eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
987 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 فرشید: سعیدد وایساا سعید: به حرفش توجه نکردم و رفتم سمت میز امیر امیر: عه سلام چطورین؟ چایی میخورین بریزم سعید: امیر..... فرشید چی میگه امیر: یه قلوپ چایی خوردم و گفتم: فرشید چی میگه؟؟ سعید: میگه تو از سعیده خوشت میاد امیر: چایی پرید تو گلوم و تف شد بیرن... چییییی مننننننن؟؟؟!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: از وقتی ارتباطم با رسول اینا قط شد خیلی نگران بودم هیچ جوری نمیتونستم بهشون زنگ بزنم.... سعی کردم به این چیزا فکر نکنم زنگ زدم به عطیه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عطیه: نشسته بودم تو حیاط لب حوض...محمد اصلا به فکر خانه و خانواده نیست همش کار همش این کار لعنی خیلی اصبانی بودم محکم زدم توی اب و گفتم: اهههههههه خسته شدممم ((عزیز خونه نبود رفته بود خرید وگرنه عطی این کارو نمیکرد😂)) نشسته بودم((به در نگاه میکنم دریچه آه میکشد🤣)) که محمد زنگ زد از دستش خیلی ناراحت بودم ولی جوابشو دادم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: سلام عطیه جان عطیه: سلام😏 محمد: چه سرد😶 عطیه: کاری نداری خداف.... محمد: پریدم وسط حرفش: همین الان زنگ زدمم عطیه: هیچی نگفتم محمد: عطیه جان...ببخشید تروخدا میدونم خیلی واستون کم میزارم😞 عطیه: عادت کردم....خداحافظ😒 محمد: خدافظ🥺 پ.ن¹: اووخی محمد بیچاره🥺😂 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_3 پرستار:iyi misin حالت خوبه رسول:Peki, benim küçük acım خوبم کمرم درد داره
امنیت🇮🇷 داوود: محمد... محمد خوبی محمد: ر...س..و...ل داوود: حالت خوبه محمد: ر..س..و...ل داوود: تشنه ات نیست محمد: ر...س..و...ل داوود: ای بابا...بزار زنگ بزنم رسول رسول: الو داوود به کسی چیزی نگ.... داوود: دیر گفتی به محمد گفتم رسول: اههههههه چرااااااا گفتییییییی الااان کجاست داوود: بیمارستان رسول:ای خداااا گوشیو بده بهششش محمد:ا...ل...و....رس..ول رسول: سلام محمد جان خوبی محمد: رسول خوبی واقا رسول: اره بخدا من چیزیم نیست محمد: جون عزیز؟ رسول: به جون عزیز هیچیم نشده محمد: با این حرفش خیالم کامل راحت شد... رسول کی میاین رسول: ان شالله فردا مرخص میشم محمد: باشه... خدانگهدارت ــــــــــــــــــــــــــــــــ علی: به اقا محمد چطوری محمد: سلام برو اونور علی میخوام برم علی: محمدد چرا باور نمیکنی..وضعیت قلبت خووب نیییست امکان داره زبونم لال وایسده چراااا بچه بازییی درمیاری اخهههه مگه نمیخوای عروشی رسولو ببینی مگه نمیخوای به دنیا اومدن...مدرسه رفتن...دانشگاه رفتن...خونه بخد رفتن بچه تو ببینیییی محمد: دقیقا راست میگی اما....اما....