eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 اسما: بعد از تموم شدن شیفت تو سایت با رسول رفتیم پاتوق همیشگی... ( شما پاتقشونو یه باغ بزززرگ زییباااا که همه چی داره فرض کنسد به علاوه یه حوض زییبا) رسول: بفرمایید...اینم دوتا آب هویج بستنی مشتی😂 اسما: مچکررم🤣 ــــــــــ خونه داوود ـــــــــ (الان نوبت داوود و صباست که برن سایت) داوود: صبا جان؟ بیا دیگه شب شد.. صبا: الان میام... داوود: الان، کیه دقیقا؟! صبا: 1دقیقه دیگه اومدم داوود: چرا یه دقیقه نمیشه پس😐 دیر میرسیما صبا: اوومدممم کیفمو انداختم تو بغل داوود و گفتم: انقدر غر نزن عزیزم😂 داوود: بریم😂😂 ــــــــــــــــــــ اسما: داشتم آب هویجو میخوردم که رسول گفت: رسول: بی مقدمه گفتم: اسما میدونی چقدر دوست دارم؟♥️ اسما: همون اندازه ای که من دوست دارم♥️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرشید: الو سعید؟ سعید: سلام جانم فرشید: جانت بی بلا... اومدی یه جیزی هم بگیر بخوریم مردیم بابا سعید: باشه باشه خدافظ ــــــــــ 1 ساعت بعد ــــــــ سعید: رحمانی رفت چند جا همرو یاداشت کردم و برگشت خونه....منم رفتم تو ماشین پیش فرشید فرشید: سلام اقا سعید چقدر طووول کشییددد😐 سعید: میخواستی برم بگم ما داریم شمارو تعقیب میکنیم لطفا زودتر برو خونت دوست من گشنشه فرشید: لطف میکردی😂 سعید: 😂😐 فرشید: چیزی نگرفتییییی سعید: عه وا....یادم رفت😂😂 فرشید: اییییی...سعیییددد سعید: شوخی کردم بابا😂 بیا بیا این کیکو بخور بعدا یه چیز دیکه واست میگیرم فعلا جلو دلتو بگیره 😂😂😂😂 فرشید: سعید کیک!؟🔫😐 پ.ن¹: چه عاشقانه شروع شد...😂 البته خنده دار هم شروع شد😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_1 اسما: بعد از تموم شدن شیفت تو سایت با رسول رفتیم پاتوق همیشگی... ( شما پاتقشو
🥀 رسول:اسما اسما: رسول هردو خندیدن و گفتن رسول، اسما: اول تو بگو😂😂 رسول: بگو.. اسما: نه تو بگو بعد دوباره باهم ادامه دادن اسما:رسول قول بده هیچ وقت تنهام نزاری رسول: اسما قول بده هیچ وقت تنهام نزاری و بعد هردو زدن زیر خنده😂😂 دوباره باهم گفتن: قول میدم❤️ بازم خنده😐😂😂😂 اسما: چه هماهنگ شدیم🤣 رسول: چون دقیقا واسه هم ساخته شدیم😌♥️😂 اسما: صدالبته😂♥️ ـــــــــــــــــ فرشید: داشتم کیکرو میخوردم که اقا محمد زنگ زد، سریع قورتش دادم و تلفونو جواب دادم... محمد: الو فرشید؟ فرشید: سلام اقا، جانم؟ محمد: جانت بی بلا، چه خبر از سوژه؟؟ فرشید: خبری نیست اقا 2 ساعت پیش رفت بیرون 1ساعت پیش برگشت سعید هم هرجا رفته باهاش رفت و گزارش نوشته...منم جلو خونه بودم..... تمامی متن هارو واستون ارسال کردم نیومده؟؟ محمد: باشه خسته نباشید... الان چک میکنم خداحافظ، مراقب باشید فرشید: چشم خداحافظ سعید: چیشد؟ فرشید: با گازی که از کیک زده بودم دهنم پر بود با دست بهش اشاره دادم وایسه دهنم خالی شه😂 یکم که دهنم خالی شد ادامه دادم: هیچی گفت به سعید بگو انقدر اذیت نکنه😕😂 سعید: میگفتی ازار و اذیت تو خون سعیده😂 فرشید: بله باید میگفتم😂 متاسفانه یادم رفت😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: خب دیگه...عهد و پیمان بسه عزیزم پاشو پاشو بریم اسما: رسول...