«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_104 مدتی بعد:: کاترین: کامی؟ رسول: داشتم چایی میخوردم.. کامیو کووفت...
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_105
چند روز بعد:
کاترین: کامران نیومده بود هنوز..
رفتم پشت میزم نشستم..
بیکار بودم.. گوشیمو باز کردم...(گوشی امنش که همش تو اتاقشه)
چقد حافظش پررره...
چند دقیقه گذشت تا رسیدم به فایل های صوتی..باز کردم... انقدر حافظش پره خمگ کرده و صداهارو ضبط میکنه!
صدای کامران بود.. با دقت گوش کردم..
_بفرمایید؟
+خانم ویند نیستن؟
_نه
+اگر اومدن بگید این برگه هارو امضا کنن میام میبرم..
کاترین: فک کردم تموم شده خواستم از برنامه بیام بیرون که فهمیدم هنوز ادامه داره.. اما صداش یکم ارومتر شده..
صداش گوشیو بیشتر کردمو بلند گو گوشیو چسبوندم به گوشم...
+دستتو بیار...
اطلاعات مهمی هستن..نمیتونستم از طریق ایمیل بفرستم.. رسول خیلی باید مراقب باشیا
+خیالت تخت...
کاترین: از تعجب چشمام گرد شده بود...
اسم رسول تو ذهنم اکو میشد...
یعنی این رسول همون رسوله!
یعنی خودشه...
یعنی کامران نفوذیه..
یعنی کامران همون رسوله...
تو ذهنم پر بود از سوال های بی جواب...
چهره رسولو خوب یادمه.. انگار همین دیروز بود..
تو همین فکرا بودم ک کامران اومد تو...
خوب به چهرش توجه کردم..
پ.ن¹: یعنی کامرن همون رسوله؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_104 سارا: سلاممم اقا داماد.. چطورری رسول: سلام.... سارا: رسول جان... خوبی؟
#عشق_بی_پایان
#پارت_105
سارا: باهمون لباسای عقدم نشستم تو اتاقو درو قفل کردم....
اولش تو شک بودم... نه گریه... نه فریاد... مغزم قفل شده بود... نمیفهمیدم چرا باهام اینکارو کرد..
یکم گه گذشت تازه فهمیدم چی شده...
اشکام هیچ جوره بند نمیومد...
داشتم خفه میشدم...
گوشیمو برداشتمو رفتم تو گالری عکسای خودم با رسول... داشتم دیوونه میشدم...
هیچوقت انقدر حالم بد نبوده...
هیچوقت انقدر غرورم له نشده بود...
هیچوقت فکر نمیکردم از دست دادن رسول انقدر نابودم کنه...
هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بهش وابسته باشم...
حرفاش... حرکاتش همش جبو چشم بود... صداش تو سرم اکو میشد...
ـــــــــــــ
رسول: نشستم تو ماشینو رفتم بام تهران..
رفتم نشستم رو نیمکت...
نیمکتی که همیشه با سارا میشستیم روش...
توهمین چند ساعت چقدر جای خالیش حس میشه....
چرا...
چرا باهام اینکارو کرد....
چرا بازیم داد....
چرا احساساتم ذره ای براش اهمیت نداشت...
کیف پولمو برداشتم زیپ مخفی که داشتو باز کردمو عکس سارارو بیرون اوردم...
لبخند تلخی روس لبم نشست و اشکام سرازیر شد... اما سریع اشکمو پاک کردم...
پ.ن: بسی دردناک🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