امنیت🇮🇷
#پارت_8
محمد: توی اتاقم نشسته بودم که یه صدای بلندی اومد یکم که دقت کردم دیدم صدای داووده داره میگه رسول چشماتو باز کن بعدشم منو صدا کرد
محمد: یا حسین رسول، بدو بدو رفتم پایین دیدم رسول کنار میز داوود بی جون افتاده، پاهام شل شده بود نمیتونستم یک کلمه هم حرف بزنم
داوود: اقا محمد کمک کنید ببریمش بیمارستان
محمد: ها...چی....اها...اره...بیا..
داوود: رسول رو سوار ماشین کردیم و رفتیم بیمارستان
(داخل بیمارستان)
داوود: اقا محمد هیچی نمیگفت نشسته بود و سرش رو گذاشته بود بین دوتا دستاش
محمد: خیلی حالم بد بود اگه رسولو توبیخ نمیکردم اینجوری نمیشد باعث حال بد الان داداشم منم
دکتر اومد بیرون
محمد: عین کسایی که از زندا فرار کردن هجوم بردم به دکتر
محمد: دکتر چ..چی ش..شده
دکتر: نسبتی باهاشون دارید؟
محمد: ب..برادر..شم
دکتر: حالش خوبه سرمش تموم شد میتونید ببریدش اما خیلی مواظبش باشید خیلی فشار عصبی رو بوده
محمد: بله چشم،میشه ببینمش؟
دکتر: بله اما کوتاه
محمد:چشم ممنون
داوود: اقا منم میام
محمد: نه میخوام باهاش تنها باشم
داوود:ولی...
محمد: ولی بی ولی
رسول: بیدار شدم.. سرم خیلی درد میکرد همه جارو تار میدیدم یکم چشمامو باز و بسته کردم دیدم توی اتاق بیمارستانم که صدای در اومد و محمد اومد تو
محمد: به به داداش عزیزم چطوری؟
رسول: خیلی از دست محمد ناراحت بودم چون جلوی اون خانوم غریبه منو ضایع کرد محمد میدونه من عاشق میزمم ولی هر دفعه همین توبیخو برام میزاره به خاطر همین فقط نمدونم چرا غش کردم😂... ولی خیلی سرد جوابشو دادم
رسول: سلام😒
محمد:خوبی
رسول: رومو کردم اون طرف محمد اومد اون سمت بازم سرمو برگردوندم
محمد: ای بابا رسول چرا از دست من ناراحتی
رسول: جوابی ندادم
محمد:باشه جواب نده😔 خداروشکر که خوبی😢 خدافظ
رسول: هم دلم میخواست باهاش آشتی کنم هم از دستش دلخور بودم...ولی قهر رو ترجیح دادم
داوود:اقا محمد با یه حال خرابی اومد بیرون رفتم جلو و گفتم: اقا، اقا خوبید؟؟
محمد: دنیا رو سرم میچرخید توان وایسادن نداشتم که یه دفعه
پ.ن: رسول به هوش اومد
پ.ن2: محمد چش شد؟؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_8
روژین: روژان داشت جلو چشمام میسوخت دیگه نتونستم تحمل کنم چادرمو یدونه پالتو پوشیده بودم درش اوردم و اتیش روژان رو خاموش کردم
زینب: دیدم صدای روژین میاد که میگه: زییینبببببب.روووووژااااااااننننننن...سریع رفتم تو
روژین: کمک کن ببریمش بیرون😭
ــــــــــــــــــــــــ بیمارستان ـــــــــــــــــــــــــــ
روژین: رووژان جاانمم تو که خیلی قوی بودی😢 حالا با 20 درصد سوختگی که از پا درنمیای صورت خوشگلتم که چیزی نشده فقط یکم دستت یا یکمپات سوخته که اونم یه هفته ای خوب میشه ان شاالله زود زودم به هوش میای تولدتو میگیریم فکر کردی من یادم رفته😘😘
رسول: خیلی ناراحت بودم چون روژان خانم به خاطر منو داوود و زینب اینجوری شده بود زنده بودنمو مدیونشون بودم خداکنه به هوش بیان
زینب: رسول
رسول: جانم
زینب: خوبی؟
رسول:اهوم
زینب: ولی فکر کنم....
