eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
988 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_99 نرگس: الو محسن؟ کجایی... کی میای دیگه! اصن بلیط گرفتی؟ محسن: اره عزیز
🇮🇷 یک هفته بعد: کاترین: یک هفته گذشته و من بیشتر به این لعنتی علاقه مند میشم... اخه چمه منننن مگ نمیگن ادم ی بار عاشق میشه! شایدم این عشق نیست... همونطور با خودم حرف میزدمو اینور اونور میرفتم... ولی نه... عشقه... عشقه که اینجوری روانمو ریخته به هم... من قبلا عاشق شدم میدونم چه جوری میشم... دستمو مشت مردمو سمت چونم بردم... مسخره ست.... رقعت انگیزه! شارلوت: به چهارچوب در تکیه دادمو یه قلپ از چایی خودمو گفتم: چی رقعت انگیزه؟ کاترین: دستامو پایین اوردمو کلافه گفتم: اینکه یه مامور رده بالای ام آی سیکس عاشق رانندش بشه😶 شارلوت: چایی پرید تو گلوم... کمی سرفه کردمو گفتم... چی؟! 😳 ــــــــــ رسول: تو اتاق نشسته بودم، کاترین تو اتاق نبود.. مثل اینکه کسی پشت در بود.. بفرمایید؟ هادی(منبعشون تو سفارت انگلیس): خانم ویند نیستن؟ رسول: ابروهامو بالا انداختمو گفتم: نه هادی: اگر اومدن بگید این برگه هارو امضا کنن میام میبرم.. رسول: به نشانه تایید سرمو تکون دادم.. هادی: نزدیک به میز رسول شدمو با صدای اروم گفتم: دستتو بیار... رسول: چشمم به در بود... اروم دستمو اوردم بالا...فلشو توی دستم گذاشتو سریع دستمو مشت کردمو سمت جیبم بردم. هادی: اطلاعات مهمی هستن..نمیتونستم از طریق ایمیل بفرستم.. رسول خیلی باید مراقب باشیا رسول: خیالت تخت... پ.ن¹: یه مامور رده بالای ام آی سیکس عاشق رانندش شده😐 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_99 دوروز دیگه عقد بود... خیلی ذوق داشتم رسول سر کوچه منتظرم بود داشتم میرفتم
رسول: بفرمایید.. سارا: خواستم پیاده شم که.. رسول: سارا.. خوبی؟ سارا: درو بستم: نــــه حرفای صدرا ذهنمو مشغول کرده... من مطمعنم یه کاری میکنه... رسول: هیچ کاری نمیکنه.. سارا: اون حاضره هرکاری بکنه تا منو تو بهم نرسیم.. رسول: نمیتونه.. نگران نباش قربونت برم. برو برو با خبال راحت بخواب که پس فردا عقدمونه😂😍 سارا: لبخند زدمو خداحافظی کردم.. ــــــــــ سارا: لباسامو عوض کردمو دراز کشیدم رو تخت... حرفای صدرا تو سرم اکو میشد.. چشمامو بستم.. ــــــــــــــــــــــــ فردا، سایت رسول: پشت میزم نشسته بودم که سارا اومد سمتم... سارا: برگه هارو گذاشتم رو میزش... رسول: برگه هارو برداشتمو شروع به خوندن کردم.. زیر چشمی داشتم به سارا نگاه میکردم... مثل اینکه هنوز حالش بده.. سارا سارا: از تو فکر در اومدو نگاهمو دادم به رسول.. رسول: هنوز فکرت درگیر دیروزه!؟ سارا: سرمو پایین انداختم... و حرفشو تایید کردم.. رسول: برگه هارو گذاشتم رو میز و گفتم: منو تو تا همیشه کنار همیم هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه.. خیالت راحت... سارا: لبخند زدم و رفتم سمت میزم.. همین حرفاست که میترسونتم.. پ.ن: هرکاری میکنه تا منو تو به هم نرسیم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