eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
987 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 محمد: حالم خیلی بد بود از اتاق اومدم بیرون پاهام توان وایسادن نداشت انگار یکی هولم میداد داشنم میوفتادم که داوود: اقا محمد از اتاق رسول اومد بیرون رنگش پریده بود داشت تلو تلو میخورد داشت میوفتاد که سریع گرفتمش داوود: اقا، اقا محمد اقا..خوبید؟ محمد: خ..و...ب...م داوود: بیاید بریم پیش دکتر محمد: ن..ه...خ..و...ب...م داوود:نه اقا بیاید بریم لطفاااا محمد: ب..ا...ش داخل اتاق دکتر دکتر: اقا محمد چیکار کردی با خودت اخه... محمد: بابا علی جان خوبم شلوغش نکن لطفا دکتر: کجا و خوبم فشارت از 12 اومده رو 5 بعد میگی خوبم؟؟ محمد:علی تروخدا اذیت نکن در بیار این سرم مسخره رو میخوام برم دکتر: دراز بکش محمد بلند نشو سرم تموم شد یه آزمایش خون میدی بعد هرجا میخوای بری برو محمد: ای باباااا داوود: اقا لطفا وایسید سرم تموم شه محمد: پوفی از سر کلافگی کشیدم و چشمامو بستم همش به رسول فکر میکردم نباید اونجوری جلوی خانوم محمدی باهاش رفتار میکردم رسول خیلی روی میزش حساس بود نباید اونجور توبیخی براش رد میکردم....صداش توی سرم اکو میشد که میگفت اقا خواهش میکنم اقا لطفا حاضرم 1 ماه اضافه خدمت کنم اما از جام بلند نشم موقعی که داشتم میرفتم اروم بهم گفت: داداش میشخ صندلیمو ببرم که من گفتم: نه که نمیشه مگه ارثته خیلییی بد باهاش حرف زدم رسول با اینکه مرده ولی روحیه خیلی حساسی داره همه چی اروم بود که یک دفعه..... پ.ن: چه حسی دارید؟؟😈 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 (دوستان عزیزم به خاطر اینکه روژان اینا توی چین هستن حرف هاشونم چینی هستش اما چون طول میکشه نوشتنش به چینی براتوت فارسی مینویسم) روژین: رووووووژژژژااااااااااااننننننننن😭😭 زینب: یا خدا چیشده روژین روژین:قلب روژان نمیزنهههههه😭😭😭 زینب: یعنییی چییی روژین: خداااییاااااااا....زینبببب برووو به دکتر بگووو بیاااااد😭😭😭 دکتر: چیشده... روژین: خانوم دکتر خواااهرررمممم(به زبان چینی) دکتر: ای واااییی...چند دقیقه است ذستکاه اینجوری شده روژین: 1 دقیقه😭😭😭😭 دکتر: پرررسسسستاااااااااااار پرستارا اومدن تو پرستار1: برید بیرون روژین: نهه😭😭😭 زینب: بیا بیروون روژیین روژین: ای خدا😭😭😭😭 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرشید: یا خدا الان دوساعته سعید اینا تو اتاق اقا محمدن امیر: هیچی نکفتم فرشید: ببخشید امیر مجبور بودم...به خدا تیکه پارم میکرد امیر همونطور که گردنشو میمالید: عیب نداره فرشید:اشتی امیر: قهر نبودم فرشید: بریم یه چیزی بخوریم امیر: بریییم فرشید: بریم نوکرتم هستم پ.ن¹: باورتون میشه هنوز در آرامشیم؟😂 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_8 سایت رسول( با صدای اروم: همونطور که تایپ میکرد): روژی روژان(روژان هم در ه
