«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_106 کاترین: خ... خودشه... چشماش همونه... باورم نمیشد.... تپش قلب گرفته بو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_107
شارلوت: مث ادم توضیح بده ببینم چ خبره...
کاترین: نفس عمیقی کشیدمو شروع کردم:
یه روز تو خونه نشسته بودم که عمو زنگ زدو گفت کار واجبی داره باهام باید سریع برم دفترش..بعدش که رسیدم اونجا بهم گفت باید براش یه کاری انجام بدم... اگه دست انجامش بدم ویزامو اوکی میکنه و میفرستتم لندن..
شارلوت: چی خواست ازت؟!
کاترین: گفت باید نفوذی یه سازمان امنیتی بشم... به عنوان یه مامور امنیتی وارد سازمان بشمو کارایی ک میخوادو براش انجام بدم...
من به خاطر مهاجرت به لندن حاضر بودم هرکاری بکنم.. جازدن خودم جای ی مامور امنیتی از نظرم اونقدر سخت نمیومد...
ناچار قبول کردم..
یه مدتی گذشت تا استخدام بشم... خیلی حساس بودن.. همچیو به دقت بررسی میکردن...
ولی چون عمو پشتم بود کارا زودتر انجام شد.. به اسم پروانه رحیمی وارد سازمان شدم..همینکه رفتم تو بایکی از اعضای اونجا رو به رو شدم... نفسم بند اومده بود... محوش شده بودم...
روبه شارلوت گفتم: به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری؟
شارلوت: من هنوز تو چند نگاهم عاشق نشدم چ برسه به یک نگاه!
کاترین: پس درکم نمیکنی...
خلاصه که همون موقع عاشقش شدم...
حالا عاشق کی شده باشم خوبه!
رسول حسنی...
فک کن... یه جاسوس عاشق یه مامور امنیتی شده باشه.. اونم یه عشق یه طرفه.. یه عشقی که هیچوقت بهش نمیرسی...
خیلی دردناکه که تو عاشق باشیو اون هیچحسی بهت نداشته باشه...
لبخند تلخی زدمو گفتم: همیشه وقتی میدیدمش بهش زل میزدمو قلبم تند تند میزد...
ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد..
منی که اصلا این چیزا برام مهم نبود ولی عاشق نجابتش شده بودم...
میدونستم با هرکی ازدواج کنه اون دختر خوشبخت ترین زن دنیا میشه و این برام زجر آور بود...
پ.ن¹: اوووووو🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_106 فردا: سما: کجا میری سارا... سارا: بدون اینکه جوابشو بدم از خونه اومدم ب
#عشق_بی_پایان
#پارت_107
سارا قرار بود امروز برم سایت تا وسائلمو جمع کنم..
صبح زود رفتم..
تپش قلب گرفته بودم..
آب دهنمو قورت دادمو رفتم داخل..
رفتم سمت میزم..
داشتم وسائلمو جمع میکردم..
اینور اونورو نگاه میکردم تا شاید ببینمش..
ولی هیچکی جز من تو سایت نبود..
روبه رومو نگاه کردم...
دیدم روبه روم وایساده..
رسول: صبح زود رفتم تا شاید واسه اخرین بار ببینمش..
با حسرت نگاهش میکردم...
سارا: اشک تو چشام جمع شد...
همه وسائلامو جمع کرده بودم...
نگاهم خورد به انگشتر تو دستم..
چشمامو بستمو بعد از مدت کمی بازش مردم...
رفتم سمتش...
با چشمای پراز اشکم نگاهش کردم.. که اشک چشم سمت راسم سرازیر شد...
نگاهمو به انگشتر دادم...
داشتم انگشترو از انگشتم بیرون میاوردم..
انگشترو روبه روش گرفتم و خوب نگاش کردم..
همونطور که نگاهم قفل شده بود رو انگشتر گفتم: دلم برای خاطرات خوبی که باهاش میمونه تنگ میشه... لبخند تلخی زدمو اشکام سرازیر شد...
انگشترو گذاشتم روی میز و رفتم سمت میزم همونطور که میرفتم اشکامو پاک کردم.. رسیدم به میز و کارتنی که وسائلام توش بودو برداشتم و رفتم..
امیر: داشتم از بالا نگاهشون میکردم...
سارا: از پله ها اومدم بالا که با اقا امیر مواجه شدم...
سرمو پایین انداختم...
خدانگهدار..
مواظب سما باشید...
امیر: ازم رد شدو رفت برگشتمو رفتنشو نگاه کردم...
دوباره برگشتم تا رسولو ببینم...
رسول: چشمام پراز اشک بود..
انگشترو از روی میز برداشتمو نگاهش کردم...
اشکام سرازیر شد...
چشمامو بستمو انگشترو تو مشتم گرفتم...
پ.ن: تو این یه پارت کلی حرف بودا🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