eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_4 رها: با صدای داوود به خودم اومدم... داوود: رها جان کجایی! گوش بده د
روز عملیات:: محمد: امیر، در (یعنی درو باز کن) امیر: یکم باهاش ور رفتم... بفرمایید اقا... محمد: بریم.... فرشید: تفنگامونو مصلح کردیم... داوود: اروم اروم میرفتیم جلو... که یهو پیام جلومون سبز شد...... پیام: تکون نخورید... برید عقب... برید عقب... محمد: اصلحتو بنداز... امیر: باورم نمیشد..... خا... خاست.. خاستگار رها..... پیام: برررید عقببببب به خدااا میزنماااا امیر: صداشم خیلی شبیه همونی بود که زنگ زد ماجرای داوودو گفت... وای.... خودشه.... یعنی بازیم داده... وای که چه اشتباهی کردم... داوود: نزدیک دیوار بودم... پله هایی که اونحا بود نظرمو جلب کرد...خوب نگاه کردم فهمیدم از رو پله ها راه داره به پشت سر پیام... با چشم و اشاره به فرشید منظورمو رسوندم... رسیدم پشت سرش... بدون اینکه حرفی بزنم سریع دستشو گرفتو خوابوندمش رو زمین.. دستبندو زدمو بلندشدم... فقط صدای تیر شنیدم و دردی تو استخونای پشتم احساس کردم..برگشتم سمت صدا...خواستم تیر بزنم که.... فرشید: یا حسین.... سریع یه تیر شلیک کردم... چون واسه داوود حول بودم خوب نشونه گیری نکردمو زدم تو دستش... امیر: افتادم روزمین کنار داوود.... داوود، داوود جان😭 داوود داداش😭 زود قضاوتت کردم... ببخش منو😭 داوود تروخدا چشاتو نبند😭 داوود: موا... ظب... رها.... با... ش امیر: با سیلی میزدم تو گوشش تا چشماش باز بمونه ولی فایده نداشت.... فریاد زدم: دااااووووددددد😭😭 ـــــــــــ بیمارستان ــــــــــ امیر: دعا دعا میکردم چیزی نشده باشه... دیدم دکتر دارع میاد بیرون... فرشید: دکتر چیشد! دکتر: متاسفم... تیر اول خورده بود توی نخاعشون تیر دومم وسط قلب خدا بهتون صبر بده، تسلیت میگم امیر: کلمه آخر تو سرم اکو میشد... «تسلیت میگم» ــــــــــــــــــــ مادر داوود(فاطمه): دلشوره بدی داشتم.... از داوود خبری نبود... شروع کردم به ذکر گفتن... ـــــــــ چند روز بعد ــــــــ رها: جنازه رو اوردن😭 انقدر التماس کردم تا راضی شدن چند ثانیه پارچرو کنار بزنن.... اشکام اجاره نمیداد چهرشو ببینم.... با دستام پاکشون کردم... گریه هام شدت گرفت... فریاد میزدمو داوودو صدا میکردم😭 فاطمه: ای خدا😭😭 پسرم😭 همه کسم😭😭 الهی مادر برات بمیره😭😭 قرار بود این حلوارو باهم واسه بابات پخش کنیم ولی الان باید خودم پخشش کنم واست😭😭 سعید: اصلا حالمون خوب نبود... امیر یه گوشه بی صدا اشک میریخت و به جنازه چشم دوخته بود... فرشید: خاطره هامون مثل فیلم از جلو چشام رد میشد.... اپ.ن¹: پایانی تلخ...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_5 روز عملیات:: محمد: امیر، در (یعنی درو باز کن) امیر: یکم باهاش ور رف