امنیت🇮🇷 رسول: دیگه اون داروهایی که علی بهم داده بود تموم شده بود اما به کسی چیزی نگفتم که خاستگاری امشب به هم نخوره زینب اومد دنبالم و گفت بیا دیگه اقا دامااد😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ریما: سلام خیلی خوش آمدید عزیز: قربان شما میرم سر اصل مطلب این دوتا جوون به خاطر کارشون به هم محرم شدن اما الان واقعا همو میخوان اگر شما اجازه بدید برن باهم حرف بزنن ریما: درسته....روژان جان اگر حرفی دارید برید تو اتاق بزنید.. روژان: به روسول نگاه کردم که با چشم بهم اشاره داد یعنی نه گفتم: نه حرفامونو زدیم.. ریما: خب پس عزیز: مبارکه؟ ریما: از نظر من بله😍 عزیز: روژان جان تو راضی هستی روژان: سرمو انداختم پایین و همه دست زدن و گفتن مبارکه عزیز: من میگم برن ازمایش بدن و بعدظم عقد کنن ریما: من حرفی ندارم چون تقریبا 1ماهه که باهم ماموریتن حتما اخلاقای هم دستشون اومده روژان نظر خودت چیه روژان: هرچی شما بگید ریما: من حرفی ندارم عزیز: مبااارکههههه😍👏🏻 ریما: مبارکه👏🏻😍 ــــــــــــــ آزمایشگاه ــــــــــــــ رسول: علی جوابارو میشه زود بگیری علی: رسول جان زود زود هم 3ساعت طول میکشه تاشما بایار بری بستنی بخوری اوکیش میکنم رسول: باشه ممنون علی: رسول قرصارو...... رسول: پریدم وسط حرفش اره اره خدافظ روژان: چیشد؟ رسول: تا بریم یه بستنی بخوری جوابش اماده میشه روژان: باشه پ.ن¹: ازمایش.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_8 داوود: اینجا کوچه بغلیه که زینب: بله دیگه اینو زدن زودتر فرار کنن داوود:
امنیت🇮🇷 داوود: چشمامو باز کردم همه جام درد میکرد چشمامو یکم باز بسته کردم دیدم زینب خانم روبه روم نشسته صورتش خیلی زخم شده بود زینب: با درد پهلوم چشمام باز شد دیدم اقا داوود زل زده به من حالش بد بود داوود: سرمو پایین انداختم و گفتم خو....بید زینب: خ..و...ب..م...شما..خو...بید داوود: بل..ه صبا: به بههه سلااااام دو مرغ عشق حالتون چطوره زینب: خفه شو....اوهم اوهم (اوهم اوهم رو شما سرفه فرض کنید) صبا: دروغ میگم؟ 😉 زینب: اوهم اوهم😖 با هر سرفه درد پهلوم بیشتر میشد صبا: اوخی درد داری زینب: چی میخوای... اوهم😖 صبا: جونتو😡 غلام: رفتم تو... صبا: غلام زینبو ببر بیرون با جناب جوجه حرف دارم داوود: دستت بهش بخوره دستتو قلم میکنم صبا: اقاتون غیرتی شدن🤣🤣 اصلا تو چه تسبتی داری با این داوود: داداششم صبا: اره راس میگی پس محمد و رسول کین😡 غلام: کیشی تو هااان جواب بده داوود: من شووهرشمممم🤬 پ.ن¹: شوهرشم....🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_8 رسول: چشمامو باز کردم دیدم رو تختم....دستم باند پیچی شده بود! این ور اونورو نکاه ک
🐊 رسول: از دکتر محمد اجازه گرفتم و رفتم داخل.... با دیدن محمد تو اون اوضاع اشک تو چشام جمع شده بود! براش احترام گرفتم و گفتم: سلام آقای فرمانده🥺 چیشد که اینجوری شد... چرا اینجوری شد... با اینکه حتی 1روز هم نشده اما ذلم واست تنگ شده دلم واسه استاد رسول گفتنات تنگ شده دلم واسه موقعی که میگم ایول و سریع بهم تشر میزنی تنگ شده محمد کی بیدار میشی(بغضش تبدیل به اشک شد) به خاطر عزیز به خاطر عطیه خانم بیدار شو! قوی باش من مطمعنم خدا به دل عزیز رحم میکنه پاشدم و بوسه ای پیشونی سفید محمد زدم... خداحافظ محمد جانم ـــــــــ فرشید: سلام سعید...