برووو اونووورررر باسد برم ترکیههه علی: عه پس منم میرم پاریس.. مگهههههه شوخیهههه اخهههههه محمد: علی رسول بیمارستانه علی: میدونم...میگم بیارنش این بیمارستان محمد: کی میگی علی: فردا میارنش محمد: دیییرهههه علی: تو الانم بری اونجا فردا میرسی محمد: اهههههههه خب میشه برم سایت علی: نههههههههه محمد: خونه چی؟ علی: اکه قول بدی استراحت کنی اره محمد: قول خدافظ علی: وااایساااااااا... باید قسمم بخوری محمد: بله🤨 علی: بجنب.... کار دارم محمد: به روح پدرم قسم.. علی: اوکی برو خدافظ داوود: همین؟! علی:محمد قسم میخوره واقعا عمل میکنه..... داوود: ان شالله خداحافظ علی جان محمد: داوود بیاااا دیگههههه پ.ن¹: حرفی ندارم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_3 زینب:منووووو بببرید بییییمارستاااااااااااننننننننن روژان: بروبرو رسووول ــ
امنیت🇮🇷 علی: عطیه خانم خواست حرف بزنه اما من زودتر حرفمو شروع کردم: خداروشکر حالش خوبه نکران نباشید😂 رسول: اییولل😍😍😂 زینب، عطیه و روژان: الهی شکرررر علی: 1یا 2 ساعت دیگه به هوش میاد میتونید ببینیدش رسول: علی یعنی دیگه قلبش درد نمیگیره علی: نه دیگه😂 رسول: خداروشکر😍😂 ـــــــــــــ 2ساعت بعد ــــــــــــ عطیه: از پشت شیشه داشتم محمدو نگا میکردم دیدم به هوش اومده😍 اقااا علییی علی: جانم چیشده عطیه: م..م..مح....د ــــــــــــــــــــــــــــــــــ علی: منو پرستار رفتیم تو و محمدو معاینه کردیم اومدیم بیرون و به عطیه خانم گفتم بره تو ــــــــــــــــــــــــــــــــــ عطیه: محمد خوبی😭 محمد: اره عزیزم...چرا گریه میکنی 😂 عطیه: از ذوقه😭 محمد: بچه خوبه عطیه: حال بچه مهمه فقط🤨 اره خوبه😒 محمد: عه وا...تو که حسود نبودی جانانم😂 عطیه:😅 محمد: رفتم رو رگ احساسیت😝 عطیه: دقیقا👌🏻😂😂 محمد: قربونت برم عزیز خوبه بهش نگفتید که عطیه: خدانکنه نه نگفتیم محمد: خوبه😁 رسول و زینب: به به اقا محمد روژان: سلام اقا خوبید محمد: خوبم ممنون روژان: خب..من میرم بیرون حرفاتونو بزنید☺️ محمد: نه بابا شماهم خانواده مایی بمون روژان: اخه.... رسول: بمون روژی جان🙂 روژان: چشم 😌 زینب: داداش جاییت درد نداره محمد: نه زینب جان فقط من کی مرخص میشم رسول: من پرسیدم علی گفت چون عملت خوب بوده 1 ماه دیگه محمد: خیلی زیاااااااده من همین الان باید برم سر کار پرونده عقبه، خواستم بلند بشم که عطیه نذاشت.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سایت: داوود: سلام رسول آقا محمد خوبه رسول: سلام داوود جان اره خوبه خوبه داوود: کی مرخص میشه رسول: 1 ماه دیگه داوود: اها میگم میخوام با بچه ها برسم بیمارستان میای بریم رسول: اره بابا میام🙂 داوود: بریم خوب رسول: الااان😂 ساعتو دیدی ساعت 3 نصفه شبه داداش بیچارم خوابیده الان خودتم خسته ای برو لالا😂😂 فردا بیا بریم... داوود: باشه 🤣 پ.ن¹: همه چیز ارومه🤣 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو_3🐊 #پارت_3 رسول: رسیدیم به مقصد از فرماندهی پرسیدیم گفتن 2 دقیقه دیگه میرسن ـــــــــــــــ
