eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
988 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 رسول:دلم خیلی گرفته بود دیدم هیچکس نیست زدم زیر گریه..داشتم با خودم حرف میزم..چرا محمد اونکارو باهام کرد چرا جلوی خانوم محمدی باهام اونجوری حرف زد من حتی از خواهشم کردم که حداقل بزاره صندلیمو با خودم ببرم ولی اون بیشتر زجرم داد و گفت نه مگه ارثته محمد نمیدونه هیچی نمیدونه😭😭 داوود: دیگه نتونستم در زدم..تق تق رسول با صدایی که از ته چاه میومد گفت بله رسول: صدای در اومد...داوود بود گفتم بیاد تو..سریع اشکامو پاک کردم و یه لبخند مصنوعی زدم داوود:به استاد رسول چطوری رسول: وقتی گفت استاد رسول یاد محمد افتادم انگار قلبم از هم جدا شد داوود: داداش،رسول جان کجایی رسول: ها..چیزه..نه...هیچی..خوبی.. داوود: خوبم ممنوم تو چطوری رسول: بدک نیستم داوود: رسول رسور: جانم داوود: بی بلا.......چرا با محمد قهری رسول: با اقا محمد داوود: خودتو به اون راه نزن من میدونم برادرید رسول: خب اگه اینو میدونی پس بهت گفته چرا باهاش قهرم داوود: گفته بهم... ولی باور نکردم با محمدی که انقدر دوسش داری به خاطر یه میز و صندلی قهر کردی یا به خاطر یه صندلی حالت بد شد و کارت به بیمارستان کشید رسول: به خاطر میز و صندلی نبود.... داوود: چی رسول:............. پ.ن: رسول گریه کرد🥺 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 پریا: مممننننن گلنوش: بگووو دیییگههه پریا: فک کنم این اقا امیره از تو خوشش میاد گلنوش: چی میگی پری پریا: عه خوب راست میگم هردفعه رد میشی یه جوری نگات میکنه گلنوش: بس کن پری پریا: باوشه ولی مطمعنم یه خبریه گلنوش: بیا برو اونور میخوام اینو بدم اقای قاسمی پریا: این همه ادم چرا اقای قاسمی گلنوش: خودت برو بده پریا: شوخی کردم بابا❤️😂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امیر: فک کنم فرشید فهمیده از...... گلنوش: اقا امیر تو فکر بود چندبار صداش زدم نفهمید....برگه هارو محکم زدم رو میزش که از فکر دراومد امیر: بله..چیه...ها...عه..شمایین...جا....بفرمایید؟! گلنوش: اینا همون برگه هایی هستن که گفتید پرینت بگیرم امادس بفرمایید.... امیر: برگه... کدوم برگه....من دادم... گلنوش: دیروز بهم دادید امیر: او..بله درسته ممنونم گلنوش: خواهش میکنم گلنوش همونطور که میرفت سر میزش: این با این همه حواس پرتی و گیجی چجوری مامور شده پریا: حواسش به توعه😂 گلنوش: پریا دهنتو ببند پریا تو دلش: اوووه هرموقع بهم میگه پریا یعنی موضوع جدیه😂😐💔 پ.ن¹: پ.ن²: ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_10 علی: الو رسول بیاین جوابا اماده شده رسول: جوابا چیه علی: بیاید میفهمید
امنیت🇮🇷 رسول:🥺💔 روژان: خب اخه آی کیو اگر مشکل داشتم که نمیومدم آزمایش بدم اصن توی خونمون جواب رد میدادم واقعا رسول بعضی وقت ها به مُخ بودنت شک میکنم... رسول:هوووفی کشیدم و دستی لای موهام کشیدم روژان: برم خرید عقد؟ رسول: بریم😍 رفتن خرید کردن و برگشتن تو ماشین رسول: میگم جواب آزمایش هارو گرفتیم؟ روژان: وا رسول😂😂 معلومه گرفتیم رسول: نمیدونم چرا اینجوری شدم 😅 ـــــــــــــــــــــ فردا عقد ـــــــــــــــــــــــ عاقد:ایا بنده وکیلم زینب: عروس رفته گل بچینه😍 عاقد: برای بار دوم عرض میکنم وکیلم روژین: عروس رفته گلاب بیاره😍 عاقد: برای بار سوم عرض میکنم وکیلم روژان: با اجازه مادرم و بزرگ تر ها بله❤️ عاقد: اقای رسول حسینی وکیلم رسول: با اجازه بزرگتر ها بله همه دست زدن و خانم ها کل کشیدن رسول:الان دیگه واقعا زن دارم نه؟ روژان: بله😂 رسول: میگفتن آدم زن میگیره دنیا عوض میشه الان دنیا که همون دنیاست عوض نشده😂 روژان: باشه اقا رسول☺️ رسول: اشتباه کردم😂🙌🏻 همه اومدن و دونه دونه تبریک گفتن پ.ن¹: چوطورین؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_10 صبا: به به مباااارکه زینب: با حرف اقا داوود شکه شده بودم ولی خب حتما له خ
امنیت🇮🇷 روژان: رسول جان رسول: جانم روژان: خوبی؟ رسول: اره عزیزم چطور! روژان: صورتت مثل کچه دیوار شده رسول: خوبم فقط یکم نگران زینب و داوودم روژان: یکم؟ رسول: نه خیلی😖 روژان: عزیزم نگران نباش خدا باهاشونه... ان شالله هیچی نمیشه رسول: ان شالله😣 محمد: بشینید تو ماشین بریم ..... محمد: رسول چقدر مونده برسیم رسول: روژان؟ روژان: 13 دقیقه دیگه محمد: رسول گاز بده... ـــــــــــــــــــــــــ بهروز: روژین خانم من 1 ماهه دارم میرم میام چرا شما جواب منو نمیدید روژین: اقای فخری وقت گیر اوردید توی این وضعیتتتتت بهروز: تروخدا بگید روژین: الان هیچی نیمتونم بگم با اجازه... ــــــــــــــــــــــ روژان: رسیدیممم محمد: علی ما رسیدیم هوامونو داشته باش سایبری: چشم اقا...نیرو ها اطراف شما هستن محمد: خواستم برم تو که رسول دستمو گرفت و مانع رفتنم شد رسول: محمد... محمد: رسول ولم کن باید برم تو دیرههههه رسول: اشک توی چشمام جمع شده بود بزار من برم.... محمد: چی میگی رســـــــول رسول: دیگه نتونستم اشک توی چشممو نگه دارم و اشکام بیرون ریخت محمد تو چشم انتظار داری عطیه خانم عزیز اون بچه ولی من..... درسته بی انصافیه روژان تنها میمونه ولی روژان جوونه هنوز بچه ای درکار نیست چند سال ناراحت میمونه اخرش ازدواج میکنه من میرم... چشمکی زدم که باعث شد یه اشک دیگه از چشمم بیروت بیاد🥺 پ.ن¹: اخرش احساسی بود😢 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_10 داوود: سریع رفتیم پیش رسول رسول جان فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب د
🐊 فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با سرعت از اتاق اومد بیرون و زقت سمت دکترا با اونا برگشت رسول سریع دست پرستاررو گرفت رسول: چ..چی...چیشده😰 ــــــــــــــــــــــــــــــ عزیز: آشوبی توس دلم راه افتاد.. بلند شدم قران رو برداشتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پرستار: همراهشونید؟ رسول: داداششم پرستار: سری تکون دادم و بلافاصله رفتم تو اتاق رسول: یعنییی چییییی چراااا جواب نمیییدهههه😠😭 رفتم پشت شیشه... نهه😱😭 داوود:رسول، محمد چیش...... یا ابوالفضل..... اقااااا😭(عبدی رو صدا زد) عبدی: چیشده😥 داوود: 😭 عبدی: باورم نمشید.... محمدی که مثل پسرم دوست داشتم رو داشتن بهش شک میدادن... ـــــــــــــــــــــــ داشتم قران میخوندم که صدای عطیه نطرمو جلب کرد... تو خواب داشت ناله میکرد..! عطیه: ن.. ه.....مح...م... د.... مح...مد...ن...