رسول کوش؟ سعید: سلام پشت سرت رسول: سلام داوود: سلام خوبی رسول رسول: قربانت شما خوبید داوود و فرشید: ممنون رسول: کجا بودید؟ فرشید: رفتیم به عزیز و عطیه خانم بگیم ماجرارو رسول:چییی😳😱 داوود: نترس نگفتیم چی شده گفتیم یکم مریض احواله رسول:خیلی خب.. ــــــــــــــــ فردا ــــــــــــــــــ عبدی: دکتر اومد و گفت باید به محمد خون بدیم... خون هیچکدوممون به محمد نخورد به جز رسول دکتر: پس شما باهام بیا بریم خون بدیم... ـــــــــــــ رسول: رفتم نشستم رو صندلی دکتر: شما کم خونی داری درسته؟ رسول: ب..له دکتر: خب اگه خون بدی واست مشکل پیش میادا رسول: عیب نداره اقا بگیرید ــــــ دکتر: خببب تموم شد میتونی بری فقط تا رفتی سریع یه چیز شیرین بخور و بخواب چون خون زیادی رو دادی رسول:چ..ش..م ــــــــــ عبدی: رسول با یه رنگ سفیدی اومد بیرون سعید: سریع رفتم سمت رسول رسول خوبی؟ رسول: خو...ب...م سعید: رنگت عین گچ دیوار شده رسول: چیز.. ی... نی.. ست😓🙂 عبدی: رسول تو برو خونه یکم استراحت کن... رسول: نه.. اقا... رفتم نشستم رو صندلی به محض نشستن خوابم برد..... ــــــــــــــــ داوود: توی این موقیت رسول از همه بیشتر ضربه خورد.... رسول خیلی با محمد رفیق بود...رفیق مهنه....مثل دوتا داداش بودن...واسه اینکه ما حسودی نکنیم بیشتر از هممون به رسول گیر میداد اذیتش میکرد اما رسول.... رسول هیچوقت به دل نمیگرفت فرشید: داوود؟ یکم صدامو بردم بالا تا از افکارش بیاد بیرون ددداااوووددد داوود:ب...ب...له.... فرشید: چرا گریه کردی؟ داوود: دستی روی صورتم کشیدم خیس بود......انقدر غرق خاطرات بودم که حواسم نبوده داشتم گریه میکردم فرشید: چیزی شده؟ داوود: چیزی نیست😢☺️ فرشید: شونه هامو بالا انداختم و نشستم رو صندلی که دیدم سعید داره با یه پلاستیک ساندویچ میاد سعید: سلام.... بچه ها بردارید از صبح تا الان چیزی نخپردید ساعت 7 الان داوود و فرشید: دستت درد نکنه سعید: نوش جان...رسول بیدار نشده هنوز؟ فرشید: ن...ه سعید: خیلی خب...من برم به اقای عبدی هم بدم یکن چشامو چرخوندم تا بلاخره پیداشون کردم رفتم سمتشون سلام اقا عبدی: سلام سعید جان سعید: اقا بفرمایید هیچی نخوردید عبدی: ممنون پسرم ـــــــــــــــ رسول: نهههههه محمددددد😱😭 بیییدااااررررر شوووووو داوود:رسول جان تموم کرده😞 رسول: نههههههههههههههههه سعید: منو داوود دستای رسول گرفته بودیم تا نره جلو اما همش میخواست دستاشورها کنه رسول: ولمممم کنییییییییدددددد😭 محمدددددد😭😱 فرشید: رسوووول چرااا نیمفهمیییی محمدد تمووووووم کردهههه رسول: نههههههه😭😱 ولم کنییییییید داااااووود ولمممم کننننن پااارچه رو نکشییییید رووووووش😭😭 تروووخدا ولممم کنیییییدددددد محمممدددددددد😭😭😓 پ.ن¹: عه وا چیشد؟! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_8 محمد: با بسم الله درو باز کردم😖 صدای نمیومد... ولی من صدای قلبمو میشنیدم چرا