🐊 عطیه: خیلی نگران بودم تلفن خونه دستم بود و همش راه میرفتم و ذکر میخوندم.... عزیز از من نگران تر داشت قران میخوند! ــــــــــــــــــــــ فرشید: بلاخره رسیدیم بیمارستان نمیدونم چرا انقدر زمان دیر میگذره💔 داوود: همه پیاده شدیم و پشت سر تخت محمد راه افتادیم.... تا یه جایی همه همراه بودیم اما بعدش محمدو بردن تو اتاق عمل که هیچکدوممون نتونستیم بریم.... عبدی: آیت الکرسی رو خوندم و فوت کردم پشت سر محمد.... ــــــــــ 5 ساعت بعد ــــــــــ رسول: داشتم تو راهرو بیمارستان راه میرفتم هی میومدم هی میرفتم... فرشید به دیوار بیمارستان تکیه داده بود، داوود نشسته یود رو صندلی و سرش مابین دستاش بود....سعیدم نشسته بود رو صندلی و سرشو به ذیوار تکیه داده بود... که دیدیم دکتر اومد بیرون😨 هممون حجوم بردیم سمت دکتر عبدی: آقای دکتر چیشد؟😥 پ.ن:....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_3 ـــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ (اسما رو بردن بیمارستان بهش سرم وصل کرد
🥀 سعید: به به اقا فرشید چطوری فرشید: سلام.. سعید: چی شده؟ فرشید: چیزی نیست... سعید: یه چیزی هست.. فرشید: سعید یه جیزی بهت بگم... قول میدی به هیچکس نگی؟ سعید: اره داداش بگو فرشید: فک کنم عاشق شدم😅 سعید: مبااااارکههه.. خببب بچه های ساایت یه خبر داااغ دارممم😂😂😂 فرشید: عه سعید.. 😐😂 سعید: شوخی کردم... اون دختر بدبخت کیه؟ 🤣🤣 فرشید: یه خانمس تازه اومده سایت... سعید: کدوم؟ فرشید: خانم فردوسی سعید: اهااا خب مبارکه😂 فرشید: هنوز نگفتم بهش ک😂 معلوم نیست قبول کنه قبول نکنه.. سعید: قبول میکنه حتما😉😂 چی میخواد دیگه😂 ـــــــــــــ فردا ــــــــــــ سعید: فرشید، اومد فرشید: خیلی خب.. بیا بریم سعید: چراا انقذر استرس داااری😂 بعدشم من کجا بیام بذو بکو خودت فرشید: باشه میرم... ولی لازم شد بیا.. سعید: برو هواتو دارم ــــــــ فرشید: سلام خانم فردوسی زیبا(فردوسی): سلام؟ فرشید: خانم فردوسی اگر.. اگر... سعید: دیدم فرشید نمیتونه خودم وارد عمل شدم.. سلام خانم فردوسی.. راستش.... این اقا فرشید اما عاشق شده😅 فردوسی: به سلامتی! چه کمکی از من برمیاد؟ سعید: میدونستم منظورمو فهمیده بلاخره خانمه دیکه هوشش بالاست... ولی ادامه دادم: راستش...اممم..... خانم شما قصد ازدواج دارید؟ فردوسی: چشمام چهارتا شد... بله!؟ سعید: سوتفاهم نشه.... با اقا فرشید ما ازدواج میکنید؟😂 فردوسی:نگاهی به اقا فرشید گرفتم بدون هیچ حرفی رفتم سمت ماشین... پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_3 ماشین::: روژین: یهو یه ترسی افتاد تو دلم گفتم: نگه دار.. بهروز: چیشد؟!
