امنیت🇮🇷
#پارت_5
بعد از 5 دقیقه همه اومدن داخل اتاق
محمد: خب بچه های سایت لطفا خودتونو معرفی کنید و خانم محمدی شماهاهم خودتونو معرفی کنید..... بفرمایید از این سمت خودتونو معرفی کنید(با دست به سمت بچه های سایت اشاره کرده)
امیر: امیر قاسمی هستم
فرشید: فرشید نورایی هستم
سعید: سعید پناهی هستم
داوود: داوود عباسی هستم
رسول: رسول حسینی هستم
روژان: حالا نوبت خانوم ها بود که خودشونو معرفی کنن یکیشون خیلی اشنا بود یکم بیشتر که توجه کردم دیدم ارههه خودشه
روژان: روژین روژین(اروم)
روژین:بله؟
روژان: قیافهاون دختره رو ببین اگه گفتی کیه؟
روژین: عههه اره خودشه
فهیمی: لیلا فهیمی هستم
سعیده: سعیده پناهی هستم
گلی: گلنوش سماواتی هستم
پری: پریا سماواتی هستم
آیدا: آیدا مرادی هستم
آیدا: سرم رو که بالا اوردم روژان و روژین رو دیدو خیلی شکه شده یودم یعنی اونا عضو های جدید هستن یعنی اونام مامور امنیتی هستن؟
(نه مامور نیستن اومدن از آبخوری ای بخورن برن😂)
محمد: خب حالا بریم سر اصل مطلب..همه گی خوب گوش کنید مخصوصا عضو های جدید، الان در حال حاضر پرونده گاندو بازه و ما داریم روی اون کار میکنم مهم ترین سوژه که سر دسته همه جاسوس ها هست شارلوت والر ملقب به لوتی هست.....بیتا صالحی دست راست شارلوت قراره برای انجام کار های شارلوت یه ایران بیاد تا اونجایی که ما میدونیم برای دوشنبه بلیط گرفته که بیاد ایران یعنی دوروز دیگه
توی این دوروز باید روی شنود شارلوت و بیتا سوار باشیم تا بفهمیم دقیقا کی به ایران میاد
سوالی نیست؟
روژان: خب مگه بیتا و شارلوت همو نمیبینن چرا یاید شنود تلفنشون رو گوش کنیم؟؟
محمد: خیر کنار هم نیستن هیچ کس اجازه ملاقات شارلوت رو نداره
روژان: مگه نمیگید دست راست شارلوته
محمد: هنوز بهش اعتماد نداره
روژین: اگر ما بتونیم بیتا رو نفوذی خودمون بکنیم خیلی عالی میشه
آیدا: بله عالی میشه اما امکان اینو هم داره که باهامون همکاری نکنه و همه چیز رو به شارلوت بگه و اینجوری همه چیز خراب میشت
ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_5
#فصل_2
روژان: یااا خدااااا بریییید بیروننننن...زینب حول دادم بیرون چون کیفم دستم بود اقا داوود و اقا رسولو با کیفم حول دادم بیرون
روژین با جیغ : روووژااااااااااانننننن
زینب: روژان منو رسول اینارو حول داد بیرون و بعدشم صدای بلند انفجار و صدای جیغ روژین
رسول: یااااا حسییینن
داوود: ای وایییی
زینب: واااییی رووژاان
روژین: میخواستم برم تو کوچه که زینب دستمو گرفت
زینب: رووژین چیمار میکنیییی
روژین: میرم پیش خواهرم😭
زینب: ولی...
روژین با صدای بلند و گریه: ولی بی ولی خواهر من تو اون اتیشه زینب...😭😭 تو خواهر نداری حرف منو بفهمی کسی که از بچگی باهات بزرگ شده همیشه هواتو داشته وقتی درد داشتی شده مسکن دردات وقتی غم داشتی شده غم خوارت وقتی خوشحال بودی برای خوشحالی تو خوشحال بوده😭😭
زینب: با حرفاش منم گریه ام گرفت 😢و دستشو از دستم کشید بیرون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روژین: بدو بدو رفتم تو با چیزی که دیدم خشکم زد
پ.ن¹: حرفی ندارم🙂
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_4 داوود: محمد... محمد خوبی محمد: ر...س..و...ل داوود: حالت خوبه محمد: ر..س.
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_5
سایت
روژان: من برم به کارام برسم...
رسول: باشه برو خدافظ
داوود: بهههه سلااام اقا رسووول
رسول: سلام..