🥀 بیمارستان: محمد: حال همرسم چطوره؟ عزیز؟؟ دکتر: خداروشکر چیز خاصی نیست، استرس زیاده بهش وارد شده باعث تپش قلب شده چون بارداره این درد توی شکمشم ایجاد شده... حالا معاینه اش کردیم بهش سرم هم زدیم چند ساعت دیگه میایم واسه معاینه دوباره... واسش آزمایش هم نپشتم تا از حال بچه باخبر بشیم... لطفا لطفا دیگه تزارید استرس بهش وارد بشه این دفعه رو خدا رحم کرد چون تو ماه های اوله، دفعه بعدی معلوم نیست چی میشه و رفت.... محمد: حرفی نداشتم بزنم... رفتم نشستم رو صندلی... ـــ چند ساعت بعد ــ محمد: دکترا رفتن عطیه رو معاینه کردن وقتی اومدن بیرون من رفتم تو.... وارد اتاق شدم..... سلام عطیه جان عطیه: جواب ندادم و سرمو برگردوندم (پشتشو کرد بهش) محمد: عطیه؟ عطیه: 😒 محمد: نفسی کشیدم و گفتم: ببخشید... دست خودم نبود خیلی ترسیده بودم😅 از اینکه نکنه اتفاقی واستون افتاده باشه عطیه: سرمو رو به محمد کردم... دلیل نمیشه اینجوری باهام حرف بزنی این کار تو از مرگ هم واسه من بدتر بود محمد: خدانکنه قربونت برم عطیه: به صورت دلخور و زیر لب گفتم خدانکنه! محمد: میگم... چرا نگفتی دارم بابا محمد میشم😂 عطیه: برای اینکه مجال ندادی بابا محمد😒 محمد: قبلش میگفتی خب خانم😅 عطیه: همین امروز فهمیدم آقا😂😏 محمد: صحیح😁💔 پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_8 زینب: به به اقا داوود... داوود: ادای خودشو در اوردم، به به زینب خانم زی
امنیت🇮🇷 بیمارستان::: داوود: چشمامو باز کردم، تو بیمارستان بودم... زینب بغل دست هی میرفت اونور میومد اینور.. زینب: وقتی دیدم داوود به هوش اومده و مشکلی براش پیش نیومده بدون اینکه حرفی بزنم خواستم از اتاق خارج بشم که داوود دستمو گرفت... داوود: زینب به خدا من منظوری نداشتم، شوخی کردم ولی تو جدی گرفتی... اصن لحنمم به خنده و شوخی بود... زینب: دستمو بیرون کشیدم و رفتم تو راه رو بیمارستان... ـــــــــ چند ساعت بعد ــــــــ داوود: پرستار اومد سرمو دراورد... اومدم تو راه رو بیمارستان انگار یکی حولم میداد داشتم میوفتادم که ... زینب: دلم نیومد برم... دیدم داوود داره میاد حالش انقدر بد بود که ندید منو داشت میوفتاد که سریع دستشو گرفتم.. با نگرانی پرسیدم: خوبی... داوود: لبخندی زدم و گفتم، الان خوبم...🙂 ـــــــ ماشین ـــــــ سرمو به صندلی مشاین تکیه داده بودم... گفتم: زینب اگه حالم بد نمیشد واقعا میرفتی... زینب: اون ساکه خالی بود😂 داوود: با تعجب بهش نگاه کردم که باعث شد ماشینو نگه داره... گفتم: یعنی چی خالی بود! زینب: یعنی هیچی توش نبود... یـــعـــنــــی فقط خواستم بترسونمت😂 ولــــــی خیلی زیاده روی کردم🙈😂 داوود: نفسی کشیدم و گفتم: از دست تو😂 زینب: دوباره غم رو صورتم نشست و چشامو به کف ماشین دوختم.. با همون دلخوری گفتم: ولی خیلی ناراحت کنندس کسی که خیلی دوسش داری بگه فقط به خاطر بچه باهات ازدواج کرده، با تیکه کفتم: منت سیلی که خورده رو بزاره.. منم اون لحضه خون به مغزم نرسید (اینو با لحن شوخی گفت👈🏻) و فقط میخواستم بچزونمت😂 داوود: با جمله آخرش خندم گرفت😂 گفتم: قربونت برم، من به چیزی هم بگم تو باید باور کنی اخه... من اگه فقط بچه میخواستم که تورو انتخاب نمیکردم... خندیدم و ادامه دادم: اگر خودت واسم مهم نبودی که به قول خودت به خاطر تو از رسول سیلی نمیخوردم😂❤️ ــــــــــــــــــــــــــ محمد: رفتم نمازمو بخونم دیدم رسول نشسته یه گوشه، خستگی و ناراحتی از صورتش میبارید..