امنیت🇮🇷 سایت::: (بدونید و آگاه باشید که رسرول و روژان کنار هم میشینن کار میکنن😂😂) سعیده: روژان جان گزارش این تصاویر رو تایپشون کن و پرینتشو بده اقا محمد روژان: باشه عزیزم ــــــــــ روژان: وسط تایپ کردن حالم بد شد.. بلند شدم برم، سرم گیج میرفت برای اینکه تعادلم حفظ بشه صندلیرو گرفتم.. زینب: رفتم چند تا برگرو کپی کنم دیدم روژان داره میوفته که گرفتمش: روژان جان خوبی!؟ رسول: زینب اومد دل گرم شدم و حتی برم نگشتم. روژان: دستم روی پیشونیم بود؛ خوبم عزیزم خواستم بشینم که دوباره حالم بدشد... زینب: روژانو کمک کردم بره صورتشو آب بزنه... و نگاه معناداری به رسول کردم... ـــــــــــــــــ زینب: روژانو بردم نمازخونه تا استراحت برگشتم سر جاش... جدی گفتم: رسول بیا تو حیاط... ـــــــــــــــ رسول: دست به سینه پرسیدم: خب!!؟ زینب: چرا هیچ عکس العملی نسبت به حال خراب روژان نشون ندادی... حالش خیلی بد بود رسول: چیزی نیست.. زینب: چیزی هست.. بگو رسول... رسول: خواستم حرف بزنم که پریا خانم بدوبدو اومد پریا: پریشون گفتم: روژااان زینب و رسول بدو بدو رفتن بهداری سایت::: رسول: خانم شکوهی روژان چطوره! شکوهی: خوبه... ولی خیلی بهش استرس وارد شده... اقای حسینی انقدر اضطراب واسش سمه تروخدا مراقبش باشید... این دفعه رو خدا رحم کرد... رسول: میتونم ببینمش... شکوهی: بله.... بفرمایید.... ــــــــــــــــــــــ رسول: روژی جونم!؟ روژان: با صدای رسول چشامو باز کردم.. رسول: گلی که پشتم قایم کرده بودمو نمایان کردم... بفرمایید... میخواستم ازت معذرت خواهی کنم.... بد رفتاری کردم باهات... ببخشید... روژان: نه.. تو.. ببخش.. نباید.. اونجوری.. حرف.. میزدم.. باهات رسول: عیب نداره فدا سرت.. روژان: ❤️🙂 رسول: آشتی!؟ روژان: شما.. باید.. بگی😂 رسول: ❤️😂 حالا بگو ببینم، حالت خوبه؟ روژان: با سر تایید کردم رسول: روژان، میگم... تو نیا عملیاتو... روژان: عه..چرا! رسول: ببین حالتو... روژان: این حالم به خاطر اون حال جنابالی بود😐😂😒 رسول: ینی خوشم میاد قهرامونم یه روز ماندگاری نداره😂👌🏻 روژان: اصلشم..همینه😂 پ.ن¹: آی اشتی اشتی😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_3 زینب: دستت درد نکنه رویا خانوم ممنون که اوندی ظرفارو با من شستی😒 رویا: امی
امنیت🇮🇷 رویا: خواستم برم دنبالش که بابا دستمو گرفت... داوود: با تکون دادن سرم فهمید که خودم میخوام باهاش حرف بزنم... ـــــــــــــــ امید: تو حیاط نشسته بود، دستم توی حوض بود و تو اب بازیش میدادم.. صدای قدم هایی شنیدم... محکم و با شوخی گفتم:: یک بلایی سرت بیارم(مشتاشو میکوبید به هم) داوود: 😐😂 امید: میدونی من دارم عذاب میکشم، دارم خجالت میکشم هی ادامه میدی... اون رعنایی که نوشتمو از رو کنسرو رب تقلب کردم که جلو چشام بود.. راد هم فامیلی دوست باباست داوود: ❤️🙂 امید: با اصبانیت و خشم گفتم: ولی خیلی از دستت اصبانیم طوری که😳😓 (بلند شدو با داوود چشم تو چشم شد) داوود: طوری که؟