«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
گممون نکنیدا😂
ما همون کانال امنیت هستیم✅
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_50(آخر) چند ماه بعد::: بهروز: روژین خانوووم روژین: ای بابا... بهروز: خوب
امیدوارم که تا اینجا از خوندن رمان لذت برده باشید❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
قشنگترین رمان🙂♥️ #بسیجی🦋
لطف داری عزیز😍
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امیدوارم که تا اینجا از خوندن رمان لذت برده باشید❤️
مگه میشه لذت نبرد
آدم یادم آهنگه میوفته😁
مگه میشه تو رو یادم بره
این آدم گره به رمانت زده🙈♥️
بجای چشمات شد (رمانت)😅
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امیدوارم که تا اینجا از خوندن رمان لذت برده باشید❤️
رمان حرف نداشت
خسته نباشی نویسنده عزیز💕☘
#سرباز_زهرا 🍁
وی از ساعت 8 داره سعی میکنه بخوابه اما هرکاری میکنه خوابش نمیبره🙂💔
واقعا نمیدونم چیکار کنم!😂
شروع میکنم
دوباره زندگی
دوباره عاشقی
دوباره صبح را
#صبح_بخیر
#سرباز_زهرا 🍁
#گاندو_3🐊
#پارت_1
داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد...
منو فرشید و راننده با یک ماشین بودیم آقا محمد و مرتضی با یک ماشین بودن
همه چیز خوب بود که یه دفعه صدای انفجار اومد...
با ترس و وحشت به روبه رو نگاه کردم😨
ناخودآگاه گفتم: یا ابوالفضل، محمددد
و پیاده شدم
نمیتونستم رو پای خودم وایسم سعی کردم خودمو با کمک ماشین حفظ کنم😖
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عطیه: الو...محمد
عزیز: برگشتم به سمت عطیه خیلی نگران بود
عطیه: محمد؟😥
عزیز: عطیه جان؟
چیزی شده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: شوکه شده بودم...
باور نمیکردم اون چیزی که میدیدمو😳
سریع از ماشین پیاده شدیم😱
به سمت اون دونفر تیر اندازی کردیم!
فرشید: یکیشونو زدیم ولی اون یکی فرار کرد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: داشتم کارامو میکردم و ماشین محمد و داوود رو از مانیتور نگاه میکردم چاییمو برداشتم..نزدیک دهنم کردم با نگاه کردن به صفحه مانیتور لیوان چایی از دستم افتاد، چند ثانیه خشکم زده بود😨 زل زده بودم به مانیتور که احساس کردم دست یکی رو شونمه
علی سایبری: رسول؟
رسووول؟؟
رسول: ها...بله...
علی سایبری: چیشده، کج.....
با نگاهم به مانیتور حرفم نصفه موند گفتم:
یا ابولفضل😱
رسول: بدون اینکه حرفی بزنم سریع از جام بلند شدم برای اینکه مطعن بشم دوباره مانیتورو نگاه کردم 😰 به سرعت رفتم سمت آقای عبدی🏃🏻♂
ـــــــــــــــــ
عبدی: از اتاقم اومدم بیرون دیدم رسول جلوم وایساده گفتم:
به به آقا رسول
رسول:🥺😞
عبدی: چیزی شده؟
رسول:🥺😥
عبدی: اتفاقی افتاده😰
رسول: دیگه نتونستم بغضمو قورت بدم زدم زیر گریه و رفتم تو بغل آقای عبدی....
عبدی: رسول جان حرف بزن
بگو چیشده
رسول: از بغل آقای عبدی اومدم بیرون و گفتم: مح.....محم... محمد😭
عبدی: تا گفت محمد تمام ماجرارو فهمیدم اما باز پرسیدم:
محمد...چی😞
رسول: تو... راه... اومدن.... به... تهران... به... ماشینشون....آرپیچی.... زدن😭
عبدی: کیفم از دستم افتاد 😨
ا... ال... الان.... کجاست
رسول: با...هلیکوپتر.... دارن... میان...تهران
عبدی: اروم باش رسول😣
برو لوکیشن جایی که فرود میانو واسم بفرست
من میرم محل فرود هلیکوپتر
رسول: چشم... اقا.... ولی.... اگر.... اجازه... بدید.... منم.... بیام
عبدی: میدونستم اگر مخالفت کنم بیشتر اسرار میکنه پس گفتم: خیلی خب تو پارکینگ منتظرم
فقط قبل اومدن یه آب به صورتت بزن حالت بیاد سرجاش
رسول: چ...ش...م😖
پ.ن: ماجرای اصلی از پارت 2 به بعد شروع خواهد شد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو_3🐊 #پارت_1 داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید و راننده با یک ماشین
بیچاره عطیه😥😥
حالا کی بهش خبر میده😢😢
بچش طوریش نشه😢😢
#سرباز_زهرا 🍁