نمازمو خوندم و رفتم پیشش گفتم:: به به استاد رسول چرا ناراحتی انقدر؟! رسول: سلام اقا...خواستم بلندب شم که نذاشت... محمد: چی شده! رسول: چیزی نیست اقا محمد: استاد، بنده به غیر از فرمانده و رفیق، برادر جنابالی تشریف دارم😂 میشناسمت...بگو بهم رسول: نگرانم محمد.... محمد: نگران چی!؟ رسول: میترسم به خاطر موقیت شغلی منو روژان اتفاقی واسه بچه بیوفته یا سر دشمنی عابدی یه چیزی بشه... اصن خود روژانم تحت خطره محمد: نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: منم زمانی که عطیه گفت بارداره همین حالو داشتم... که نکنه اتفاقی واسه خودش و بچه بیوفته.. ولی بعد یاد حرف عزیز افتادم.. «تا خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمیوفته» واقعا همینه... تا خود خدا نخواد هیچی نمیشه... شاید یه اتفاقی بیوفته که اذیت شی ولی بعد خودش بهت صبر و تحمل میده... رسول: با حرفاش اروم شدم... آب رو آتیش که میگن واقعا همینه... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_8 فرزاد: با هزار بدبختی شماره آرزورو پیدا کردم... اولش مردد بودم که زنگ بزنم
امنیت🇮🇷 آرزو: با ترس داشتم به بابا نگاه میکردم.. رسول: تا خواستم جواب بدم قط شد... آرزو: طوری که متوجه نشن چشمامو بستمو نفس راحتی کشیدم.... بابایی بدید به من حالا که قط شد.. رسول: بدون اینکه حرفی بزنم گوشیو دادم بهش... ـــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــ آرزو: داشتیم فیلم میدیدیم که دوباره تلفنم زنگ خورد.. خداروشکر گذاشته بودم رو بس صدا وگرنه دردسر میشد🤧 سریع بلند شدمو رفتم تو اتاق سعی کردم تن صدامو بالا نبرم... فرزاد: الو سلام خانم حسینی آرزو: شما با چه اجازه ای به من زنگ زدید اقا فرزاد: من شرمندم باهاتون کار داشتم.. آرزو: من با شما کاری ندارم.. فقط بگید کس شماره منو داده بهتون فرزاد: میخواستم ببینمتون آرزو: متاسفم.. دیگه به من زنگ نمیزنید... خدانگهدار.. و قط کردم.. فرزاد: اه بلندی گفتمو گوشیو پرت کردم رو میز.. ــــــــــ دانشگاه ــــــــــ امید: ایمان جان اینو اشتباه کشیدی باید از سمت راست کشیده بشه از اینجا بسازیمش کج در میاد ایمان(بعد رضا صمیمی ترین دوستش): باشه چشم الان درستش میکنم.. امید: چشمت بی بلا.. یهو چشمم خورد به خانم راد خواستم برم جلو ولی احساس کردم درست نیستد... سرجام میخکوب شدم.. ایمان: درگوشش گفتم: اول به خانواده اطلاع بده اونا پیش قدم بشن امید: با سر تایید کردم.. ـــــــــــ امید: ایمانو رسوندم و بلافاصه راه افتادم سمت خونه.. پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_8 سایت:: سعید: به نوبت همرو بغل کردم.. محمد، رسول، داوود و در ا