داوود: چطوری
رسول: خوبم محمد کو؟
داوود: خونه استراحت میکنه
رسول: باشه خدافظ
داوود: چرا میلنگی
رسول: چیزی نیست...خداحافظ
خونه
محمد: چشمامو بسته بودم و دعا میکردم برای رسول
رسول: محمد😍
محمد: با صدای رسول چشمامو باز کردم دیدم جلو وایساده
رسوول خوبیی
رسول: خوب، خوبم ببین😂
محمد:الهی شکر
رسول: عزیز و زن داداش کجان؟
زینب کجاست؟
محمد: 3 تایی رفتن خرید
رسول: اها
محمد قلبت خوبه؟
محمد: تورو که دیدم عالی
رسول:میشه یه چیزی بهت بگم☺️
محمد: بگو داداش
رسول: م..م...می...شه....
محمد: چی میشه؟
رسول: بریم خا...ست...گاری
محمد: اییی جاااااانننن حالااا کی هست اون دختر خوشبخت؟
رسول: روژان محمدی
محمد: روژان محمدی خودمون؟
همونی که الان بهش محرمی
رسول: دقیقا
محمد: چجوری میشه شما که همش به جون هم میوفتادید؟!
رسول: تو ترکیه ازش خاستگاری کردم جوابش مثبت بود😍
محمد: خب بریم خاستگاری چیکار!
رسول: بریم با مامانش حرف بزنیم
محمد: چشمم عزیز اومد میگم بهش
رسول: دستت درد نکنه
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
محمد:رسول
رسول: جان
محمد: چرا میلنگی
رسول: همه ماجرارو تعریف کردم
محمد: که اینطور...از این به بعد باید بهت بگیم عاشق فداکار😂❤️
حالا درد نداری
رسول: نه خوبم
محمد: خوب میشه پات؟ یعنی نلنگی؟
رسول: اره بابا دکتر گفته خوب میشه😁
پ.ن¹:عاشق فداکار😂❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_4 علی: عطیه خانم خواست حرف بزنه اما من زودتر حرفمو شروع کردم: خداروشکر حالش
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_5
فردا صبح
بیمارستان
محمد: به به سلام اقایون
سعید: سلااام اقااا
داوود: اقا خوبید
فرشید: اقاا خوبیی
امیر: اقا گرسنه نیستید😂
همه:😂
محمد: خوب خوبم نگران نباشید..
رسول: ان شاءالله 1 ماه دیگه مرخص
همه: شکر خدا
ــــــــــــــــــ
1 هفته بعد
سایت
محمد: سلام به همه
همه: اقا محمددد
خووبیییددد
محمد: خوبم خوبم
رسول: عههه اینجا چیکار میکنی 2 هفته دیگه باید بیمارس......
محمد:پریدم وسط حرفش:
مرخص شدم دیگه 😂
رسول: استرا.....
محمد: اههه خسته شدمم...
ـــــــــــــــــــــــــ
محمد: خب پرونده به کجا رسید
روژان: به جاهای خوب
اول از همه رد ثنا و صبا رو زدیم
شوهراشونم همینطور
چهارتایی باهم زندگی میکنن تویه واحد 60 متری اسم ساختمونشون یدباع هستش که دوطبقه هست فقط ثنا و شوهرش بالا زندگی میکنن صبا و شوهرش پایین
ساختمونشون تو یه محل متروکه هست
رسول: اسم ساختمونشوت خیلی مسخره است
محمد: اره خیلی ربط و بی معناست
روژان: عههه رسول جان😳
خودت کشف کردی مه
جناب مُخ😌
اسم ساختمونشون به برعکس میشه عابدی
اسم پدرشون
محمد: اووووو
رسول: ووووو
و دومن؟
روژان: فامیلیشون عابدی نیست عابدی فره
محمد: جالب شد.....