🤨 امید: ع. ه... ب. ا. ب. ا😬 داوود: خوب شد من به جای رویا اومدم... وگرنه جنابالی اصلا متوجه نیستی اون دختره روحیش حساسه سری آسیب میبینه امید: من غرور ندارم... جلو شماها کوچیکم کرد! داوود: توهم غرور داری عزیزم... شک نکن اگر رویا اینجوری میخواست باهات حرف بزنه باهاش برخورد میکردم.. ولی اخه چه کوچیکی! شوخی کرد فقط منظور بدی نداشت.. نشستیم لبه حوض:: ولی توهم زیادی حساس شدیا😂 خبریه نکنه؟😂🧐 امید: بابا😐😂 داوود: دستامو به هم وصل کردمو گفتم: عاشقی که جرم نیست بابا، اتفاقا هنره عاشق باشیو به پایه عشقت وایسدی... خود من... هر دفعه مامانتو میبینم خداروشکر میکنم که سر راهم قرارش داد... ولی باید با چشم و گوش باز تصمیم بگیری و دل ببندی تا خدایی نکرده به نشکل نخوری... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_3 رها: یعنی چی😭😳 امیر: یعنی داوود زن داره... رها: باورم نمیشه 😭 امیر
رها: با صدای داوود به خودم اومدم... داوود: رها جان کجایی! گوش بده دیگه.. خانم بگید لطفا بنفشه: خواستم حرفایی که پیام بهم گفته رو بزنم،اما وقتی حال بد اون دختر رو دیدم یاد خودمو اکبر افتادم.... حرفامو عوض کردم::: بله شمارو یادمه... دیروز لطف کردید منو رسوندید... خدا از برادری کمتون نکنه... نمیدونید چه لطفی به من کردید... رها: یهو صدای یه اقا اومد.. آقا(اکبر): بنفشه کیه! بنفشه: همون اقایی که دیروز رسوندن منو...گفتم که بهت! اکبر: عه.... بگو بیان تو... سلام اقا...(دست دادم) دستتون واقعا درد نکنه دیرزو خیلی لطف کردید به خانمم بنفشه: همسرم هستن... داوود: نه آقا این چه حرفیه.. وظیفه بود اکبر: وظیفه آقایتون بود... بفرمایید، تشریف بیارید داخل.. داوود: نه مزاحم نمیشیم... با اجازه توپ ـــــــ رفتن تو ماشین ـــــــ رها: نفس راحتی کشیدمو سرمو تکیه دادم به صندلی... داوود: حالا دیدی تو و داداشت زود قضاوتم کردید! اصلا اجازه حرف زدن به ادم نمیدید😅 رها: 😆❤️ داوود: حالا کی امیرو قانع کنه🙄 رها: خودم باهاش حرف میزنم... ـــــــــــ خونه ـــــــــــ امیر: بگو رها چیشده؟ رها: من امروز.... امیر: صدای پیامک گوشیم حرف رهارو قط کرد... معذرت خواهی کردمو گوشیو چک کردم.. دوباره عکس جدید... بفرما اینم اقا داوودتون ... حالا باز بگو داوود هیچکارس.. گوشبو گذاشتم رو زمین بلند شدمو رفتم تو حیاط... رها: گوشیو برداشتمو با چشای پراز اشک عکسارو نگاه کردم.... میدونستم دروغه ولی حالم خوش نبود... ــــــــــ سایت ــــــــــ امیر: رفتم تو اتاق استراحت دیدم داوود نشسته اونجا.... داوود: سریع بلند شدم... سلا..... با حرکتش حرفم نصفه موند امیر: یقشو گرفتمو چسبوندمش به دیوار... داوود، یه بار دیگه دورو بر رها بپلکی من میدونمو تو برو پیش اون یکی زنت دیگه... فک میکنی نفهمیدم دیروز بردیش دم خونه اون زنه و یه مشت چرت و پرت بهش فهموندی... داوود: امیر... داری زود قضاوت میکنی بفهم اینو... زنم کجا بود! امیر: یه سیلی زدم تو گوشش... داوود: هیچ عکس العملی نشون ندادم... درد قلبم از درد صورتم بیشتر بود..