارو نشون میده؟ رسول: نفس عمیقی کشیدم تا بتونم حرف بزنم: آه... اقا توی یه خرابهست... اگر با سرعت خیلی بالا بریم 4 ساعته میرسیم...🤷🏻‍♀😔 بهروز: اوووف.... 4 ساعت خیلیه😫 سایبری: تازه اگرم سرعت بالا باشه!😕 محمد: میدونستم حال رسول بده... بهروز حال خوبی نداره ولی اینم میدونستم اگر بگم نیاید مقاومت میکنن... دستمو توی سرم کشیدم و رو به علی گفتم... علی تو به همراه خانم سماواتی(زن علی=پریا) از سایت با ما ارتباط داشته باش... روبه رسول و بهروز: شماها به علاوه خانم حسینی و خانم مرادی(آیدا دوست روژان و روژین..که میشه خواهر شوهر،خواهر عطیه😂) با من بیاید... و در اخر یه جلسه کوچیک گذاشتم تا بهشون توضیح بدم... پ.ن¹: اوه اوه😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_17 آرزو: مامان بی صدا گریه میکردو تو نماز خونه قران میخوند... منم یه گوشه نش
امنیت🇮🇷 علی: آرزو جان دخترم، به محمد زنگ بزن بگو بیاد اینجا... ـــــــــــــــــــــــــ علی: خوب گوش کنید ببینید چی میگم.. باید رسولو مهارش کنیم یا نباید بزارید بره سرکار یا اگه میره آرزو و محمد باید حواسشون بهش باشه... روژان خانم تو خونه نزار بهش استرس وارد بشه.. نزارید زیاد اصبی بشه یا به خودش فشار بیاره... یه سری دارو ها هستش که باید بخوره زمان دقیقش روشون نوشته شده... حواستون باشه هرکدومو سر وقت بهش بدید، اون تعدادی که نوشته شده رو بهش بدید... محمد، روژان، آرزو: با دقت گوش کردیمو به تشانه تایید سری تکون دادیم... علی: سرمش تموم میتونید ببریدش خونه ــــــــــــ 1 ساعت بعد.. ـــــــــــ آرزو: به زور و التماس مامانو فرستادم خونه.. به بهانه اینکه بابا باید پشت دراز بکشه راضی شد بره... عمو محمد کارای ترخیصو انجام داد... عمو عبس از اتاق اومد بیرون و گفتم میتوتی بزی توها! آرزو: الان در شرایطی هست که بشه قهر کرد با، بابا؟ علی: اهوم😂 زیادم لوسش نکنید... ولی نه در حدی که قلبش بگیره آرزو: پس یعنی ازهمین الان میتونم قهرمو شروع کنم؟! 😂 علی: اهوم راحت باش😂 فقطـــــ رسول بعضی وقتا واسه اینکه دل کسی رو بدست بیاره خودشو به میریضی میزنه، حواست باشه آرزو: بله کاملا میشناسم آقا بابارو😌👌🏻😂 لبخند روی صورتمو محو کردمو اخمامو به هم گره زدم.. رفتم تو اتاق.. علی: پشت سرش رفتم تو..! پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_17 آوا: مثل برق گرفته ها برگشتم سمت صدا:: سرمو پایین انداختمو گفتم: آروم تر
🇮🇷 ماشین: عطیه: تو فکر حرفای محمد بودم.... چقدر با حرفاش آرامش گرفتم... الان مطمعن شدم درست انتخاب کردم مشخص بود رسول اصبیه... نکنه دیدتمون...😬 تا به خودم اومدم جلو خونه بودیم... ــــــــــــــ دوشنبه شب ــــــــــــــــ عطیه: هوووووف... بلاخره بعد از 2 ساعت آماده شدم... چادرمو سر کردمو تو آینه خودمو برانداز کردم... در همین حالت زنگ خونه به صدا در اومد.... ـــــــــــــ عطیه: توآشپز خونه بودمو به حرفاشون گوش میدادم... یهو صدای مامان اومد که میگفت:: عطیه جان چایی رو بیار... نفس عمیق کشیدم... آب دهنمو قورت دادمو با بسم الله رفتم سمت پذیرایی... چایی همرو دادم تا رسیدم به آقا محمد... نگاهم رو لیوان چایب بود... چایی رو که برداشت انگار نگاه منو با خودش برد.. هم زمان همو نگاه کردیم.. و سریع نگاهامونو دزدیدیم... عزیز: ماشاالله دختر گلم... دستت درد نکنه این چایی خوردن داره عطیه: با صدای اروم گفتم:: نوش جانتون... چند دقیقه بعد:: عزیز: افروز خانوم اگر اجازه بدید عطیه و محمد برن باهم حرف بزنن سنگاشونو وا بکنن... افروز: بله حتما.. بفرمایید.. عطیه جان آقا محمدو راهنمایی کن... ـــــــــــــــــ محمد: من... حرفامو گفتم بهتون.. لبخند زدمو گفتم:: به حرف آوا گوش ندادمو همه حرفامو زدم... دیگه چیزی باقی نمونده...