دستور دستگیری رو صادر کنید
رسول: چشم
محمد: داوود و زینب رو بفرست تو و روژان هم از اینجا همراهی شون کنید
رسول و روژان: چشم
پ.ن¹: داوود و زینب😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو_3🐊 #پارت_4 عطیه: خیلی نگران بودم تلفن خونه دستم بود و همش راه میرفتم و ذکر میخوندم.... عزیز
#گاندو3🐊
#پارت_5
عطیه: دلشورم خیلی بیشتر شده بود من هی راه میرفتم ولی عزیز نشسته بود و قران میخوند رفتم تواتاق لباسامو پوشیدم که برم بیرون
عزیز: کجا میری مادر
عطیه: عزیز دارم سکته میکنم میرم ببینم میتونم خبری بگیرم
عزیز: مگه محل کار محمدو میدونی
عطیه: به چهار چوب در تکیه دادم و سرخوردم رو زمین گفتم: ن...ه😭
عزیز: توکلت به خدا باشه مادر😞
عطیه: چش..... (مثلا حالت تهو داشت)
عزیز: عطیه جان خوبی؟😢
عطیه: خوبم...عزیز♥️😞
ـــــــــــــــــ
علی سایبری: آقا خبری نشد؟
شهیدی: نــــه💔
علی سایبری: آقا یعنی چی میشه😢
شهیدی: ان شاءالله همه چیز خوب پیش میره
علی سایبری: ان شاءالله
میگم اقا
شهیدی:🤨
علی سایبری: بریم بیمارستان
شهیدی: شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
نمیدونم....بریم
ـــــــــــــــ
عطیه: عزیییزز😱😭
عزیز: چیشده عطیه جان
عطیه: عزیز، فاطمس😨
(خواهر محمد،یادتونه که...توی فصل اول اومده بودن خونه عزیز)
عزیز: جواب نده...
نه نه جواب بده
حتما زنگ زده به محمد جواب نداده الان زده به ما
جواب بده مادر
عطیه: میشه خودتون بگید
من وسطاش کارو خراب میکنم 😓
عزیز: باشه بده مادر
فاطمه: سلام عطیه جان
عزیز: بغضمو قورت دادم و گفتم
سلام مادر..
فاطمه: عه...سلام عزیز
خوبید؟
محمد....محمد کجاست؟
عطیه: با گفتن اسم محمد دوباره بغضم شکت و شروع به گریه کردم...(گوشی رو آیفون بود)
عزیز: اشک تو چشام جمع شده بود...
سعی کردم خودمو کنترل کنم(اخه تازه فاطمه بچشو به دنیا اورده، اگر بازم یادتون باشه توی فصل 1 باردار بود)
فاطمه: عزیز؟؟
عزیز: ج..جا...جانم مادر..
فاطمه: میگم... محمد کجاست؟
عزیز: سرکاره مادر😞
فاطمه: هووو....اخه زنگ زدم جواب نداد خیلی نگران شدم
حالا حالتون خوبه
عزیز:اره عزیزم
نه مادر نگران چی...
خوبی خودت؟
کاوه خوبه(پسر فاطمه که اونم موهاش فره و تو فصل 1 دیدیم یه دخترم داره به اسم زیبا)
عسل خوبه (بچش که تازه به دنیا اومده)
مجید خوبه (شوهر فاطمه که اونم تو فصل 1 بود قشنگ یادمه اسمشم مجید بود😂)
فاطمه: هممون خوبیم😘
عزیز: الهی شکر
فاطمه: عزیز میتونم با عطیه حرف بزنم؟
عزیز: نگاهی به عطیه کردم
عطیه: با سر نشون دادم که میتونم حرف بزنم
اشکامو پاک کذدم و گوشیو از عزیز گرفتم
الو سلام فاطمه جان
فاطمه: سلام عزیزم خوبی
عطیه: قربانت شما خوبی بچه ها خوبن
فاطمه: همه خوبن سلام میرسونن
عطیه: سلامت باشید
فاطمه: خب....وقتتو نمیگریم فقط خواستم باهات خرف بزنم
محمدم که هیچوقت نیست😂
عطیه:🙂😖
نه بابا این چه حرفیه
خوشحال شدم
خداحافظت
فاطمه :خداحافظ
عزیز: گوشیو گرفتم و خداحافظی کردم...
پ.ن: پارتی تازه از تنور در اومده
پ.ن: نگردید خبری از محمد نیست😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_4 سعید: به به اقا فرشید چطوری فرشید: سلام.. سعید: چی شده؟ فرشید: چیزی نیست
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_5
داوود: صبا؟
صبا: همونطور که داشتم گزارش رو آماده میکردم گفتم: جانم؟
داوود: جانت بی بلا، میگم میدونی اسما چش شده؟
از صبح که اومده نه با من، نه با هیچکی حرفی نزده...
خودشم اومد سرکار همیشه با رسول میومد...
صبا: دست از نوشتن کشیدم....