محمد: چیشده؟ _ ........ یعنی چیییییی😱 _ ........ مطمعمیددد..... _ ........ ـــــــــــــ فرشید: به به اقا رسول چطوری؟ رسول: به به اقا فرشید... تشکر تو چطوری؟ چه عجب کبکت خروس میخونه... فرشید: سعید جونم داره میاد بایدم بخونه😂😂 رسول: 😂😂😂 داوود: چشمام پر از اشک بود چژوری به بچه ها بگم... چطوری به فرشید بگم😱😭 رفتم پیش رسول، دیدم فرشید پیششه... خواستم برگردم ولی فرشید منو دید... فرشید: چطوری اقا داوو.... داوود؟ گریه کردی! چیزی شده؟! 😧 داوود: سعی کردم خودمو کنترل کنم.... کفتم:::: نه.... رسول.... بیا... رسول: رفتم پیشش... چیشده؟ داوود: همچیو گفتم... رسول: دستمو روی سرم گذاشتم وشروع کردن به گریه کردن... دستمو گذاشتم رو صورتم... فرشید: خیلی نگران شدم... رفتم سمتشون... داوود، رسول؟ چیشده! خوبین؟! کسی چیزیش شده؟ یا حسین... سع... سعی... سعید.... چیزی... شده😱 رسول و داووذ: گریه هامون شدت گرفت... فرشید: یا خدا.... بدو بدورفتم سمت دفتر محمد.... اونم گریه کرده بود.... پرسیدم: محمد چیشده! محمد:.... 😢 فرشید: تروخدا حرف بزن.... سعید چیزی شده!؟ ــــــــــ روز خاکسپاری ــــــــ فرشید: داداش، مگه قرار نبود بیای مرخصی.. مگه نمیخواستی بیای.... پس چرا رفتی.. یادته گفتم نری دیگه برنگردی توهم گفتی یه تیکه از وجودتم... دیدی اخرم حرف من شد😭💔 پ.ن:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_8 آوا: امشب شیفت بودیم... بعد از ناهار محمد رفت یکم بخوابه... منم رفتم سرا
🇮🇷 محمد: اومدم تو سایت تا آوا رو صدا کنم بریم خونه... دیدم عطیه خانمو بغل کرده و داره ازش خداحافظی میکنه... لبخند زدمو سرمو پایین انداختم... عطیه: آوا یادش رفته بود یه پرونده رو تحویل بده... بدو بدو رفت که اونو بده... رفتم سمت درب خروجی که.... ای واااای.... دوباره محمد... هم ناراحت بودم هم خوشحال... ای خدا این جه حسیه... به زور و با کلی تته پته سلام کردمو جوابمو گرفتم... شب، تو ماشین به سمت خونه:: آوا: محمد محمد: جونم؟ آوا: بی بلا... میگم....من با عطیه حرف زدم... محمد: نگاهی بهش انداختمو سریع ماشینو نگه داشتم... چ... چی! آوا:موااظب باااش😬 نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم:: باهاش صحبت کردم.. محمد: خب.. نتیجش! آوا: شماره ای که ازش گرفته بودمو بالا بردم... محمد:🙂😍 ــــــــــــــــــــــــــ عطیه: تو اتاقم نشسته بودمو اتفاقات رو مرور میکردم... دستمو روی میز گذاشتمو سرمو روی کف دستم... لبخند زده بودم... چقدر امروز روز جذابی بود.. با اینکه خیلی استرس داشتم ولی همین استرسامم قشنگ بود... مخصوصا زمانی که محمدو دیدم... قلبم داشت از جاش کنده میشد ولی بازم حس قشنگی بود.. با فکر کردن به اینکه فردا چجوری میخوام جلو محمد ظاهر شم یدونه زدم تو پیشونیم... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_8 فردا: رسول: آوا صبح زود رفته بود سایت... منم بیدار نکرده بود...