رو.... عزیز: رفتم کنارش اروم صداش زدم... عطیه جان عطیه مادر داری خواب میبینی عزیزدلم بیدار شو عطیه: محمممدددددد (و با جیغ بلند شد) عزیز: محمد هیچی نشده قربونت برم.. نفس عمیق بکش عطیه: بعد از اینکه بیدار شدم درد شدیدی رو تو دلم احساس کردم... نتونستم جلو خودمو بگیرم... آخخخخخخ عزیز: عطیه جان😰 عطیه: ب..چ..م..... آیییییییییییییی😖😫 عزیز: با خداا...بلند شدم سریع زنگ زدم به بیمارستان... پ.ن¹: ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_10 فردا::: اسما: داشتم روانی میشدم... فکر و خیال راحتم نمیزاشت.... امروز رو
🥀 (اسما رفت اون جا و برگشت) اسما: با یه حال خرابی رفتم نشستم تو ماشین... باورم نمیشد.. بلند داد زدم... اههههههههههه اییی خدااااا چیکار کنمممم😭 و سرشو گذاشت رو فرمون بعد از چند دقیقه به خودم اومدم.... بهترین تصمیمیه که میشه گرفت سخته.... ولی جواب میده😔😭 ـــــــــــــــــــــــ عطیه: اووووووق🤢 سریع پاشدم رفتم سمت روشویی محمد: عطیه... ــــ عطیه: با کمک محمد برگشتم رو تخت.... محمدم نشست روصندلی کنار تخت... محمد: خوبی؟ عطیه: خوبم.... محمد: چیشد، تو که آب پرتقال دوست داشتی؟! عطیه: نمیدونم....ولی حالم از پرتقال به هم میخوره🤧😂 محمد: 🤣❤️ میگم... اممممم اشتی؟؟ عطیه: 😌 محمد: سکوت علامت رضاست😍😂 ـــــــــــــــــــ رسول: چند ساعت گذشته بود اما اسما نیومد خیلی نگرانش بودم گوشیو برداشتم و زنگ زدم.... چند بار زدم اما جواب نداد ـــــــــ اسما: حالم اصلا خوب نبود... رفتم تو شهر... بدپن هیچ هدفی تو خیابون میگشتم... توی سرم پر بود از افکار ناامید کننده.... یهو یکی پرید جلو ماشین.... یا حسییین زدممم بهشششش😱😱 از ماشین پیاده شدم... همه دورش جمع شده بودن.. خونش رپی زمین و ماشین ریخته بود😳😭 دلم میخواست خواب باشه کابوس باشه😭 پ.ن¹: اسما قاااتل😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_10 1 هفته بعد:::: روژان: داشتم از بیمارستان برمیگشتم(سونوکرافی رفته بود) ک
امنیت🇮🇷 رسول: یعنی چی محمد: یعنی میخواد اذیت کنه.... رسول: یا امام حسین، روژان حاملس محمد تروخدا یه کاری بکن.. اون صبا عوضی رحم نمیکنههههههه😓🤬 محمد: رسول اروم باش! رفتم کنارش و نشوندمش رو صندلی... رسول: سرمو مابین دستام گذاشتم و پامو به زمین میکوبیدم... محمد: الو علی! سریع بیا بالا ــــــــ علی: سلام اقا، سلام رسول جانم اقا؟ محمد: ماجرارو توضیح دادم.. علی: یا خدا... محمد: باید ردشونو بزنید... رسول: دستمو توی صورتم کشیدم و بلند شدم رفتم کنار علی و کارمو شروع کردم... ـــــــــــــــــــــــــــ روژان: چشامو باز کردم دیدم تو یه جای تاریکم... دستامو بسته بودن به صندلی.... دستم که تیر خورده بود خون ریزی کرده بود... داشتم سعی میکردم دستامو باز کنم که در باز شد.. چشمامو باز و بسته کردم تا بهتر ببینم... صبا بود.... عرق سرد رو تنم نشست میدونستم میخواد چیکار کنه..... صبا: به به خانم خوشگله... چه عجب ملکه ما بیدار شد روژان: خفه شو، بگو چی میخوای صبا: تفنگو مسلح کردم گرفتم رو پیشونیش و گفتم: جونتو🤬 روژان: لبخندی زدم و گفتم: راحت باش.. صبا: ولی نه... باید زجر کشت کنم... هم تورو هم اون رسول عوضی رو روژان: اسم روسولو که اورد داد زدم: ببند دهنتووو صبا: ولی میدونی... خودت دیگه قدیمی شدی... ولی اگر بچت چیزیش بشه هم تو و هم اون رسول قطعا سکته رو زدید😂😈 روژان: هر بلایی میخوای سر خودم بیار ولی بچم نه صبا: بی توجه به حرفش تفنگو سمت شکمش گرفتم.. روژان: تو اینکارو نمیکنی😰 صبا: همونطور که تو کردی🙂😞 پ.ن¹:....! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_10 شب::: داوود: امید خیلی ساکت شده بود... تو خودش بود.. تو فکر بود... یه