😆 عطیه: کلی حرف داشتم واسه گفتن... ولی همشون یادم رفته بود... ـــــــــــــــــــــ آوا: بعد از چند دقیقه اومدن بیرون... عزیز: دهنمونو شیرین کنیم دخترم؟ عطیه: نگاه کوتاهی به محمد کردمو لبخند زدم... آوا: بعد از لبخند عطیه همه شروع کردن به دست زدن عزیز: مبارکه😍 محمد: هووووف... نفس عمیقی کشیدمو لبخند زدم... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_17 چند روز بعد:: آوا: پشت میزم نشسته بودمو غرق فکر بودم.. زمان استر
فردا: محمد: میگم باید مرخصش کنی.. دکتر: هنوز حالش کامل خوب نشده... اگه بلایی سرش بیاد شما مسئولیتشو بر عهده میگیری!؟ محمد: مسئولیتش با من.. همین الان مرخصش کن... ـــــــ فردا ـــــــ امیر: آقا.. حالا تکلیف رسول چی میشه!؟ محمد: داشتم پرونده هارو چک میکردم.. طوری که انگار چیزی برام مهم نیست گفتم: با اعترافاتی که کرده اعدام! یک هفته بعد: آوا: خبلی کلافه بودم... دکتر رسول زنگ زده و میگه قلب پیدا نمیشه برای پیوند... محمدم که به زور رفته رسولو مرخص کرده هروز حالش داره بدتر میشه.. از این ور این بچه...هنوز نتونستم باهاش کنار بیام... از اونور محمد و فشارایی که روم میزاره.. از یه طرف دیگم حرفای کاترین و رسول که مدام تو سرم اکو میشه.. دیگه نمیتونم... دیگه نمیکشم... از هر طرف دارم میخورم... سرمو مابین دستام گرفته بودم... خدایا کمکم کن..! ــــــــــ فردا، سایت: ـــــــــ آوا: مثل اینکه قبلا رسول یه گزارش مهمی رو نوشته بود..محمد گفته بود پیداش کنم براش ببرم..کشو هارو دونه دونه باز کردمو گشتم اما چیزی پیدا نکردم...اخرین کشو رو باز کردم...یه سری برگه بود..برشون داشتم...مول اینکه همینان... خواستم کشو رو ببندم که یه چیزی نظرمو جلب کرد.. یه فلش بود... برش داشتمو وصلش کردم به مانیتور.. اینا... اینا که..... پ.ن: فلش...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_17 یک هفته بعد: داوود: آقا نم پس نمیدن! الان یک هفتس داریم ازشون بازجویی میک
یک هفته بعد: محمد: اقا اگه شده بریم لندن باید شارلوتو بگیریم.. یه تنه داره همیچیو کنترل میکنه... عبدی: نه محمد.. نه... باید صبر کنیم.. یاید صبر داشته باشیم.. با عجله هیچی درست نمیشه که هیچ خراب ترم میشه... ساعد هنوز حرف نزده؟ محمد: نه اقا.. عبدی: سادیا باید باهاش حرف بزنه.. ــــــــــ سادیا: ساکتی که چی... اون عوضیا فرار کردن منو تو گیر افتادیم... ببین برا آزاد کردنمون کوچک ترین کاری کردن؟ ساعد حرف بزن... هرچی میدونی بگو.. ساعد: مغز توهم شستشو دادن؟ سادیا: داد زدم و زدم زیر گریه: من میخوام دوباره بچمو ببینم... حتی شده برای یک بار... ولی یه بار دیکه از نزدیک ببینمش... بغلش کنم... بوش کنم... آرزو مونده به دلم... یه بار دیگه بهم بگه مامان.. یه بار دیگه موهاشو شونه کنم...بوسش کنم... ــــــــ رسول: رویا کنارم نشسته بود.. مثل اینکه حرفاشون تموم شده بود... همزمانهدستو برداشتیم.... گفتم: ولی اکه تو این حرفارو بهم میزدی به هزار گناه کرده و نکرده اعتراف میکردم این خیلی مقاومه😂👌🏻 رویا: نگاهش کردمو خندیدم.. 😂 ـــــــ چند روز بعد ـــــــ امیر: لبخند زدمو گفتم: سادیا کارشو کرد... ساعد گفته میخواد شمارو ببینه.. محمد: لبخندی از سر رضایت زدم... پ.ن: یه بار دیگه بهم بگه مامان.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