رسول: زینب داشت حرف میزد که داوود پرید وسط حرفش
داوود: سلام
رینب و رسول: سلام
داوود: ساندویچ گرفتم رسول بیا زینب خانوم بفرمایید اینم بدید به روژین خانوم
زینب: باشه ممنونم
رسول: ممنون داوود جان
داوود: خواهش میکنم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روژین: داشتم اشک میریختم که دیدم دستگاهی که به قلب روژان بود خطش صاف شد
پ.ن¹: روووژاااننن
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_7 عزیز: سلااام محمد😍 سلاام رسول جان😍 رسول و محمد: سلام عزیز😘 عطیه: سلام محم
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_8
سایت
رسول( با صدای اروم: همونطور که تایپ میکرد): روژی
روژان(روژان هم در همون حالت): وای خدایا حداقل تو محل کار نگو روژی
رسول: باشه بابا
خانم محمدی با مامانت حرف زدی
روژان: بابت؟
رسول: خاستگاری دیگه
روژان: نه هنوز
رسول: خب بگو دیگه
روژان: من که نمیشه به مادرتون بگید زنگ بزنه
البته بعد از تلفن باید باهم صحبت کنیم
رسول: بابت؟
روژان: باید بهتر همو بشناسیم
رسول: باوشه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عزیز به مادر روژان زنگ زد و قرار شد فردا شب برن خاستگاری اما قبلش روژان و رسول توی ماشین باهم حرف زدم:
رسول: خب بگو؟
روژان: ببین من دوتا چیز بدم میاد
رسول: چی؟
روژان: دروغ و پنهان کاری
قول بده هیچوقت این دوتا کارو انجام ندی
رسول:چشم
روژان: خب تو؟
رسول: منم همون دوتا
روژان: منم،چشم
رسول: الان یعنی حله؟
روژان: اره دیگه 😆
رسول:هووووووف خداروشکر
خب کی بیایم خونتون
روژان: رسول مامانت 2 ساعت پیش زنک زد گفت فردا شب میاید😂
رسول: ع راس میگی از خوشی یادم رفت
روژان:😂❤️
پ.ن¹: خوبید خوشید؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_7 فردا تو ماشین داوود: رسول داریم نیریسیم موقعیت رسول: امن شروع کنید داوود
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_8
داوود: اینجا کوچه بغلیه که
زینب: بله دیگه اینو زدن زودتر فرار کنن
داوود: بله....عههه اونااهاشنن
زینب: ایییییییستتتتتت
داوود: تکووون نخووورید
زینب: اقا داوود بدوووو خیلی از ما دورن
داوود: بدو بدو داشتیم میرفتیم که....
ثنا: تفنگمو دراوردم و گرفتم سمت زینب اما...
داوود: یه تیر زدم به دستش که مانع تیر اندازی به زینب خانم شد
زینب: یه ماشین اومد و ثنا و جعفر سوار ماشین شدن صبا و غلام رفتن تو جنگل....
داوود: وایسادم و گفتم...چرا اون دوتا نرفتن او ماشین...
زینب با نفس نفس: ن..می...د..ونم
داوود: بیاید برگردیم خونشون شاید چیزی اونجا بود....
زینب: داشتیم برمیگشتیم که احساس کردم سرم سنگین شده و سیاهی مطلق....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: محمد محد سریع بیااا
محمد: یا خدا چیه چیشده
رسول: ارتباطمون با داوود و زینب قط شده
محمد: یعنی چییی
اون جی پی اس که بهشون وصله رو روشن کن
رسول: چشم
اههههههه
انتن نمیدهههه😤
محمد: سعی کن رسول باید انتن بده
رسول: چشم😢
روژان: اقاااا محمممددددد😨
محمد: چیشده
روژان: نگاه کنید😭
رسول: یا حسین
این زینبه اونم داووده
اون دونفری که بیهوششون کردن کین😖
محمد: غلام و صبا
رسول روژان پاشید پاشید بریم اونجا
فرشییید فرشیید بیاااا
فرشید: جانم اقا
محمد: به علی سایبری و خانم سماواتی بگو بیان جای روژان و رسول
فرشید: چشم
محمد: خودت و سعید هم تو سایت با ما ارتباط داشته باشید
فرشید: چشم...