گفتم: اره اتفاقا اون روز تو نمازخونه خیلی تو خودش بود ازش پرسیدم گفت چیزی نیست
ولی یه چیزیش هست...
آقا رسول نمیدونه؟
داوود: نه بابا...
صبا: خیلی خب من سعی میکنم بفهمم چی شده...
داوود: باشه دستت درد نکنه به کارت برس...
ـــــــــــــــ حیاط سایت ــــــــــــــــ
اسما: نشسته بودم رو صندلی...
داشتم به خودمو رسول فکر میکردم...
اینجوری نمیشه باید یه فک....
با اومدن صبا از افکارم بیرون پریدم...
صبا: اسما خانم چطوری؟
اسما: خوبم...
صبا: چیشده عزیزم؟
چرا اینجوری شدی
اسما: چجوری شدم
صبا: تو خودتی همش...
تاجایی که میدونم جنابالی یه جا بند نمیشدی
اسما: لبخند تلخی زدم...
صبا: میگممم...
با اقا رسول بحثت شده؟
اسما: رسول چیزی گفته؟
صبا: نه بابا اون بیچاره که سرش تو مانیتورشه ولی خب مثل قبلنا باهاش خرف نمیزنی
اسما: نفسی کشیدم و گفتم: چیزی نیست....
ـــــــــــ چند ساعت بعد ــــــــــــ
اسما: رفتم سمت میز رسول دیدم نیست اقا علی جاشه ازش پرسیدم
میدونید رسول کجاست؟
علی سایبری: والا به من گفت بشینم سر جاش چیز دیگه ای نگفت
اسما: باشه ممنون...
ــــــ
اسما: رفتم کل سایتو گشتم ولی نبود که نبود حتی آبدارخونه هم نبود
که یهو.....
پ.ن¹: یهو چی؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_4 سایت::: (بدونید و آگاه باشید که رسرول و روژان کنار هم میشینن کار میکنن😂😂)
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_5
شنبه:::
روز عملیات:::
تو ون::
(زیبنب و روژان تو ون داوود و رسول و محمد رفتن)
محمد: بیسیمو روشن کردم...
خانم محمدی دوربینا
روژان: امن
محمد: خانم حسینی شنود
زینب: امن
محمد: رسول تو از راست برو داوود تواز چپ برو من از بالا میام...
ـــــــــــــ
صبا: ثنا تو سریع خارج شو...
ثنا: صبا خودتم باید بیای، بدون تو نمیرم
غلام: شما دوتا برید با این وضعتون منو جعفر میمونیم...
بدوووییددد
جعفر: این اسنادو بگیرید...
ثنا: خیلی خب...
صبا: منو ثنا چادر پوشیدیمو نفری یه ساک گذاشتیم جلو شکمامون..
روژان: زینب... صبا اینا دارن در میرن...
زینب: بگو به محمد اینا
روژان: نمیبینی، اونا درگیر جعفر و غلامن..
زینب: میدونستم میخواد چیکار کنه اما گفتم: خب!
روژان: من میرم..
زینب: یعنی چیی😳
با این وضعت میخوای بری لابد
روژان: یعنی باید برم دستگیرشون کنم
زینب: روژان تروخدا بشین سرجات...
من میرم...
روژان: هدستو در اوردم و گفتم: خودم میرم، هوامو داشته باش...
زینب: روژا.....
نذاشت حرفم کامل بشه، تفنگ رو مصلح کرد و از ون خارج شد..
ـــــــــــــــ
رسول: کاری محمد کفت رو کردیم... قشنگ محاصره شده بودن...
داوود: تکون بخورید میزنم...
ـــــــــ
روژان: با بسم الله پشت سرشون راه افتادم...
ثنا: با صدای اروم گفتم: صبا دنبالمونه
صبا: کی😳
ثنا: نمیدونم... فقط دنبالمونه مطمعنم... یه حسی بهم میگه...
صبا: بدووو
روژان: از جلوشون دراومدم...
به به صبا خانم...
ثنا خانم...
چطورین!
صبا: خواستم اصلحمو در بیارم که..
روژان: یه تیر زدم زیر پاش و گفتم: تکون نخور...
ساک و اسنادو بزار زمین..
سرریعع
صبا: منتظر باش
راستی تو چرا هنوز بچتو به دنیا نیاوردی!
ثنا: واقعا جرعت داری که با بچت اومدی میدون جنگ
روژان: شمام جرعت داشته باشید دستگیر بشید..