چند هفته بعد::: رها: آقا محمد میشه باهاش حرف بزنم بعد بازجویی رو شروع کنید... محمد: با سر اره ای گفتم... ــــــــــــ رها: نفس عمیقی کشیدمو رفتم تو... خانم بنفشه خواستار... با پیام خواستار چه نسبتی دارید! بنفشه: ب.. برا... برادمه... رها: چرا اینکا رو با داوود کردید.... چیکارتون کرده بود مگه! بنفشه: به خدا نمیدونم... فقط پیام حراسون اومد خونه منو بیتارو (دخترش) برد بیرون... تا یه چند ساعتی همین اقا داوود شمارو تعقیب میکردیم که رفت تو یه مغازه که وسائل حلوا و شیرینی رو میفروخت... بهم گفت پیاده شم... کلی وسیله داد دستمو گفت به این اقا التماس کن تا تورو ببره خونه... بعدم گفت اگر اومدن در خونه بگو داوود شوهرته و بیتاهم بچتونه... رها: شوکه شده بودم.... بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون.... چشمام پراز اشک بود... رقتم بیرون با امیر چشم تو چشم شدم... نگاهمو ازش گرفتمو به راهم ادامه دادم.... چشمم افتاد به میز داوود... اشکام سرازیر شد... چهرش جلوی چشام بود... باورم نمیشد رفته... باورم نمیشد دیگه نمیبینمش... پ.ن¹: تمام....! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیحات:: 2 ماهه که سعید با دختری به اسم لیلا ازدواج کرده... که استاد دانشگاهه فرشید هم با دوست صمیمی لیلا که اسمش نداست نامزد کرده... ــــــــــــــــــ بریم سراغ داستان ـــــــــــــــــ لیلا: سعید آماده شو دیر شد.. سعید: اومدم اومدم... ـــــــــ سعید: بفرمایید دقیقا سر ساعت رسوندمت... الکیم حرص خوردی فقط😂😐 لیلا: ممنون😅❤️ خدافظ.. سعید: مراقب خودت باش.. لیلا: توهم همینطور... ـــــــــــــ سایت ـــــــــــــ جلسه:: محمد: یه کیس جدید که توسط مرد مسنی به اسم حسن فتاحی اداره میشه... البته مطمعن نیستیم که این اسم، اسم واقعیش باشه... رسول، شما زحمت این کارو بکش ببین میتونی اسم واقعی شو پیدا کنی! سعید و داوود، ت میم حسن فتاحی باید بفهمیم با کیا میره و میاد فرشید توهم شنود تلفناشو چک کن هرنکنه کوچیکی میتونه کمکمون کنه... (همگی به معنی اینکه متوجه شدن سرشونو تکون دادن) ــــــــــــــــــــــــــــ لیلا: زمان اولین کلاس تموم شد...دانشجو ها یکی یکی رفتن بیرون خودمم داشتم میرفتم که گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود.. اول خواستم جواب ندم بعد گفتم اگه.... جواب دادم الو؟ محسن: سلام لیلا: شما؟ محسن: همون که بزرگت کرد... لیلا: سلام بابا خوبید؟ چه عجب زنگ زدید!؟ محسن: دارم میام ایران.. لیلا: ایران😳 محسن: اهوم لیلا: ب.. ب.. باشه... کی میرسید؟ محسن: امشب راه میوفتم.. لیلا: باشه... رسیدید زنگ بزنید بیام دنبالتون... ـــــــــــــــ شب،خونه ـــــــــــــــ لیلا: سلام سعید جان... خسته نباشی سعید: سلام عزیزم ممنون توهم همینطور لیلا: برو لباساتو عوض کن که شامو بکشم سعید: به قول رسول ایوللل😂😍 لیلا: 😂 ـــــ سر میز شام ــــ لیلا: میگم سعید سعید: جانم؟ لیلا: جانت بی بلا، بابام نیخواد بیاد ایران سعید: عه، به سلامتی... چشمت روشن... کی میرسن حالا؟ لیلا: احتمالا فردا سعید: خودم فردا میرم دنبالش.. فقط یه عکسی چیزی ازشون نشونم بده بشناسم😂 لیلا: وای یعنی بعد دوماه بابای منو نمیشناسی😂 سعید: عزیزم شما عکسی به من نشون دادی؟!😐😂 لیلا: خیر سوال بعدی😂😅 یکم با گوشیم ور رفتم.... بفرمایید اینم عکس بابای بنده سعید: ببی..... با دیدن عکس حرفم نصفه موند.... وایییی برای اینکه به خودم دلداری بدم میگفتم حتما شباهت ظاهریه! لیلا: سعید! کجایی؟ سعید: ها؟! هیچی... لیلا: میگم تو مگه فردا شیفت نیستی! سعید: چرا! لیلا: خب پس خودم میرم دنبال بابا تو به کارت برس☺️ پ.ن:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_1 توضیحات:: 2 ماهه که سعید با دختری به اسم لیلا ازدواج کرده... که ا
فرشید: اقا محمد... محمد: چیشده فرشید فرشید: اقا، فتاحی به یه خانمی زنگ زد گفت امشب پرواز داره برا ایران... محمد: اون که الانشم تو ایرانه.. اون خانمه کی بود؟ فرشید: اجازه بدید... یهجیزایی تایپ کردم عکس با اومد... صاحب این خط این خا.... عه😳 این که... محمد: زن سعیده😳 فرشید: یعنی چی😳 محمد: زن سعید چی صداش میکرد؟ فرشید: بابا محمد: بابا😳 یعنی دخترشه! فرشید: 🤷🏻‍♂ محمد: سعید کجاست الان؟ فرشید: خونه... استراحته.. محمد: فردا شیفته دیگه؟ فرشید: بله ولی ظهر میاد سایت چون صبح باید ت میم فتاحی وایسه ـــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــ سعید: دم خونه فتاحی منتظر بودم.. تو این فکر بودم چقدر بابای لیلا به فتاحی شبیه بلاخره اومد بیرون... با اقا محسنی مو نمیزد... نکنه برادر دوقولشه... ولی لیلا که گفت عمو نداره... سعی کردم از افکارم بیرون بیام... رفت سمت فرودگاه... رانندش ساک هاشو گذاشت پایین و خودش سوار شد رفت... اول فک کردم میخواد از شهر خارج بشه ولی مثل اینکه منتظر کسی بود... یه ماشین اومد سمتش... ما.. ماشین لیلا بود😳 باورم نمیشد.... چشمامو مالیدم تا مطمعن بشم... از ماشین پیاده شد... خودش بود😳 سوارش کرد و راه افتاد... پ.ن:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_2 فرشید: اقا محمد... محمد: چیشده فرشید فرشید: اقا، فتاحی به یه
دنبالشون میرفتم.. دیدم رفتن خونه... سریع به داوود زنگ زدم:: الو داوود جان؟ داوود: سلام جانم سعید سعید: داوود نمیخواد تو بیای ت میم... من امروزو کامل میمونم... داوود: نه بابا خسته میشی میرم خودم سعید: نه میمونم خسته نیستم.. داوود: دستت درد نکنه اقا داماد❤️😂 سعید: لبخند الکی زدمو خداحافظی کردم... بلافاصله زنگ زدم اقا محمد... همه ماجرارو توضیح دادم... محمد: صبح هم همین اقا با خانمت تماس گرفته و لیلا خانم بابا صداش کرده... سعید: وای یعنی چی! محمد: سعید آروم باش و برو تو خونه... حواست جمع باشه ها هرچیم شد بهم زنگ بزن سعید: چشم اقا خدانگهدار ــــــــــــ خونه ــــــــــــ سعید: سلااااام لیلا: عه بابا سعید اومد... سعید: سعی کردم تعجبمو پنهان کنم... سلام پدر جان مشتاق دیدار محسن: سلام... پس اقا سعید شمایی سعید: 🙂 لیلا: شما بشینید منم برم واستون شربت بیارم... سعید: لباسامو عوض کردمو نشستم رو مبل محسن: خب اقا سعید، شغل شما چیه... سعید: کارمند هستم محسن: خب یه شغلی باید داشته باشی دیگه لیلا: بفرمایید شربت... سعید: لیلا به دادم رسید... ـــــــــــــــ فردا، سایت ــــــــــــــــ سعید: یه راست رفتم پیش اقا محمد.. محمد: سلام سعید چه خبر سعید: اقا خودشه.. محمد: فقط این عجیبه که چجوری همسر تو فلاحیه ولی اون فتاحی سعید: و همین باعث میشه مطمعن بشیم که اسم و فامیلیش جعلیه محمد: دقی.. با اومدن رسول حرفم نصفه موند رسول: اقا یه دقیقه میاید پایین؟ ـــــــــــــــــ محمد: خب رسول؟ رسول: اقا اسم اصلی فتاحی رو در اوردم محمد و سعید:؟! رسول: محسن فلاحی.... یه دختر داره به اسم با تعجب به اسم نگاه کردم.... به اسم لیلا فلاحی😳😳 پ.ن:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_3 دنبالشون میرفتم.. دیدم رفتن خونه... سریع به داوود زنگ زدم:: الو
محسن: لیلا شغل سعید چیه؟ لیلا: مامور ام..... و بعد جلو دهنمو گرفتم😬 ای واییییییی محسن: سعید ماموره😨 لیلا: ای وای حالا خوبه تاکید کرد به هیچکی نگم شغلشو حتی بابا🤭 حتما خیلی اصبی میشه... محسن: حرف بزن لیلا... سعید ماموره لیلا: 😓 محسن: پس ماموره... لیلا: بابا تروخدا به هیچکی نگو محسن: لیلا باید باهام بیای بریم خارج... لیلا: عه، چیشد یهویی.... چرا باید بریم... محسن: باید بریم... لیلا: چرا بابا... محسن: ماجرارو گفتم... لیلا: ای داد بیداد... ای واااای بابااااااا😱 تا الان شناسایی شدی چرا اومدی خبببب😫 محسن: اومدم تورو ببرم لیلا: من نمیتونم جایی بیام... محسن: باید بیای لیلا: نمیام.. من سعیدو تنها نمیزارم محسن: این سعیدی که میگی باباتو میگیره.... خودتو میگیره لیلا: من خطایی نکردم که نگران دستگیر شدنم باشم محسن: به روح مادرت نیای.. مجبور میشم سعیدو بکشم لیلا: 😱چرا.... چرا باهام این کارو میکنی... 😭 خب اصن نمیومدی... محسن: میای یا نه! پ.ن:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_4 محسن: لیلا شغل سعید چیه؟ لیلا: مامور ام..... و بعد جلو دهنمو
سعید: رفتم خونه دیدم هیچکی نیست... رفتم تو اتاق یه نامه رو چسبونده بودن به آینه... بازش کردم... «سلام سعید جان... زمانی که نامه رو میخونی کیلومتر ها از تو دورترم.. اینکه ترکت کنم برام زجر آور بود،ولی فقط وفقط به خاطر خودت اینکارو کردم..امیدوارم حرفمو باور کنی... از اونجایی که حق طلاق داشتم تضای طلاق دادم برو با اقای وحدت هماهنگ کن همه وکالت هارو بهش دادم... شماره و ادرسم پایین تر نوشتم.. امیدوارم فراموشم کنی...