(اینجا درد قلب به نشانه عشقه وگرنه فعلا بیماری نداره😂) ــــــــــ چند روز بعد ـــــــــ داوود: زخم کنار لبم خودنمایی میکرد... ولی کاریشم نمیشد کرد... رفتم سایت جلسه داشتیم... ــــــــــ محمد: پیام خواستار 27 ساله مجرد... بازیچه یه باند جاسوسی که اطلاعات مهم رو به کشور های دیگه منتقل میکنن... چهارشنبه یعنی فردا لب مرز قرار داره تا اطلاعاتی که 1ساله داره جمع میکنن رو به یکی از مقامات لندن بده... امیر: چقدر آشنا بود قیافش... به ذهنم فشار میاوردم تا بشناسمش ولی فایده نداشت... محمد: نباید بزاریم اون اطلاعات از کشور خارج بشن... امیر، فرشید ، با من میاید... رسول ، سعید و داوود شما بمونید سایت... داوود: اقا اگه میشه منم میام... محمد: خیلی خطرناکه ها داوود: عیب نداره اقا، آخرش شهادته که نگران نباشید من لیاقتشو ندارم🙂 رها: با حرفاش دلم ریخت... یه حس خیلی بدی داشتم... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_3 دنبالشون میرفتم.. دیدم رفتن خونه... سریع به داوود زنگ زدم:: الو
محسن: لیلا شغل سعید چیه؟ لیلا: مامور ام..... و بعد جلو دهنمو گرفتم😬 ای واییییییی محسن: سعید ماموره😨 لیلا: ای وای حالا خوبه تاکید کرد به هیچکی نگم شغلشو حتی بابا🤭 حتما خیلی اصبی میشه... محسن: حرف بزن لیلا... سعید ماموره لیلا: 😓 محسن: پس ماموره... لیلا: بابا تروخدا به هیچکی نگو محسن: لیلا باید باهام بیای بریم خارج... لیلا: عه، چیشد یهویی.... چرا باید بریم... محسن: باید بریم... لیلا: چرا بابا... محسن: ماجرارو گفتم... لیلا: ای داد بیداد... ای واااای بابااااااا😱 تا الان شناسایی شدی چرا اومدی خبببب😫 محسن: اومدم تورو ببرم لیلا: من نمیتونم جایی بیام... محسن: باید بیای لیلا: نمیام.. من سعیدو تنها نمیزارم محسن: این سعیدی که میگی باباتو میگیره.... خودتو میگیره لیلا: من خطایی نکردم که نگران دستگیر شدنم باشم محسن: به روح مادرت نیای.. مجبور میشم سعیدو بکشم لیلا: 😱چرا.... چرا باهام این کارو میکنی... 😭 خب اصن نمیومدی... محسن: میای یا نه! پ.ن:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_3 خونه:: عطیه: به به استاد رسول... نخوابیدی هنوز! چیکار میکنی... رسول:
🇮🇷 آوا: یه سری پرینت و گزارش بود که باید به آقای نوروزی میدادم... بلند شدم رفتم سمت میز... بفرمایید این گزارش... اینم پرینت ها... رسول: به زمین چشم دوخته بودم... بله... ممنونم.. آوا: زیر لب خواهش میکنمی گفتمو رفتم نشستم... ــــــــــــــــ خونه ــــــــــــــ محمد: میگم آوا آوا: جونم؟ محمد: این عط.... خانم نوروزی رو... چقدر میشناسی... آوا: لبخندی زدمو گفتم: چطور؟ محمد: همینجوری..! آوا: ماجرارو تا اخر فهمیدم... ولی به روی خودم نیاوردم.... اممممم... خب.. دختر خوبیه.. مومنه... دلش پاکه... با ادبه... باهوشه... درضمن خوشگلم هست..