ــــــــــــــــــــــ
رسول: رسیدیم اونجا در خونه باز بود اما خبری از زینب و داوود نبود.....
روژان: یه خانم مسنی اونجا نشسته بود رفتم ازش سوال کردم..
سلام مادر جان حالتون خوبه
ـ سلام عزیزم
ببخشید شما یه خانم 23 ساله چادری و یه اقا 24 ساله حدودا ندیدیدشون
اسمشونم زینب و داوود
ـ عه چرا بی هوش شدن خواهر و برادرشون بردن بیمارستان
خواهر برادرشون😳
ـ اره عزیزم خودشون گفتن
ندیدید کجا رفتن؟
ـ چرا همینو مستقیم رفتن
ممنون مادر جان لطف کردید
ــــــــــــــــــــ
روژان: اقا محمد اقا
محمد:چیشده
روژان: ماجرارو تعریف کردم
محمد: خیلی خب
علی؟
سایبری: جانم اقا
محمد: علی دوربینای اینجارو چک کن
سایبری: اقا رفتن سمت لواسون
محمد: خیلی خب
بریم....
پ.ن¹: آغاز یزید بازی😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_7 داوود: یااااااا خداااااا محمددددددددددد ــــــــــ رسول: با تمام بدن دردی که داشتم
#گاندو3🐊
#پارت_8
رسول: چشمامو باز کردم دیدم رو تختم....دستم باند پیچی شده بود!
این ور اونورو نکاه کردم که صدای داوود رو شنیدم...
داوود: رسول جان خوبی؟
رسول: با سر نشون دادم که خوبم...
داوود: دستت چی شده بود؟
رسول: داد زدی سرمو کشیدم مو اینکه دستم پاره شد...
داوود: آخخ...
ولی پاره نشده عزیزم😂
یکی از رگ های کوچولو موچولوت پاره شده تا چند روزم همینجوری خون میاد
رسول: میدونستم واسه اینکه حالمو عوض کنه داره شوخی میکنه..
سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم تا زحماتش از بین نره
ـــــــــــــــــــ
رسول: با اصرار فراوان از اون اتاق مسخره خلاص شدم.....
اومدم نشستم جلو اتاق محمد
ــــــــــــــــــــــــ
عبدی: سعید.. فرشید...داوود
هرسه: جان آقا
عبدی: سعید جان شما برو سایت بچه ها خیلی نگرانن
فرشید و داوود شما میرید به عطیه خانم و عزیز خانم ماجرای محمدو میگید اما...اما اروم و اهسته
همشم نگید فقط بگید که چند روز نمیاد خونه تا نگران نباشن
داوود و فرشید: ولی اقا
عبدی: کاری که گفتمو بکنید
هرسه: چشم😞
ــــــــــــــــــ
عزیز: نشسته بودیم که صدای در اومد
عطیه: مححممدددددد😍😍😍
محمددد اووومدددد
عزیز: 😍😍😍😍
پاشدیم سریع رفتیم سمت در
از اونجایی که همیشه دم در چادر بود چادرارو سر کردیم و درو باز کردیم...
عطیه:اما... اما😭
محمد نبووود
سلام کردم
فرشید: سلام حاج خانم سلام خانم
ما همکارای اقا محمد هستیم
عزیز: با این حرفش دلم خالی شد یا زمانی که دوستای آقاجون محمد اومدن افتادم....
عطیه: دستمو گذاشتم رو شونه عزیز به معنی اینکه حالش خوبه؟
عزیز: با سر بهش نشون دادم که خوبم
داوود: اقا محمد.....
عطیه: محمد چی😨
فرشید: نگران...نشید...
داوود: اقا..محمد.....یکم مریض احوال شدن اصلا جای نگرانی نیستا
عزیز: یا حسین
عطیه: الان کجاست😭
این احوالش به اون انفجار ربط داره😭😭😭
داوود: ان...فج..ار😳😨
فرشید: زدم به دست داوود که ساکت شه
نه نه نه اصلا چیزی نشده...