امنیت🇮🇷 چند ساعت بعد::: فرزاد: فکر آرزو مثل خوره تو جونم افتاده بود... کاریم ازم برنمیومد... خیلی کار اشتباهی کردم زنگ کردم... گوشیو برداشتم.. خواستم زنگ بزنم ولی اومدم از برنامه بیرون و رفتم توپیامک... «سلام خانم حسینی وقتتون بخیر، اسماعیلی هستم... میخواستم بگم باید باهاتون صحبت کنم لطفا جواب بدید» آرزو: کنار مامان نشیته بودمو فیلم میدیدم از اونجایی که هنوز اعصاب بابا خورد بود تلوزیون رو بی صدا بود.. با صدای پیامک گوشیم سکوت خونه شکست و هردو به من زل زده بودن.. چون فرزاد هی زنگ میزد شمارشو به یه اسم بی معنی سیو کرده بودم تا تلفوناشو جواب ندم.. تا دیدم فرزاده سریع گوشو خاموش کردم گذاشتم کنار... جَو خیلی سنگین بود تصمیم گرفتم یه چیزی بگم از این سنگینی در بیایم.. اممممم، میگم بابا، درد کمرتون بهتره؟ روژان: با تعجب و ترس چشممو دوختم به رسول.. رسول: از حرفش تعجب کردم که چرا یهو این حرفو زد.. روژان با ترس والتماس نگاهم میکرد، نگرانی از چشاش موج میزد.... منم باهمون میزان تزس و تعجب بهش نگاه کردم.... ولی ترسم از سوالایی که تو ذهنشه... با مقدار خیلی کمی اصبانیت و ابروهای گره خورده نگاهمو به آرزو دادم... آرزو: اوه.. فک کنم بیشتر گند زدم😓 روژان: رسول... دو... دوبا... دوباره کمرت...😥 رسول: نذاشتم حرفش کامل بشه با دست پاچکی گفتم: خوبه خوبمممم🙃 آرزو خانوم میخواد ساکتی رو بشکونه بحث کمر منو میکشه وسط😐😂 روژان: 🙂😞 ـــــــــــــــــــ عطیه: رضا مامان؟ رضا: جونم مامان عطیه: جانت بی بلا میری چند تا تختم مرغ بگیری؟ رضا: روچشم ــــ کمی بعد ـــ رضا: مامان عطیه: سوالی نگاهش کردم رضا: میگم مامان امشب فوتباله تخمه هم بگیرم😅 عطیه: خندیدمو گفتم: بگیر😂 ـــــــــــــــــــــــــــ امید: مامان چقدر بگیرم تخمه رو؟ زینب: هر اندازه ای که کفاف تو و باباتو بده😂 امید: یعنی 100 کیلو؟ 😂 زینب: برو بچه خوشمزگی نکن😐😂 رویا: داد زدم: وااایسااا وایساااا امید و زینب: سوالی و با تعجب نگاش میکردیم... پ.ن¹: چیشد! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_10 سایت::: رسول: طبق معمول داشتم گزارش هارو آماده میکردم.... هوووف بلاخره
🇮🇷 رسول: چند روزیه عطیه حالش خوش نیست.. همش تو فکره... حواس پرت شده.. امروز توسایتم که منو پیچوندو جوابمو نداد! تو اتاقم نشسته بودمو به رفتاراش فکر میکردم که دیدم داره از پذیرایی میره تو اتاقش... بلند شدمو پشت سرش راه افتادم... برق اتاقو روشن نکرد..رقت نشست پشت میزشو چراغ مطالعشو روشن کرد...سرمو مابین دستاش گرفت.. در زدم... عطیه: مامان خوبم بخدا...