ثنا: دیدم گرم صحبته با صبا سریع تفنگمو مصلح کردم، صبا ذو حول دادم عقب و با روژان رو در رو شدم...
تفنگ اون رو پیشونی من... تفنگ من رو پیشونی اون..
پ.ن¹:به به چه شوووود😈👌🏻😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_4 رویا: خواستم برم دنبالش که بابا دستمو گرفت... داوود: با تکون دادن سرم فهم
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_5
رسول: کمرم یکم درد میکرد تا چایی اماده بشه رفتم تو اتاق... اگه تو پذیرایی میموندم ارزو میفهمید😂
آرزو: متوجه حال بد بابا شدمو رفتم دنبالش..
رسیدم دم اتاق، در زدمو وارد شدم..
رسول: طوری که همچی واسم روشن شد زدم تو پیشونیم😂
آرزو: از حرکت بابا منفجر شدمو زدم زیر خنده😂
رسول: خودمو جمع و جور کردمو گفتم: بله بفرمایید🤨😂
آرزو: بابا چرا کمرت همش درد میگیره؟
چی شده؟
رسول: هیچی نشده!
آرزو: بابا به من که نگو، بنده مدرک پزشکی دارم
میفهمم این دردا قدیمیه ولی از اثر پیگیری نکرده
رسول: اشتباه تشخیص دادی پدر گرامیت سالمِ سالمه😌
آرزو: بابایی🥺
رسول: سرمو اینور اونور کردم زدم رو پام و گفتم: ای بابا😐
آرزو: بابااااا...
اذیت نکن دیگه دستام داره میلرزه از استرس
رسول: آرزو بابا، هیچیم نیست استرس الکی نداشته باش قربونت برم
آرزو: خدانکنه..
ـــــــــــــــــــــــــــ
رضا: رو مبل نشسته بودم و توفکر بودم..
محمد: رضا به نقطه خیره شده بود حتما باز داره فکر میکنه گفتم: خب اقا رضا، کی باید واسه شما آستین بالا بزنیم؟
رضا: با صدای بابا از افکارم بیرون اومدم...
پرسیدم: جانم بابا؟!
محمد: میگم، کی باید برا جنابالی استین بالا بزنیم؟ 😂
رضا: نه فعلا...
خیلی ممنون😂
محمد: ابرو بالا انداختم🤷🏻♂
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_4 رها: با صدای داوود به خودم اومدم... داوود: رها جان کجایی! گوش بده د
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_5
روز عملیات::
محمد: امیر، در (یعنی درو باز کن)
امیر: یکم باهاش ور رفتم...
بفرمایید اقا...
محمد: بریم....
فرشید: تفنگامونو مصلح کردیم...
داوود: اروم اروم میرفتیم جلو...
که یهو پیام جلومون سبز شد......
پیام: تکون نخورید... برید عقب... برید عقب...
محمد: اصلحتو بنداز...
امیر: باورم نمیشد.....
خا... خاست.. خاستگار رها.....
پیام: برررید عقببببب
به خدااا میزنماااا
امیر: صداشم خیلی شبیه همونی بود که زنگ زد ماجرای داوودو گفت...
وای.... خودشه....
یعنی بازیم داده...
وای که چه اشتباهی کردم...
داوود: نزدیک دیوار بودم... پله هایی که اونحا بود نظرمو جلب کرد...خوب نگاه کردم فهمیدم از رو پله ها راه داره به پشت سر پیام...
با چشم و اشاره به فرشید منظورمو رسوندم...
رسیدم پشت سرش...
بدون اینکه حرفی بزنم سریع دستشو گرفتو خوابوندمش رو زمین.. دستبندو زدمو بلندشدم...
فقط صدای تیر شنیدم و دردی تو استخونای پشتم احساس کردم..برگشتم سمت صدا...خواستم تیر بزنم که....
فرشید: یا حسین....
سریع یه تیر شلیک کردم...
چون واسه داوود حول بودم خوب نشونه گیری نکردمو زدم تو دستش...
امیر: افتادم روزمین کنار داوود....
داوود، داوود جان😭
داوود داداش😭
زود قضاوتت کردم... ببخش منو😭
داوود تروخدا چشاتو نبند😭
داوود: موا... ظب... رها.... با... ش
امیر: با سیلی میزدم تو گوشش تا چشماش باز بمونه ولی فایده نداشت....