انفجار چیه...🙂😞
فقط گفتیم که نگران نشید اگر نیومدن خونه
عزیز:راست میگی پسرم
واقعا حالش خوبه
فرشید: بله مادر خیالتون راحت ☺️😞
فقط خیلی خیلی زیاد براش دعا کنید
عزیز: دعا که بلع... دستت درد نکنه مادر....خیر بیینید
ــــــــــــــــــ
عطیه: اومدیم تو و چادرمانو دراوردیم
عزیز: عطیه جان تو چه فکری هستی
عطیه: هیچی...
تو دلش گفت: ولی فک کنم داشتن دروغ میگفتن!
یاد حرفای اون اقا افتادم
خیلی خیلی واسش دعا کنید...!
این حرف تو سرم اکو میشد😞
پ.ن¹: دروغ!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_7 فرشید: عه😂 سعید: بله... بدو بدو برووو داره خداحافظی میکنه بدووو فرشید فرشید
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_8
محمد: با بسم الله درو باز کردم😖
صدای نمیومد...
ولی من صدای قلبمو میشنیدم
چراغا خاموش بود که یهو برقا روشن شد...
عطیه: محمد اومد خونه... سریع با عزیز رفتیم بالا، چون داشتیم بدو بدو اماده میکردیم وسائل رو سروصدا داشت...
محمد که اومد تو....
فشفشه هارو روشن کریدم..
یه اهنگ بی کلام تولد گذاشتیم
که...
عطیه: عزیزم تولدت مبار...
محمد نذاشت حرفم کامل بشه...
محمد: وای عطیههه این مسخره بازیاااا چیههه🤬
قلبممم وایساااد
فک کردم اتفاقی افتاده...
از شدت ترس و استرس قلبم درد گرفته بود دستمو روی قلبم گذاشتم و نشستم رو زمین
عطیه: تاحالا محمد اینجوری باهام حرف نزده بود....
لبخند روی لبم به اشک تبدیل شد
از حال محمد که مطمعن شدم بی صدا رفتم تو اتاق....
عزیز: محمد... بیا پایین(خیلی جدی)
ـــــــــــــــــــ
محمد: همونطور که قلبمو ماساژ میدادم گفتم: بله عزیز
عزیز: تو میدونی این زن با این وضعش چجوری واسه تو یه تولد گرفته؟
محمد: مگه عطیه چی شده...
عزیز: عطیه حاملس....
ولی با این همه درد امروز رفته لوازم تولد واسه شما خریده
کیکتو خودش درست کرده چون جنابالی از کیک های بیرون خوشت نمیاد
بعد اینجوری میزنی تو ذوقش؟
محمد: ح.. ا... م... ل... ه
عزیز: محمد کارت خیلی اشتباه بود... ازت انتظار نداشتم...
الان عطیه حالش خوب نیست...
میرم پیشش توهم باید حتما ازش معذرت خواهی کنی
فک کنم یه قهر حسابی بکنه باهات😂
محمد: 🤷🏻♂😞😅
عزیز: ببینم، قلبت خوبه؟
محمد: بله عزیز ممنون...
ـــــــــــــــــــــــــ
عطیه: رفتم تو اتاق... حالم اصلا خـوب نبود...
ضربان قلبم بالابود طوری که صدای قلبمو واضح میشنیدم (چه همه هم میشنون😂)
چشام سیاهی میرفت
سرم گیج میرفت
پاشدم برم یه لیوان آب بخورم..
لیوانو پر کردم خواستم بخورم.....
که تو دلم درد بدی پیچید
لیوان از دست افتاد و سیاهی.....
ــــــــــــــ
محمد: عزیز من از شماهم معذ....
عزیز: با صدایی که از بالا اومد نذاشتم حرف محمد کامل بشه....
هییس....
یه صدایی اومد؟
یا ابولفضل عطیههه
محمد: بدو بدو پشت سر عزیز راه افتادم.....
عزیز: رفتم تو دیدم عطیه افتاده رو زمین
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_7 بیمارستان::: رسول: خوبی قربونت برم روژان: خوبم عزیزم، گفتم که چرا انقدر
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_8
زینب: به به اقا داوود...