بدون که تا آخر عمرم دوستت دارم» 1 ماه بعد::: فرشید: سعید خیلی پکر بود.. اصلا مثل قبلنا نبود... داغون شده بود... این 1 ماه فقط کار میکرد و با هیچکی حرف نمیزد... خیلی نگرانش بودم.... دیدم ندا داره حراسون میاد سمتم.. ندا: فرشید فرشید فرشییددد😱 فرشید: چیشده! ندا: لیلا.... لیلاااا فرشید: لیلا چی🤨 ندا: با صدای اروم گفتم: ازدواج کرده🤭😓 فرشید: با داد و تعجب گفتم: چیی😳 ندا: هییییس🤫 فرررشید تروخدا یواش فرشید: سعید بفهمه که سکته میکنه😖 ندا: خب دیگه... نباید بزاریم بفهمه فرشید: شک نکن میفهمه... یه جوری بهش میگن بهش میرسونن مطمعنم... حالا تو مطمعنی ازدواج کرده ندا: تو این دوره زمونه از هیچی نمیشه مطمعن بود... ولی خب این عکسو واسم فرستادن ببین😓 پ.ن:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_5 سعید: رفتم خونه دیدم هیچکی نیست... رفتم تو اتاق یه نامه رو چسبو
فردا::: سعید: یه عکس همراه فیلم برام ارسال شد... بازشون کردم... لیلا بود...اشکام تمومی نداشت... عکس و فیای عروسیش بود...(چون حجاب داشت نگاهشون کرد) دنیا رو سرم خراب شد... حرفاش تو سرم اکو میشد... «دوستت دارم🙂💚» «من همیشه کنارتم اقای مهندس😂😍» «ماجرای این آقا داماد که میگن چیه؟نکنه خبری بوده واقعا😂🤨» «تا آخر عمرم دوستت دارم🤗» داشتم دیوونه میشدم... بدترین چیز این بود که نه دلیلشو میدونستم نه کاری ازم برمیومد.. ـــــــــــــ چند روز بعد ــــــــــــــ سعید: بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم خودمو گرفتم.... دوری از بچه ها واسم سخت بود... دوری از آقا محمد، رسول، داوود، فرشید..... ولی خاطرات لیلا هم زجر آور بود... به هر گوشه شهر نگاه میکردم با لیلا یه خاطره ای داشتم... چاره ای نبود... امیدوارم برمو به هدفم برسم🙂💔 ــــــــــــ سعید: رفتم پیش اقا محمد تا درمورد تصمیمم صحبت کنم... محمد: یعنی چی سعید... چرا میخوای انتقالی بگیری!؟ اونم هماونم همچین جای خطرناکی! سعید: اقا نمیتونم اینجا باشم... محمد: سرم مابین دستام بود... سعید: لطفا موافقت کنید... محمد: نبودنت سخته ولی خب تصمیمتو گرفیو نمیتونم دخالت کنم... ولی میدونی فرشید چقدر بهت وابستس؟ باید باهاش صحبت کنی.... سعید: 🙂💔😢 ـــــــــــــــــــــ فرشید: تا شنیدم ماجرارو سریع رفتم تو اتاق محمد... سعید: پشت سر فرشید راه افتادم و صداش میزدم... فرشید وایسااا، کجا میری... صبررر کنن محمد: از انتقالی سعید ناراحت بودم... داشتم برگشو امضا میکردم... که فرشید با اصبانیت اومد تو... فرشید: فریاد زدم: قبول کردی محمد.... محمد: به معنی اینکه کاری ازم بر نیومد سری تکون دادم... فرشید: آخه چرااااا.... داوود: فرشید جان اروم باش... چیشده مگه!؟ فرشید:اقا محمد قبول کرد سعید بره ازاینجا😒😫 محمد: خیلی اصبی و ناراحت بود ترجیح دادم چیزی نگم... بلند شدم برم که فرشید دستمو گرفت... فرشید: نباید امضا میکردی آقای فرمانده! محمد: 🚶🏻‍♂..... پ.ن:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_6 فردا::: سعید: یه عکس همراه فیلم برام ارسال شد... بازشون کردم.