فریاد زدم: دااااووووددددد😭😭
ـــــــــــ بیمارستان ــــــــــ
امیر: دعا دعا میکردم چیزی نشده باشه...
دیدم دکتر دارع میاد بیرون...
فرشید: دکتر چیشد!
دکتر: متاسفم...
تیر اول خورده بود توی نخاعشون
تیر دومم وسط قلب
خدا بهتون صبر بده، تسلیت میگم
امیر: کلمه آخر تو سرم اکو میشد...
«تسلیت میگم»
ــــــــــــــــــــ
مادر داوود(فاطمه): دلشوره بدی داشتم....
از داوود خبری نبود...
شروع کردم به ذکر گفتن...
ـــــــــ چند روز بعد ــــــــ
رها: جنازه رو اوردن😭
انقدر التماس کردم تا راضی شدن چند ثانیه پارچرو کنار بزنن....
اشکام اجاره نمیداد چهرشو ببینم.... با دستام پاکشون کردم...
گریه هام شدت گرفت...
فریاد میزدمو داوودو صدا میکردم😭
فاطمه: ای خدا😭😭
پسرم😭
همه کسم😭😭
الهی مادر برات بمیره😭😭
قرار بود این حلوارو باهم واسه بابات پخش کنیم ولی الان باید خودم پخشش کنم واست😭😭
سعید: اصلا حالمون خوب نبود... امیر یه گوشه بی صدا اشک میریخت و به جنازه چشم دوخته بود...
فرشید: خاطره هامون مثل فیلم از جلو چشام رد میشد....
اپ.ن¹: پایانی تلخ...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_4 محسن: لیلا شغل سعید چیه؟ لیلا: مامور ام..... و بعد جلو دهنمو
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_5
سعید: رفتم خونه دیدم هیچکی نیست...
رفتم تو اتاق یه نامه رو چسبونده بودن به آینه...
بازش کردم...
«سلام سعید جان... زمانی که نامه رو میخونی کیلومتر ها از تو دورترم..
اینکه ترکت کنم برام زجر آور بود،ولی فقط وفقط به خاطر خودت اینکارو کردم..امیدوارم حرفمو باور کنی...
از اونجایی که حق طلاق داشتم تضای طلاق دادم برو با اقای وحدت هماهنگ کن همه وکالت هارو بهش دادم... شماره و ادرسم پایین تر نوشتم..
امیدوارم فراموشم کنی...بدون که تا آخر عمرم دوستت دارم»
1 ماه بعد:::
فرشید: سعید خیلی پکر بود..
اصلا مثل قبلنا نبود... داغون شده بود...
این 1 ماه فقط کار میکرد و با هیچکی حرف نمیزد...
خیلی نگرانش بودم....
دیدم ندا داره حراسون میاد سمتم..
ندا: فرشید فرشید فرشییددد😱
فرشید: چیشده!
ندا: لیلا.... لیلاااا
فرشید: لیلا چی🤨
ندا: با صدای اروم گفتم: ازدواج کرده🤭😓
فرشید: با داد و تعجب گفتم: چیی😳
ندا: هییییس🤫
فرررشید تروخدا یواش
فرشید: سعید بفهمه که سکته میکنه😖
ندا: خب دیگه... نباید بزاریم بفهمه
فرشید: شک نکن میفهمه... یه جوری بهش میگن بهش میرسونن مطمعنم...
حالا تو مطمعنی ازدواج کرده
ندا: تو این دوره زمونه از هیچی نمیشه مطمعن بود...
ولی خب این عکسو واسم فرستادن ببین😓
پ.ن:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_4 آوا: یه سری پرینت و گزارش بود که باید به آقای نوروزی میدادم... بلند شدم ر
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_5
عطیه: داشتم کارامو انجام میدادم...
که آقا محمد اومدو رفت پیش رسول..
همین که از کنارم رد شد تپش قلب گرفتم...
احساس میکردم نمیتونم آب دهنمو قورت بدم...
معنی این اتفاقارو نمیفهمیدم...
آوا: عطی؟
خوبی!
دستمو جلوی چشماش تکون دادم مه باعث شد نگام کنه..
دوباره پرسیدم: خوبی!؟
جرا رنگت پریده
عطیه: ها.... آ.. آره... خوبم...
چیزی نیست...
آوا: میخوای یکم برو استراحت کن من هستم...
عطیه: نه نه... خوبم...
سرمو مابین دستام گذاشتم و دنبال جواب سوالام بودم..
