«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_107 شارلوت: مث ادم توضیح بده ببینم چ خبره... کاترین: نفس عمیقی کشیدمو شروع
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_108
کاترین: ی مدتی تو سازمان بودم.. اطلاعاتی که عمو میخواستو همشو جمع کرده بودم تا اینکه یه ایمیل واسم اومد که از سایت بزن بیرونو تا الان هرکاری کرده کافیه و از اینجور حرفا...
دلم نمیخواد بیام بیرون از اونجا ولی مجبور بودم..
داشتم اخرین اطلاعات رو هم میریختم تو فلش که رسول اومدو مچمو گرفت...
یاداوری گذشته:::
رسول: داری چیکار میکنی!
پروانه: به تته پته افتاده بودم...
به زور گفتم: د.. دارم.. اینارو... پرینت... می.. میگیرم
رسول: با این دستگاه پرینت میگیرن🤨
اصن پرینتم بگیرن.. شما داری چیو پرینت میگیری؟
باون جیه دستت... بده ببینم
پروانه: وای یا خدااا...
سعی کردم فلشو قایم کنم..
رسول: یکم بلند تر گفتم: بده من اونوو
حال:::
کاترین: هم پیش عمو بی آبرو شدم.. هم یکی دوماهی زندان بودم... ولی چون عمو نفوذ زیادی داشت با پولو رشوه آزادم کرد بعدم منو اورد لندن مجبور شدم عمل کنمو چهرمم عوض کنم...اسمم که عضو شد تا پیدام نکنن...
شارلوت: اون اسمی که واسه استخدادم دادی الکی بود؟
کاترین: نه!
شارلوت: نه😳
کاترین: نه... عمو گفت چه کامل کارتو درست بدی چه نه باید کلا یه ادم دیکه بشی هم اسم هم چهره پس با چهره و اسم اصلی خودم وارد سازمان شدم... درضمن اگر اسم الکی میدادم تو استخدام به مشکل میخوردم چون خیلی حساسیت به خرج میدن تو استخدام نیروهاشون منم شانس اوردم عمو پشتم بود...
بعدش که رفتم لندن انگار قلبم نو اون سایت لعنتی جا مونده بود... یه لحضه هم نمیتونستم از فکر رشول بیام بیرون..
همین شد که بعد از اون موضوع دیکه هیچوقن عاشق نشدم تا وقتی که رسولو در پوشش کامران دیدم...
الانم اینارو فقط تو میدونی به کسی نمیگیاااا!
پ.ن¹: مچمو گرفت!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_107 سارا قرار بود امروز برم سایت تا وسائلمو جمع کنم.. صبح زود رفتم.. تپش قلب
#عشق_بی_پایان
#پارت_108
سارا: تو هواپیما نشسته بودم حدودا نیم ساعت دیکه میرسم اهواز...
چشمامو بستمو خاطراتی که تو تهران برام اتفاق افتادو مرور کردم..
ـــــــــــــ
رها: دل تو دلم نبود که سارا برسه...
یکم دقت کردم دیدم سارا داره میاد..
واسش دست تکون دادم تا منو ببینه...
ـــــــــــ
رها: سلامممممممم
گلو دادم دستشو پریدم تو بغلش
خیلیی دلم برات تنگ شده بوددددد
چقدر میمونی حالا؟
سارا: حالا حالا ها هستم درخدمتتون😂
رها: چقدر یعنی؟
سارا: سه چهار سال خوبه؟
رها: جدی میگی؟! 😍
سارا: اهووم😍😞💔
پ.ن: سه چهار سال!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