eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
گممون نکنیدا😂 ما همون کانال امنیت هستیم✅
شبتون شیک
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امیدوارم که تا اینجا از خوندن رمان لذت برده باشید❤️
مگه میشه لذت نبرد آدم یادم آهنگه میوفته😁 مگه میشه تو رو یادم بره این آدم گره به رمانت زده🙈♥️ بجای چشمات شد (رمانت)😅 🦋
شبتون خوش❤️
وی از ساعت 8 داره سعی میکنه بخوابه اما هرکاری میکنه خوابش نمیبره🙂💔 واقعا نمیدونم چیکار کنم!😂
عزیزان رمان گاندو3 از فردا شروع میشود...
خواستم ناشناس هارو جواب بپم اما خراب شده باز😐😂💔
فردا ناشناس جدید میزارم☺️♥️
به نظرم دیگه همه بریم لالا😂😴♥️
♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
شروع می‌کنم دوباره زندگی دوباره عاشقی دوباره صبح را 🍁
سلااااام صبحتون پر از انرژی😍❤️
بریم واسه اولین پارت از رمان گاندو3😍👇🏻
🐊 داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید و راننده با یک ماشین بودیم آقا محمد و مرتضی با یک ماشین بودن همه چیز خوب بود که یه دفعه صدای انفجار اومد... با ترس و وحشت به روبه رو نگاه کردم😨 ناخودآگاه گفتم: یا ابوالفضل، محمددد و پیاده شدم نمیتونستم رو پای خودم وایسم سعی کردم خودمو با کمک ماشین حفظ کنم😖 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عطیه: الو...محمد عزیز: برگشتم به سمت عطیه خیلی نگران بود عطیه: محمد؟😥 عزیز: عطیه جان؟ چیزی شده! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرشید: شوکه شده بودم... باور نمیکردم اون چیزی که میدیدمو😳 سریع از ماشین پیاده شدیم😱 به سمت اون دونفر تیر اندازی کردیم! فرشید: یکیشونو زدیم ولی اون یکی فرار کرد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: داشتم کارامو میکردم و ماشین محمد و داوود رو از مانیتور نگاه میکردم چاییمو برداشتم..نزدیک دهنم کردم با نگاه کردن به صفحه مانیتور لیوان چایی از دستم افتاد، چند ثانیه خشکم زده بود😨 زل زده بودم به مانیتور که احساس کردم دست یکی رو شونمه علی سایبری: رسول؟ رسووول؟؟ رسول: ها...بله... علی سایبری: چیشده، کج..... با نگاهم به مانیتور حرفم نصفه موند گفتم: یا ابولفضل😱 رسول: بدون اینکه حرفی بزنم سریع از جام بلند شدم برای اینکه مطعن بشم دوباره مانیتورو نگاه کردم 😰 به سرعت رفتم سمت آقای عبدی🏃🏻‍♂ ـــــــــــــــــ عبدی: از اتاقم اومدم بیرون دیدم رسول جلوم وایساده گفتم: به به آقا رسول رسول:🥺😞 عبدی: چیزی شده؟ رسول:🥺😥 عبدی: اتفاقی افتاده😰 رسول: دیگه نتونستم بغضمو قورت بدم زدم زیر گریه و رفتم تو بغل آقای عبدی.... عبدی: رسول جان حرف بزن بگو چیشده رسول: از بغل آقای عبدی اومدم بیرون و گفتم: مح.....محم... محمد😭 عبدی: تا گفت محمد تمام ماجرارو فهمیدم اما باز پرسیدم: محمد...چی😞 رسول: تو... راه... اومدن.... به... تهران... به... ماشینشون....آرپیچی.... زدن😭 عبدی: کیفم از دستم افتاد 😨 ا... ال... الان.... کجاست رسول: با...هلیکوپتر.... دارن... میان...تهران عبدی: اروم باش رسول😣 برو لوکیشن جایی که فرود میانو واسم بفرست من میرم محل فرود هلیکوپتر رسول: چشم... اقا.... ولی.... اگر.... اجازه... بدید.... منم.... بیام عبدی: میدونستم اگر مخالفت کنم بیشتر اسرار میکنه پس گفتم: خیلی خب تو پارکینگ منتظرم فقط قبل اومدن یه آب به صورتت بزن حالت بیاد سرجاش رسول: چ...ش...م😖 پ.ن: ماجرای اصلی از پارت 2 به بعد شروع خواهد شد! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع فعالیت 🍁