به نظرت اینجا خیلی ارامش بهش نیست... اصن من میام اینجا یه حال خوبی بهم دست میده حتی اگه خیلی ناراحت باشم... رسول: اهوم خبببب عزیزم پاشو دیگه بریم برسونمت خونه رمانتیک بازی بسه الان شب میشه😂 اسما: لبخندی زدم که باعث شد رسولم لبخند بزنه🙂♥️ ـــــــــــــــــــــــــــ رسول: هوا دیگه تاریک شده بود... داشتیم میرفتیم که یهو... اسما: نمیدونم چرا ولی یهو حال بدی بهم دست داد... سرم خیلی درد میکرد قلبم خیلی درد میکرد طوری که نفسم بالا نمیومد.... گفتم: ر... سو...ل.... بز.... ن....بغل.... از یه جایی به بعد دیگه نتونستم تحمل کنم صدای آخ گفتم بلند شد... رسول: سریع زدم بغل پیاده شدم و رفتم سمت صندلی شاگرد... بطری آبپ باز کردم و دادم به اسما اسما جان، حالت خوبه؟ اسما: یکم آب خوردن و گفتم: خو....بم رسول: بزار درو ببندم بریم بیمارستان اسما: نه... خو... بم نمی.. خواد... رسول: بی توجه به حرف اسما درو بستم و راه افتادم سمت بیمارستان..... پ.ن¹: چطورین؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🥀 ـــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ (اسما رو بردن بیمارستان بهش سرم وصل کردن) رسول: اسما خوبی؟ اسما: لبخدی زدم و گفتم: خوبم گفتم که چیزی نیست... ـــــــــــــ فردا، سایت(استراحت) ــــــــــــ صبا: اسما قنبرک زده بود یه گوشه خیلی تو خودش بود! همین نظرمو جلب کرد، اسما دختری نبود که بشینه یه گوشه و باهیچکی حرف نزنه رفتم از پشت بغلش کردم به به اسمااا خانوووم چیشده؟ تو خودتی اسما: لبخندی زدم و گفتم: چیزی نشده 🙂 صبا: نچ.... به چیزی شده بگو به من! مثل اینکه ما خواهریما پس چجوری جنابالی همه رازای منو میدونی😂(مثل خواهرن) اسما: قربونت برم چیزی نشده❤️ صبا: خدانکنه... ولی یه چیزی شده😂 اسما: نه❤️ صبا: شونه هامو بالا انداختم.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــ داوود: شیفتمون تموم شده بود... اسما بدون هیچ حرکتی دستشو گذاشته بود رو میز و تو فکر بود... رفتم کنارش اسما: تو افکارم غرق بودم که دستیو رو شونم احساس کردم سریع سرمو بالا کردم دیدم داووده داوود: اسما؟ چیزی شده اسما: خودمو جمع و جور کردم و گفتم: نه نه چیزی نشده🙂 ـــــــــــ تو ماشین، رسول میرسونتش ــــــــــ اسما دستش زیر چونش بود و سرشو به شیشه ماشین زده بود... رسول: اسما؟ اسما جااان اسما: بلللههه رسول: کجایی؟ خوبی؟ اسما: خوبم رسول: مطمعنی؟ حالت کامل خوبه؟ اسما: داد زدم: خووبممم رسوووللل بسس میکنیییی🤬 رسول:😞😒 اسما: خیلی بهم استرس وارد شده بود دستام میلرزید😖 حالم خوب نبود... ادامه دادم: بزن بغل رسول: چرا؟ اسما: دوباره داد زدم: بزززن بغلللللل گفتممم رسول: بدون اینکه حرفی بزنم نگه داشتم... ــــــــــــ خونه اسما ـــــــــــ اسما: نمیدونم چم شده بود اون لحظه اصلا دست خودم نبود.... دلم گرفته بود، از این همه بدبختی از این همه بدشانسی.... آخه این همه آدم چرا من😭 پ.ن¹: چی شده؟؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_3 ـــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ (اسما رو بردن بیمارستان بهش سرم وصل کرد