ـــــــــــــ استراحت (بانوان) ـــــــــــــ
آوا: با عطیه نشسته بودیمو چای میخوردیم... سعی کردم از محمد تعریف کنم تا مقدمه چینی بشه برای مطرح خاستگاری....
میگم... برادر خوب داشتنم نعمته ها!
عطیه: هنوز تو فکر اون اتفاقا بودم..
با منگی جواب دادم: اهوم...
آوا: مثلا یکی مثل محمد که مایه افتخار خانوادشه....
مخصوصا همسر آیندش...😌
عطیه: اسم محمدو که اورد دوباره تپش قلب گرفتم...
ـــــــــ خونه ـــــــــ
عطیه: نشسته بودم پشت میزم..
سرمو گذاشته بودم رو دستم...
اتفاقات رو مرور میکردم...
آخه چرا وقتی اسم محمد میاد یا وقتی میبینمش حالم اونجوری میشه...
چرا واسه عملیات قبلیه انقدر نگرانش بودم...
چرا انقدر......
زدم تو پیشونیمو گفتم:: وای خاک تو سرم... نکنه عاشق شدم😐
خیلی ضایعست آدم عاشق فرماندش شه..😬
ولی اکه همینجوری به ضایع بازیام ادامه بدم قطع همه میفهمن آبروم میره🤭
یهو رسول اومد تو..
رسول: محکم کوبیدم رو درو داد زدم عطیهههههههههه
عطیه: سه متر پریدم هوا...
اولش شوکه به رسول نگاه میکردم... بعدش به خودم اومدم...
فریاد زدم:: آخههه رسوووول چند باااار بهتتتت بگممم میاااای توووو دررر بززززن
اههههههههه
نشستم رو صندلی و سرمو مابین دستام گذاشتم...
از شدت استرسی که بهم وارد شده صدای ضربلن قلبمو میشنیدم..
رسول: اوه... اوضاع خیته😬🙄
داشتم میرفتم بیرون که...
عطیه: کجاااا... چیکار داشتی که منو سکته دادی!
رسول: تن صدامو اوردم پایین و مظلومانه گفتم:: اومدم... واسه شام... صدات کنم...🥺🤕
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_4 چند روز بعد:: آوا: چند روزه دل دردای بدی سراغم میاد... رو مبل نشس
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_5
رسول: آوا من خودم میدونم حتی اگه عملم بشم حتی اگه پیوند قلبم انجام بدم... بازم اون ادم سابق نمیشم...
فوقش دو هفته.. دو ماه.. اصلا دوسال بیشتر زنده میمونم... تهش که چی...
توهم اگه بخوای از هم جدا میشیم...
نمیخوام شریک دردام باشی..
نمیخوام شریک بدبختیام باشی..
تو هنوز جوونی...
هنوز کلی آرزو داری...
نمیخوام زندگی آیندتو خراب کنم...
آوا: عه رسول چی داری میگی...
شریک غم و قصه ت من نباشم کی میخواد باشه...
شریک دردات من نباشم کی میخواد باشه..
آرزوی من سلامتی توعه...
آینده منو تو با همه...
دست به شینه شدمو کفتم: نشناختی منو هنوز..
اگه میشناختیم نمیگفتی بزار برو...
در ضمن کی گفته آدم سابق نمیشی...
من کلی ادم میشناسم عمل قلب داشتن الان از منو توهم سر حال ترن..
رسول: آوا..
آوا: مگه اینکه تو نخوای من بمونم...
رسول: معلومه ک میخوام
ولی نمیخوام احساسی تصمیم بگیری...
آوا: خندیدمو گفتم: احساسی تصمیم نمیگیرم نترس...
دلم تیر میکشید... اما سعی کردم بروز ندم!
پ.ن: آخی🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_4 سارا: نکنه عقدم کردی؟ یا شایدم عروسی... اصن از کجا معلوم بچه دار هم نشدیننن
#عشق_بی_پایان
#پارت_5
یک هفته بعد:
سما: خب.. کارای انتقالت رو انجام دادم ان شاءالله از شنبه مشغول به کار میشی تو سایت خودمون..
ـــــ شنبه ـــــ
سارا: بعد از جلسه معارفه با کارمندای سایت آقا محمد شروع کرد به توضیح دادن پرونده..
ـــ
محمد: یک بار دیگه پرونده رو مرور میکنیم... کیس اصلی ما شارلوت لوپز والر هستش...که داره اطلاعات مهم کشور رو ذخیره سازی میکنه و برای لندن میفرسته...