داوود: ادای خودشو در اوردم، به به زینب خانم
زینب: عه داوود😂😐
خواستم یه خبر مهمی رو بهت بگم ولی نمیگم...
داوود: اذیت نکن... ببخشید 😂
بگو ببینم خبر مهمتو..
زینب: نمیگمم
داوود: دارم بابا میشم😍
زینب: داووووود😂😐
چرا من هرچی میگم این سوالو میپرسی
داوود: من کی پرسیدم!
زینب: صبح...
میگم صبح بخیر میگی یه جوری میگی صبح بخیر حتما حامله ای
اقا داوود من فعلا قصد بچه به دنیا اوردن نداااارممممم
داوود: من بچه میخوام😂..
زینب: فعلا وقتش نیست
داوود: به شوخی گفتم: اقا من زن گرفتم که بچه دار بشم.. زیر لب گفتم وگرنه که از رسول چک نمیخوردم😌😂
زینب: زمزمه کردم: خیلی نامردی و رفتم تو اتاق درو محکم بستم..
داوود: ای بابا...من شوخی کردم ولی زینب جدی برخورد کرد و متوجه شوخیم نشد....
رفتم پشت در..
زینب جان.. درو باز کن
باید حرف بزنیم
زینب: درو باز کردم..
داوود: این سااک چیههه
زینب: برو اونور
داوود: زینب این بچه بازیا چیه..
زینب: برو اوووونورر
داوود: نمییرممم
زینب: همون اول نباید باهات ازدواج میکردم... که اینجوری منت سرم نزاااریییی😭😡
داوود: قربونت برم منت چیه.. من شوخ....
زینب: پریدم وسط حرفش: نمیخوام قربون من بری.... فقط برو اونور
داوود: زینب حولم داد اونور... تعادلم دست خودم نبود.. سرم گیج میرفت و سیاهی مطلق.
پ.ن¹: عه😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_7 رویا: داشتیم میرفتیم سمت ماشین که یه خانم چادری وایساده بود و منظر ماشین ب
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_8
فرزاد: با هزار بدبختی شماره آرزورو پیدا کردم... اولش مردد بودم که زنگ بزنم یا نه... میدونستم قراره چه برخوردی باهام بشه ولی دلم طاقت نمیاورد هرروز داشتم بیشتر عاشقش میشدم!
ـــــــ
آرزو: مامانی یه خبر خوب دارم واست😌
روژان: خب؟
آرزو: به حالت مسخره و باذوق گفتم: قراره ظرفای شامو من بشورم واست😂😍
روژان: با لحن مسخره ای گفتم: وای خوش خبر باشی عزیزمادر😂😐😍
رسول: به به مادر دختری چی شده میخندین؟😅
روژان: کمی خندمو کنترل کردمو گفتم: شرمنده😂😐
آرزو: همونطور که میخندیدم یکی از دستکشای مخصوص ظرف شویی رودست کردم که تلفنم زنگ خورد... درش اوردم و به صفحه موبایل نگاه کردم..
گوشی رو گذاشتم رو بی صدا و دستکشارو مجدد دستم کردم..
روژان: چرا جواب ندادی مادر!
آرزو: آبو باز کردمو گفتم: شمارش ناشناس بود..
رسول: بده من جواب بدم خوب
آرزو: نه بابایی مهم نیست..
دوباره زنگ خورد::::
ذوزان: جواب بده مامان شاید از دوستاته و کار واجب داره
آرزو: آب رو بستمو جواب دادم...
الو بفرمایید؟
فرزاد: س.. س.. سلا...م
آرزو: شما؟
فرزاد: اسماعیلیم، فرزاد اسماعیلی
آرزو: اشتباه گرفتید... و قط کردم
طوری که انگار همچی خوبه گوشیو گذاشتم کنار
رسول و روژان: سوالی نگاهش میکردم..
آرزو: ا.. اش.. اشتباه گرفته بود🙂
دوباره گوشی زنگ خورد:::
رسول: با اصبانیت گوشیو برداشتم که جواب بدم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_7 چند ساعت بعد::: فرشید: خیلی با محمد بد حرف زدم... اخه تقصیر ا
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_8
سایت::
سعید: به نوبت همرو بغل کردم..