🥀 سعید: به به اقا فرشید چطوری فرشید: سلام.. سعید: چی شده؟ فرشید: چیزی نیست... سعید: یه چیزی هست.. فرشید: سعید یه جیزی بهت بگم... قول میدی به هیچکس نگی؟ سعید: اره داداش بگو فرشید: فک کنم عاشق شدم😅 سعید: مبااااارکههه.. خببب بچه های ساایت یه خبر داااغ دارممم😂😂😂 فرشید: عه سعید.. 😐😂 سعید: شوخی کردم... اون دختر بدبخت کیه؟ 🤣🤣 فرشید: یه خانمس تازه اومده سایت... سعید: کدوم؟ فرشید: خانم فردوسی سعید: اهااا خب مبارکه😂 فرشید: هنوز نگفتم بهش ک😂 معلوم نیست قبول کنه قبول نکنه.. سعید: قبول میکنه حتما😉😂 چی میخواد دیگه😂 ـــــــــــــ فردا ــــــــــــ سعید: فرشید، اومد فرشید: خیلی خب.. بیا بریم سعید: چراا انقذر استرس داااری😂 بعدشم من کجا بیام بذو بکو خودت فرشید: باشه میرم... ولی لازم شد بیا.. سعید: برو هواتو دارم ــــــــ فرشید: سلام خانم فردوسی زیبا(فردوسی): سلام؟ فرشید: خانم فردوسی اگر.. اگر... سعید: دیدم فرشید نمیتونه خودم وارد عمل شدم.. سلام خانم فردوسی.. راستش.... این اقا فرشید اما عاشق شده😅 فردوسی: به سلامتی! چه کمکی از من برمیاد؟ سعید: میدونستم منظورمو فهمیده بلاخره خانمه دیکه هوشش بالاست... ولی ادامه دادم: راستش...اممم..... خانم شما قصد ازدواج دارید؟ فردوسی: چشمام چهارتا شد... بله!؟ سعید: سوتفاهم نشه.... با اقا فرشید ما ازدواج میکنید؟😂 فردوسی:نگاهی به اقا فرشید گرفتم بدون هیچ حرفی رفتم سمت ماشین... پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_4 سعید: به به اقا فرشید چطوری فرشید: سلام.. سعید: چی شده؟ فرشید: چیزی نیست
🥀 داوود: صبا؟ صبا: همونطور که داشتم گزارش رو آماده میکردم گفتم: جانم؟ داوود: جانت بی بلا، میگم میدونی اسما چش شده؟ از صبح که اومده نه با من، نه با هیچکی حرفی نزده... خودشم اومد سرکار همیشه با رسول میومد... صبا: دست از نوشتن کشیدم.... گفتم: اره اتفاقا اون روز تو نمازخونه خیلی تو خودش بود ازش پرسیدم گفت چیزی نیست ولی یه چیزیش هست... آقا رسول نمیدونه؟ داوود: نه بابا... صبا: خیلی خب من سعی میکنم بفهمم چی شده... داوود: باشه دستت درد نکنه به کارت برس... ـــــــــــــــ حیاط سایت ــــــــــــــــ اسما: نشسته بودم رو صندلی... داشتم به خودمو رسول فکر میکردم... اینجوری نمیشه باید یه فک.... با اومدن صبا از افکارم بیرون پریدم... صبا: اسما خانم چطوری؟ اسما: خوبم... صبا: چیشده عزیزم؟ چرا اینجوری شدی اسما: چجوری شدم صبا: تو خودتی همش... تاجایی که میدونم جنابالی یه جا بند نمیشدی اسما: لبخند تلخی زدم... صبا: میگممم... با اقا رسول بحثت شده؟ اسما: رسول چیزی گفته؟ صبا: نه بابا اون بیچاره که سرش تو مانیتورشه ولی خب مثل قبلنا باهاش خرف نمیزنی اسما: نفسی کشیدم و گفتم: چیزی نیست.... ـــــــــــ چند ساعت بعد ــــــــــــ اسما: رفتم سمت میز رسول دیدم نیست اقا علی جاشه ازش پرسیدم میدونید رسول کجاست؟ علی سایبری: والا به من گفت بشینم سر جاش چیز دیگه ای نگفت اسما: باشه ممنون... ــــــ اسما: رفتم کل سایتو گشتم ولی نبود که نبود حتی آبدارخونه هم نبود که یهو..... پ.ن¹: یهو چی؟! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_5 داوود: صبا؟ صبا: همونطور که داشتم گزارش رو آماده میکردم گفتم: جانم؟ داوود