چند ساعت بعد::: فرشید: خیلی با محمد بد حرف زدم... اخه تقصیر اون چی بود... انقدر اصبی بودم فقط میخواستم سریکی داد بزنم.... رفتم تو اتاق... در زدمو وارد شدم... محمد: سردرد بدی گرفته بودم با دست چشمامو ماساژ میدادم... صدای در اومد::: بفرمایید فرشید: سلام... محمد: با صدای فرشید سرمو بالا کردم... علیک سلام اقا فرشید، بفرما بشین فرشید: بی مقدمه چینی گفتم: ببخشید آقا، دست خودم نبود... خیلی حالم بد بود... محمد:...... ــــــــــــــــــــــــــ سعید: رفتم خونه تا وسایلو جمع کنم برای فردا.... لباسامو چیدم تموم... قاب عکسارو برداشتم... اولین عکس، عکس خودمو فرشید بود... یادش بخیر... اینجا تولدش بود... بعد استاد... اینجا پشت میزش نشسته بودم... خیلی ازم اصبانی بود.. ولی خیلی خوب افتاده بود ته اون اصبانیت یه لبخند بود بعدی هم داوود.... اینجا قبل تیر خوردنش بود که با کلت ها عکس گرفتیم... بعدم عکس با اقا محمد... مثل همیشه جدی و مهربون هیچکدوم از جلف بازیای مارو در نیاورد..(لبخند کمرنگی زد) در آخرم عکس دسته جمعی... آخ چقدر دلم اون روزارو میخواد.... به خودم اومد صورتم خیس بود... دستی روی صورتم کشیدمو گفتم: کی گریه کردم! پ.ن:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_7 چند ساعت بعد::: فرشید: خیلی با محمد بد حرف زدم... اخه تقصیر ا
سایت:: سعید: به نوبت همرو بغل کردم.. محمد، رسول، داوود و در اخر فرشید... فرشید: همین که سعیدو بغل کردم اشکام جاری شد... داداش خیلی دلم برات تنگ میشه.. نری دیگه سراغمو نگیریا... سعید: تو تیکه ای از وجودمی داداشم.. داوود و رسول طلبکار و دست به سینه نگاهم میکردن😂 رسول: فقط اون داداشته😒😂 داوود: اصن ولشون کن بیا بغل خودم داداش😂💔 ــــــــــــــــ چند ماه بعد....ــــــــــــــــ سعید: بله قربان من میرم رئیس(عباس): خیلی خطرناکه در ضمن مگه تو برا آخر هفته مرخصی نداری برو اماده شو سعید: میرم اقا.. ان شاءالله اگر قسمت باشه به مرخصی هم میرسم... عباس: خیلی خب... چند تا نیرو هم با خودت ببر... ــــــــــــــــــ فرشید: همه بچه ها خوشحال بودن که سعید میاد.... منم که دل تو دلم نبود.. ثانیه هارو میشماردم تا زمان برسه... ــــــــــــــــــ سعید: تمامی واحد ها.... حرکت کنید... (تیرو تیر اندازی.....) عنبری: اقا دستتون😱 سعید: چیزی نیست.... بزنیییدشوووون عنبری: اقا تیر خوردید... تروخدا بیاید برید عقب ما هستیم... سعید: عنبری کاری به این کارا نداشته باش... تیر بزننننن (تیراندازی شدید تر) اسلامی: یااا خداااااا اقا... سعید: تیر خورده بود وسط قلبم... درد داشتم.... اما درد شهادت قشنگ بود.. میدونستم این سری تمومه... خدایا شکرت که لیاقت شهادتو داشتم... خودت مراقب فرشید، داوود، محمد، رسول باش... لبخندی زدمو گفتم: خدا نوکرتم.... اسلامی: اقا چشاتونو باز کنید اقااااااااا😭😱 پ.ن:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_8 سایت:: سعید: به نوبت همرو بغل کردم.. محمد، رسول، داوود و در ا