محمد، رسول، داوود و در اخر فرشید...
فرشید: همین که سعیدو بغل کردم اشکام جاری شد...
داداش خیلی دلم برات تنگ میشه..
نری دیگه سراغمو نگیریا...
سعید: تو تیکه ای از وجودمی داداشم..
داوود و رسول طلبکار و دست به سینه نگاهم میکردن😂
رسول: فقط اون داداشته😒😂
داوود: اصن ولشون کن بیا بغل خودم داداش😂💔
ــــــــــــــــ چند ماه بعد....ــــــــــــــــ
سعید: بله قربان من میرم
رئیس(عباس): خیلی خطرناکه
در ضمن مگه تو برا آخر هفته مرخصی نداری برو اماده شو
سعید: میرم اقا..
ان شاءالله اگر قسمت باشه به مرخصی هم میرسم...
عباس: خیلی خب... چند تا نیرو هم با خودت ببر...
ــــــــــــــــــ
فرشید: همه بچه ها خوشحال بودن که سعید میاد.... منم که دل تو دلم نبود.. ثانیه هارو میشماردم تا زمان برسه...
ــــــــــــــــــ
سعید: تمامی واحد ها.... حرکت کنید...
(تیرو تیر اندازی.....)
عنبری: اقا دستتون😱
سعید: چیزی نیست.... بزنیییدشوووون
عنبری: اقا تیر خوردید... تروخدا بیاید برید عقب ما هستیم...
سعید: عنبری کاری به این کارا نداشته باش... تیر بزننننن
(تیراندازی شدید تر)
اسلامی: یااا خداااااا
اقا...
سعید: تیر خورده بود وسط قلبم...
درد داشتم.... اما درد شهادت قشنگ بود.. میدونستم این سری تمومه...
خدایا شکرت که لیاقت شهادتو داشتم...
خودت مراقب فرشید، داوود، محمد، رسول باش...
لبخندی زدمو گفتم: خدا نوکرتم....
اسلامی: اقا چشاتونو باز کنید
اقااااااااا😭😱
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_7 عطیه: امروز، روز استراحت بود.... تو اتاق نشسته بودمو کتاب میخوندم.. نگاه
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_8
آوا: امشب شیفت بودیم...
بعد از ناهار محمد رفت یکم بخوابه... منم رفتم سراغ عزیز....
عزیز؟
عزیز: جانم؟
آوا: میخوام درمورد یه موضوعی حرف بزنم..
عزیز؟!
آوا: راستش محمد....
(تمام ماجرارو گفت)
عزیز: لبخند زدمو گفتم: باشه عزیزم
شماره مادرشو بده تا صحبت کنم باهاشون...
آوا: شمارشو ندارم😆
باید بگیرم ازش...
عزیز: باشه مادر
آوا: پاشدم برم... با فکری که به ذهنم رسید.. برگشتمو روبه عزیز گفتم: میگم عزیز.. میخواید خودم ببینم نظرش چیه؟ اگه مثبت بود بریم خاستگاری؟
عزیز: باشه..
ـــــــــــــــــــ شب، سایت،استراحت ـــــــــــــــــــ
عطیه: نشسته بودم که آوا اومد سمتم...
آوا:به به عطی خانووم چطوره؟
عطیه: با لحن خودش گفتم: بَه آوا خانووم چطوره😂
آوا: بنده خوبم.. 😂
عطیه: بندم خوبم😂
آوا: میگم... باید حرف بزنیم...
عطیه: درخدمتم..
آوا: اممممم...
خانم عطیه نوروزی شما قصد ازدواج دارید؟ 😂
عطیه: فک کردم داره شوخی میکنه... با لحن خودش گفتم: با اجازه بزرگ ترها بعلهههه حالا اون خوشبختی که میخواد منو بگیره کیه؟😂
انتظار داشتم بخنده اما گفت...
آوا: محمد😌😂
عطیه: لبخند روی لبم از بین رفت...
بازم تپش قلب... ولی این دفعه خیلی وحشت ناک تر...
نمیدونم این تپش قلب از ذوقه یا استرس...
نگاهمو به زمین دادم...
آوا: عطیه؟
عطیه: بدون اینکه حرفی بزنم نگاهمو بهش دادم..