🥀 اسما: یهو یادم افتاد..... سریع از سایت زدم بیرون.... یعد از 20 دقیقه رشیدم به پاتوق همیشگی... رفتم جلو دیدم رسول داره از امام زاده میاد بیرون(توی پاتقشون یه امام زاده هم هس) پشت سرش راه افتادم.... رفت نشست جایی که همیشه باهم میرفتیم... به برمه نکاه میکرد معلوم بود حسابی تو فکره.. رفتم کنارش نشستم... رسول: تو افکارم غرق شده بودم که یه خانم چادری اومد نشست کنارم... نذاشتم نشستن اون کامل بشه سررریا بلند شدم.. اسما: دست رسولو گرفتم و گفتم بشین عزیزم منم... 😂 رسول: نفسی از سر حرص کشیدم و به صورت دلخور نشستم.. اسما: رسول؟ رسوووول عه جواب بده دیگه 😐 رسول: بله😌😒 اسما: امممم.... اروم گفتم: ببخشید.. رسول: چی؟ اسما: یکم بلند تر گفتم: ببخشید رسول: نمیشنوم😂؟ اسما: آقااا گفتم ببخشید اشتباااه کردم شنیدی الان؟ رسول: اهوم.... باید فکر کنم...😜 اسما: اروم با کیفم زدم به دست رسولو کفتم: نمیدونم چم شده بود...اعصابم خورد بود... رسول: اسما، از وقتس از بیمارستان برگشتیم اینجوری شدیا؟ اسما: بی... م... ارس... تان😞💔 ــــــــــــــــــــــــــــ فرشید: سععععییییدددددد سعید: بلههههه فرشید: خانم فردوسی اومدش سعید: خب؟! فرشید: برو بپرس جوابشو سعید: برادر من تو میخوای ازدواج کنی نه من بدو بدو برو خودت بگو بیا به منم بگو😂 فرشید: خجالت میکشم🙈 سعید: پاااشو ببینممم😂😂😐 خوبه میخوای با این خانم ازدواج کنی و سال ها باهاش زندگی کنی... از چی خجالت میکشی؟؟ فرشید: میترسم جوابش منفی باشه.. سعید: ترس نداره که.. برو نگران نباش اصن بگه نه🤷🏻‍♂ فرشید: اگه خودتم عاشق میشدی همینو میگفتی؟ سعید: امممم...🙆🏻‍♂😅 عه بروو دیگه الان میره خونه هااا بعد باید تا فردا صبر کنی فرشید: ای بابا جرا انقدر شیفتش زوود تموم مییشههه هنوز 5دقیقه هم نشده اومده سعید: فشرید جان عاشق شدی مثل اینکه مغزتم تکون خورده😂 این خانم 5 ساعت تو سایت بوده😐 پ.ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🥀 فرشید: عه😂 سعید: بله... بدو بدو برووو داره خداحافظی میکنه بدووو فرشید فرشید: نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو.... سلام خانم فردوسی فردوسی: سلام... فرشید: ببخشید میخواستم باهاتون صحبت کنم فردوسی: به بچه ها (دخترایی که پیشش بودن) گفتم: خب دیگه خداحافظتون اوناهم جواب دادن.... ــــــــ فرشید: عه.... فردوسی:؟؟ فرشید: خانم فردوسی.... جوابتون.... چی شدش فردوسی: ببخشید انتظار دارید توی یک روز بهتون جواب بدم؟ فرشید: نه،، الان یعنی بهش فکر میکنید؟ فردوسی: چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم... فرشید: لبخند روی لبم نقش بست... همینم برا من کافی بود.... با عحله تشکر کردم و پریدم تو بغل سعید... ــــــــــــــ رسول: اهوم.. چیزی شده؟ اسما: از سر زور لبخندی زدم و گفتم: نـــــه چیزی نشده🙂😞 رسول: میدونستم راستشو نمیگه ولی پاپیچ نشدم... جدیدا خیلی حساس شده🤷🏻‍♂ ــــــــــــــــــ محمد: چند روز بود خونه نرفته بودم، عزیز زنگ زد گفت برم خونه.... ــــــــــــ محمد: سلااااااام جوابی نشنیدم... دوباره سلام کردم... بازم چیزی نشنیدم یکم نگران شدم یکم بلند تر کفتم: عزیز؟ عطیه؟ بازم هیچ صدایی نیومد فکرایی که تو سرم بود آزارم میداد از شیشه اتاق عزیز نگاه کردم چراغا خاموش بود کسی نبود.. خواستم درو باز کنم... اما صدایی که از بالا اومد نظرمو جلب کرد... بدو بدو رفتم سمت در..... ــــــــــــــ صبا: خانم شاملو این گزارشات رو پرینت بگیرید بدید به آقای شهیدی شاملو: بله چشم.. صبا: فقط مواظب باشید برگه هاش قاطی نشه... اصن... منگنه بزنید خیلی مهمه ها نباید جا به جا بشن شاملو: سرمو به معنی فهمیدم بالا پایین کردم پ.ن¹: چوطوریین🤔😂 پ.ن²: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