هیچیم نیست... واسه شامم میل ندارم... میخوام یکم تنها باشم فقط همین... رسول: بنده برادر جنابالی هستم😐😂 عطیه: وای رسووووول تروخدا دست از سرم بردار... رسول: برقو روشن کردم که جیغ عطیه رفت هوا عطیه: خاااامووووش کننننننننننننن🤬 رسول: باشه باشه😐 چته دیوونه😂 عطیه: خیلی فشار روم بود... دیگه داشت گریم در میومد... بروووو بیییروووووون😩 رسول: عط.... عطیه: نذاشتم حرفش کامل بشه با صدای نسبتا بلند گفتم: بروو بیرون رسووول رسول: حرفی نزدمو از اتاق خارج شدم... ــــ دقایقی بعد ــــ عطیه: آخه چرا من انقدر واسه خودم این موضوع رو سختش میکنم... کسی که دوستش داشتم ازم خاستگاری کرد... پس چم شده... چرا نمیتونم تصمیم بگیرم... افروز: در زدم... عطیه: رسووول مگه نگفتم برووو بیروووون افروز: عطیه جان؟ عطیه: با صدای مامان مثل برق از جام پریدم... ج.. جا.. جانم مامان... ببخشید صدامو بردم بالا فک کردم رسوله! افروز: جانت بی بلا... بشین باهات کار دارم.. پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_10 یک هفته بعد:: رسول: الان یک هفته گذشته.. ولی واسه من اندازه یک
آوا: محمد چرا اینجوری زدیییش(عطیه خونس) محمد: نشنیدی چیا گفت! آوا: دروغ گفت! محمد: تو که متقاعد نمیشی...پس بگو الان چی میخوای از من؟! آوا: چیزی که رسول ازت خواست.. بزار ببینمش... محمد: نمیشه.. آوا: ولی بهش قول دادی اگه همچیو بگه میزارس باهاش حرف بزنم.... محمد: واقعا انتظار داری به قولم عمل کنم در برابر یه جاسوس..درضمن نشنیدی اعترافشو... آوا: خب اون تحت فشاره... طبیعیه که اونطوری گفته.. درضمن باید در برابر یه انسان به قولت عمل کنی محمد: صدام بالا رفت: اصلا تحت فشار نیست.. آوا: تن صدام بالا رفت: چرا هست... تو اگه بهترین رفیقات ولت کنن و تحمت جاسوسی بزنن بهت... هرچی از دهنشون در بیاد بهت بگن... اگه جلوی دوستات.. همکارات.. همسایه هات بی آبرو بشی.... دو هفته بمونی تو یه اتاق تنگ و تاریک... بهت فشار نمیاددد اذیت نمیشیییی ناراحت نمیشیییی حاضر نیستی بمیری ولی تو این دنیا نمووونی... خب رسولم گفته بزار زودتر بمیررررم.. محمد: سرمو پایین انداختم... پ.ن: حاضری بمیری ولی تو این دنیا نمونی... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_10 سارا: ممنونم واقعا خوش گذشت... سما: دفعه بعدی تو باید بیای.. رویا: حتما.
یک هفته بعد: جلسه: محمد: امشب بهترین فرصته... تا پیش هم جمع شدن باید از فرصت استفاده کنیم و دستگیرشون کنیم... کوچک ترین اشتباهی میتونه کل عملیاتو بهم بزنه... پس.. همگی حداقل 5 ساعت باید بخوابید.. تمرکزتون فقط و فقط باید روی پرونده باشه... رسول، داوود، فرشید، سعید، خانم صفوی، روبه سارا گفتم: خانم حسینی شما و خانم رضایی حسین آقا همراه من میاید.. بقیه هم میمونید تو سایت روبه سما گفتم: خانم حسینی، امیر و علی سایبری داخل سایت مارو هدایت میکنن... بعد از کمی مکث گفتم: سوالی نیست؟ به همه نگاه کردم که کسی سوال نداشت... پس بفرمایید.. ــــــــــ محمد: همه بچه ها تو نمازخونه خواب بودن... انقدر غرق قران خوندن بودم که حواسم نبود کی اذان صبح داد.. ــــــــــ محمد: تاکید میکنم... خیلی حواستونو جمع کنید... فرصت برای اشتباه کردن نیست.. سعی کنید از تفنگاتون استفاده نکنید.. اگرم لازم شد زنده میخوایمشون... پ.ن: عملایت داریمم.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