بقیه اشخاص مثل غلامرضا رحمانی.. موسی پور.. مینا نیک پور..شریف.. ساعد و سادیا..گلی و مرجان.. مایکل و.... همه یه جورایی زیر دست شارلوت حساب میشن... و این اطلاعات رو در اختیارش میزارن...
به نشانه اینکه رسول ادامه بده گفتم: آقا رسول..
رسول: ادامه دادم:
جدیدا شارلوت داره کارایی انجام میده که حساسیت سازمان های خارجی رو به خودش جلب کرده.... سازمان های خارجی سعی دارن نظر شارلوتو به خودشون جلب کنن که برای اونا کار کنه و شارلوت هم از همین اتفاق داره سو استفاده میکنه..
محمد: و رحمانی.. آقا فرشید..
فرشید: غلامرضا رحمانی فقط یه مهره ست که شارلوت رو به خواسته هاش برسونه..و همینطور شارلوت هم تمام خواسته های رحمانی رو انجام میده...
مثل استخدام خواهر زاده رحمانی در سفارت لندن...
یا با اینکه خواهر زاده رحمانی سواد درست و حسابی نداره اما مهم ترین پست سفارت رو بهش دادن...
محمد: مینا نیک پور.. خانم حسینی
سما: مینا نیک پور همسر موسی پور هستش... که با مقامات مهم کشور ملاقات میکنه.. به عنوان یک واسته از طرف موسی پور...
در حقیقت دارن کاری میکنن که مقامات مهم کشور رو به سمت خودشون بکشونن..
یا با رشوه و زیر میزی یا با بالا بردن مقامشون..
محمد: شریف.. آقا سعید
سعید: شریف در چند ماه اخیر توی یک روستا ساکن بود که سعی داشت بین شیعه و سنی اختلاف بندازه اما خوشبختانه موفق نشد...
و بعد از شناسایی شدنش به افغانستان فرار کرده اما از اونجا هم کارایی که میخوادو به وسیله ساعد و سادیا به انجام میرسونه..
محمد: گلی و مرجان.. خانم رضایی..
رویا: گلی سامتی و مرجان شرفی در واقع برگزار کننده مراسم های مایکل و شارلوت... هستن.. هردو در خونه های ساکن هستن که هردو خونه متعلق به مایکل هست.. اون خونه هارو به این دو خانم سپرده که مهمونیاشو اونجا برگزار کنن...
گلی و مرجان با افرار تاجر و پولدار رابطه برقرار میکنن مه اینجوری هم یه چیزی گیر خودشون میاد هم به درد مایکل میخورن...
محمد: ساعد و سادیا.. خانم صفوی
عطیه: سادیا نقش پررنگی نداره و با برادرش ساعد کار میکنه..
شریف دختر سادیا.. سارا رو گروگان گرفته و به این دلیل هر کاری که میخوادو سادیا مجبوره که براش انجام بده...
در واقع کار هایی که به سادیا سپرده میشه رو سادیا با کمک ساعد انجام میده..
ساعد آشناهای بسیاری در انواع اداره ها داره.. که همین میتونه کمک خیلی بزرگی به شارلوت بکنه..
محمد: محسن کلاهی.. آقا داوود
داوود: محسن کلاهی رو ساعد به این شبکه معرفی کرد.. یه جورایی با ساعد و سادیا کار میکنه..
البته... به اجبار باهاشون وارد همکاری شده.. چون ساعد مقداری چک از محسن داره که اگر کارشو به درستی انجام نده یا بره پیش پلیس بلافاصله چکاشو برگشت میزنه...
محمد: و در اخر.. مایکل... آقا امیر...
امیر: مایکل در حال حاضر در آمریکا ساکنِ و اطلاعات بسیار مهمی رو در اختیار شارلوت قرار میده..
یه جورایی میشه گفت بدون مایکل یه جای کار شارلوت میلنگه..
محمد: بسیار عالی...
خانم حسینی خیلی خوش آمدید...
ان شاءالله از همین امروز کارتونو شروع میکنید...
به رسول اشاره کردمو گفتم: به همراه آقا رسول روی شارلوت سوار باشید...
سارا: با سر تایید کردم..
محمد: اگر سوالی نیست بفرمایید...
همگی خسته نباشید..
پ.ن: پارت طولانی...
پ.ن: پرونده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