🙃 محمد: ناخوداگاه لبخندی کنج لبام نشست... آوا: نکنه خبریه؟😇 محمد: ها... نه نه...😬 بلند شدم برم که آوا دستمو گرفت... آوا: محمد...بشین... محمد: کاری که گفت رو انجام دادم.. آوا: عطیه رو دوستش داری؟ محمد: نگاهمو از زمین گرفتمو به آوا دادم... آوا: دوسش داری؟ محمد: حزفی نزدمو به زمین زل زدم.. آوا: پس دوسش داری😁 محمد:.... آوا: میخوای خودم باهاش حرف بزنم؟ محمد: 🤷🏻‍♂😅 آوا: پس حرف میزنم😉 پ.ن¹: یه بوهایی میادا😌😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_3 رسول: هی با ماشین خیابونارو بالا پایین میکردم... حالم خوب نبود اص
چند روز بعد:: آوا: چند روزه دل دردای بدی سراغم میاد... رو مبل نشسته بودمو تو فکر رسول بودم... چند روزه رفتاراش عوض شده... دیگه مثل قبل شوخی نمیکنه... رفتم تو اتاق خوابیده بود... این چند روزه کیفشو از خودش جدا نمیکنه... کیفش کنار تختش بود... رفتمو برش داشتم... رفتم تو پذیرایی... یه پوشه آبی رنگ نظرمو جلب کرد در اوردمو بازش کردم.. برگه آزمایش بود... تن و بدنم لرزید... برگه هارو در اوردمو دونه دونه خوندم... با خوندن هرکدوم اشکام سرازیر شد... ــــــــــ رسول: بیدار شدم دیدم کیفم نیست... کل اتاقو گشتم اما نبود... سریع رفتم تو پذیرایی... عه آوا! آوا: گریم شدت گرفت.. رسول اینا چیه... رسول: چزی نیست... بدشون به من... آوا: چیزی نیییست... اینا چیییزی نیییستتتت تو مسئله به این مهمیو ازم پنهون کردی... بیماریتو ازم پنهون کردی... یعنی انقدر غریبه بودم... ـــــــــ شب ـــــــــ آوا: سرمو مابین دستام گرفته بودم... حال خوبی نداشتم.. ولی قطعا رسول بدتر از منه... رفتم تو اتاق که دراز کشیده بود... رسول؟ رسول جان؟ تک خنده ای کدمو گفتم: من که میدونم بیداری.. رسول: برگشتم سمتشو بلند شدم نشستم... آوا: میخوای باهم حرف بزنیم؟ رسول: سرمو تکون دادم... آوا: پس حاضر شو بریم بیرون... رسول: بیرون چرا... آوا: بریم پاتوق همیشگی... رسول: بام تهران.. الان!؟ آوا: ساعت چنده مگه! به ساعت نگاه کردمو خندیدم گفتم: اره واقعا دیره... ولی پاشو بریم... پ.ن: یعنی انقدر غریبه بودم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_3 سارا: اشک تو چشام جمع شده بود.. اشکاشو پاک کردم.... گریع نکن دیگه... رها
سارا: نکنه عقدم کردی؟ یا شایدم عروسی... اصن از کجا معلوم بچه دار هم نشدینننن😍😂 سما: بابااااااا من یه کلمه گفتم تو تا بچه دار شدنمونم رفتی😂😐 سارا: بچه دار شدنمونم... کی کی کی... با کی... کییییییی سما: عهههه😂😐 بس کن خواهر من.. یه چیزی گفتم حالااا😂😐 سارا: سما... بهم بگو... بگو که منم بگم سما:عههههه بهههه بهههه 😂 اول تو بگو سارا: اول تو باید بگییی بدووو سما: سارا واقعا خبری نیست😂 سارا: خیلی بدی😒😂 سما: منم دوست دارم😂 حالا تو بگو؟ سارا: منم خبری نیست.. سما: اذیت نکن.. سارا: اذیت نمیکنم.. واقعا خبری نیست... سرکارت گذاشتم بابا😂 پ.ن: سرکارت گذاشتم😂😐 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