آوا: ببین چون خواهرشم نمیخوام ازش تعریف کنما...
ولی خب گفتنیارو باید گفت...
محمد واقعا دلش پاکه... نگاهش پاکه.. قلبش پاکه
کل فامیل به سرش قسم میخورن، حتی بچه های سایت... قطعا خودتم تو این مدت که باهم همکار بودین شناختیش...
عطیه: نگاهی به آوا کردم، لبخندی زدمو سرمو پایین انداختم...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_7 چند روز بعد:: عبدی: همه مدارک بر علیه رسوله... سعید: با چیزایی
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_8
فردا:
رسول: آوا صبح زود رفته بود سایت...
منم بیدار نکرده بود...
حاضر شدم که برم اما صدای آیفون نظرمو جلب کرد... محمد بود درو باز کردم...
ـــــــ
رسول: به به سل...
چیزی شده؟
فرشید: خودت بهتر میدونی چی شده...
محمد: به داوود اشاره دادم بهش دستبند بزنه
داوود: دستانو بیار جلو...
رسول: زدم زیر خنده: این چه شوخی مسخره ای...
اصلا قشنگ نیستا...
داشتم میخندیدم که....
محمد: محکم زدم تو گوشش... خیلی کثیفی رسول... خیلی
رسول: چ... چی... ش.. شده... م.. گه..
سعید: تو بازداشتگاه میفهمی چی شده...
داوود: فریاد زدم: دستاتو بیار جلو...
رسول: خشکم زده بود...
محمد اومدو دستبندو از دست داوود کشیدو خودش برام دستبند زد...
کپ کرده بودم....
ـــــ سایت ـــــ
رسول: دارن به جایی میبرنم که خودم یه روزی دوربیناشو کنترل میکردم...
جایی که خودم رئیسش بودم....
پ.ن: جایی که خودم دوربیناشو کنترل میکردم..!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_7 دو هفته بعد: سعید: آقا محمد.... محمد: چیشده سعید؟ سعید: سریف داره میاد
#عشق_بی_پایان
#پارت_8
فردا:
رسول: آقا محمد.. شارلوت همین الان رسید افغانستان..
محمد: خیلی خب...
ــــــ فردا ــــــ
رسول: آقا شارلوت و شریف حدودا یک ساعت دیگه میرسن ایران..
محمد: تلفنو برداشتم...
علی آقای سایبری چطوره؟
با خانم حسینی بیا اتاق من...
ــــــــ
محمد: همونطور که در جریانید شارلوت و شریف اومدن ایران...
باید متوجه بشیم کجا مستقر میشن...
با کی رفت و آمد دارن...
چیکار میکنن...
علی تو به جای رسول تو سایت میمونی...
رسول و خانم حسینی هم همراه من میان..
ـــــــــ
سارا: آقا هواپیما تا 5 دقیقه دیگه فرود میاد...
محمد: رسول.. برو تو فردگاه ببین کی میاد به استقبالشون..
ــــــــــ
رسول: قیافش خیلی اشنا بود..ولی نمیشناختمش...
دستمو روی گوشم گذاشتمو گفتم: آقا نمیشناسمش.. ولی عکسشو فرستادم...
سارا: عکسشو باز کردم... اطلاعاتش بالا اومد..
آقا... یکی از کارکنان شرکت غلامرضا رحمانیه.. ولی اینجوری کخه معلومه دست راستشه...
اسمشم.. صابر سالاری 39 سالشه و مجرده...
محمد: رسول..
کارمند رحمانیه..
حتما خودش منتظرشونه..
از در فرودگاه که خارج شدن حواستو خوب جمع کن.. ببین میرن داخل کدوم ماشین...
(چون با ون اومدن رفتن اونور تر وایسادن)
ــــــــــ
رسول: بعد خروجشون بلافاصله سوار ون شدم..
محمد: چیشد؟
رسول: همونطور که دریچه رو باز میکردم تا با حسین اقا حرف بزنم گفتم: سوار یه ماشین شاسی بلند شدن...
حسین آقا دنبال این ماشینه برو.. حواست باشه گمش نکنیا...
پ.ن: گمش نکنیا😂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