محمد: چیشده؟ _ ........ یعنی چیییییی😱 _ ........ مطمعمیددد..... _ ........ ـــــــــــــ فرشید: به به اقا رسول چطوری؟ رسول: به به اقا فرشید... تشکر تو چطوری؟ چه عجب کبکت خروس میخونه... فرشید: سعید جونم داره میاد بایدم بخونه😂😂 رسول: 😂😂😂 داوود: چشمام پر از اشک بود چژوری به بچه ها بگم... چطوری به فرشید بگم😱😭 رفتم پیش رسول، دیدم فرشید پیششه... خواستم برگردم ولی فرشید منو دید... فرشید: چطوری اقا داوو.... داوود؟ گریه کردی! چیزی شده؟! 😧 داوود: سعی کردم خودمو کنترل کنم.... کفتم:::: نه.... رسول.... بیا... رسول: رفتم پیشش... چیشده؟ داوود: همچیو گفتم... رسول: دستمو روی سرم گذاشتم وشروع کردن به گریه کردن... دستمو گذاشتم رو صورتم... فرشید: خیلی نگران شدم... رفتم سمتشون... داوود، رسول؟ چیشده! خوبین؟! کسی چیزیش شده؟ یا حسین... سع... سعی... سعید.... چیزی... شده😱 رسول و داووذ: گریه هامون شدت گرفت... فرشید: یا خدا.... بدو بدورفتم سمت دفتر محمد.... اونم گریه کرده بود.... پرسیدم: محمد چیشده! محمد:.... 😢 فرشید: تروخدا حرف بزن.... سعید چیزی شده!؟ ــــــــــ روز خاکسپاری ــــــــ فرشید: داداش، مگه قرار نبود بیای مرخصی.. مگه نمیخواستی بیای.... پس چرا رفتی.. یادته گفتم نری دیگه برنگردی توهم گفتی یه تیکه از وجودتم... دیدی اخرم حرف من شد😭💔 پ.ن:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_9 محمد: چیشده؟ _ ........ یعنی چیییییی😱 _ ........ مطمعمیددد..
چند سال بعد:::: لیلا: بلاخره تونستم بیام... چقدر دلم برا سعید تنگ شده.. ولی حتما تو این مدت ازدواج کرده.... رفتم سایتشون هیچکی نبود مثل اینکه جابه جا شده بودن.. داشتم میرفتم سمت خونه ندا(خونه مادرش) روی دیوار عکس شهیدا نقاشی شده بود.... دونه به دونه شونو خوندم تا رسیدم به.... فریاد زدم.. آقا وایسید لطفا.... پیاده شدم... با دقت نوشته رو خوندم عکسو نگاه کردم.... یا فاطمه زهرا.... خودش بود.... شهید سعید شهریاری.... ـــــــــــ لیلا: رفتم دم خونشون ولی از اونجا رفته بودن بلاخره تونشتم آدرسو بگیرم... ندا: در زدن.. رفتم جلودر... لیلاااا😳 لیلا: پریدم بغلش... ندا: بیا بیا بریم تو... چراگریه میکنی حالا؟ لیلا: شهادت سعید واقعیه.... 😭 ندا: با تاسف سرمو تکون داد لیلا: ای وای خدایا😭 😭😭😭 بعد از کلی گریه زاری گفتم:: میشه... منو... ببری.... سر... خاکش... ندا: آره حتما... فقط یه سوال بپرسم!؟ لیلا: بگو😭 ندا: تو ازدواج کردی!؟ لیلا: معلومه که نه😐😭 نکنه این خبر دروغ رو به سعید هم گفتن😳😭 ندا: آره... بعد از اون داغون شد... انتقالی گرفت و رفت یه شهر دیگه قرار بود بیاد مرخصی که.... لیلا: همش تقصیر اون محسن عوضیه😭😡 ندا: محسن! لیلا: اون نا پدری عوضیم.... تا فهمیدم اومدم ایران.... به زور منو برد... تا فهمید سعید ماموره گفت باید بیای وگرنه سعیدو میکشه😭😭 نباید به حرفاش گوش میدادم😭😭😭 ندا: خودتو ناراحت نکن.... سعید مامان بیا میخوایم بریم بیرون.. لیلا: سعید! 😭😳 ندا: فرشید اسم بچمونو گذاشته سعید.. 🙂💔 لیلا: 😭😭 پ.ن: و پایان آمد این قصه.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