چند روز بعد: آوا: محمد من نمیفهمم رو چه حسابی به رسول شک کردی... ش محمد: از شک گذشته خواهر من... عطیه: یعنی تو رسما داری میگی رسول جاسوسه.. محمد: چیزی نگفتمو خودمو با کنترل سرگرم کردم... آوا: حالا تکلیف رسول چی میشه! محمد: اونو قاضی تصمیم میگیره... عطیه: سرم داشت میترکید.... طبق معمول دلمم خیلی درد میکرد... ــــــــ فردا ـــــــ رسول: داشتم دیوونه میشدم.... چشونه اینا آخه! زخم پهلوم چرک کرده بود... قلبم خیلی درد میکرد... قرصامو نخورده بودم... داشتم قلبمو ماساژ میدادم که یکی اومد تو.. یه خانم بود... چشام تار میدید... یکم چشمامو مالیدم.. آوا بود.... آوا: اشک تو چشام جمع شده بود.. لبخند تلخی زدمو نزدیکتر شدم... نشستم کنارش رو تخت... خوبی؟ رسول: پوزخندی زدمو گفتم: از این بهتر نمیشم... آوا: قرصاتو برات اوردم.. درضمن باید پانسمانتم عوض کنم... ـــ آوا: داشتم پانسمانو عوض میکردم که دل درد بدی اومد سراغم.... یکم مکث کردم.. رسول تو حال خودش بودو چیزی متوجه نشد.. دوباره کارمو انجام دادم... پ.ن: تکلیف رسول چی میشه! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_8 فردا: رسول: آقا محمد.. شارلوت همین الان رسید افغانستان.. محمد: خیلی خب...
محمد: خانم حسینی ببینین این خونه متعلق به کیه.. رسول توهم شنود گوشی شارلوتو فعال کن.. ببین چی ازش در میاد.. رسول: یکم با کیبورد ور رفتم سارا: خونه متعلق به غلامرضا رحمانیه.. رسول: هدستو دادم دست اقا محمد.. شارلوت: اینجا کجاس مارو اوردی! رحمانی: اینجا محل اقامت شماست.. شریف: خونه خودته؟ رحمانی: یکی از خونه هامه.. شریف: اینجا خیلی تو چشه خیلی تابلوعه.. رحمانی: شما فعلا اینجا بمونین.. تا یه جای دیگه براتون پیدا کنم... محمد: همزمان با رسول هدستو دراوردم.. رسول برو ببین این اطراف مغازه ای چیزی پیدا میکنی که نزدیک این خونه باشه که بشه از دوربیناش استفاده کرد.. رسول: چشم اقا... حسین اقا.. در.. ــــــــــ یک هفته بعد ـــــــــ محمد: بیا تو... فرشید: آقا.. غلامرضا رحمانی امروز با ساعد ملاقات داشته.. ت میم بر عهده من بوده.. شنود رو خانم صفوی انجام دادن... طبق شنود.. رحمانی داره زمینه سازی میکنه که شارلوت و شریف رو ببره تو خونه ای که ساعد و سادیا زندگی میکنن... محمد: درمورد زمانی که میبردشون اونجا چیزی نگفته؟ فرشید: نه اقا.. پ.ن: یکی از خونه هاش! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