«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_110 فردا: آوا: تو اتاق نشسته بودمو به رسول فکر میکردم... چند ماه یجوری شده
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_111
رسول: یعنی داره دیوونم میکنه...
به زور منو یرده حلقه بگیرم براش😐
حالا حلقه که میگم اندازه گردنبنده😐🔪
35 میلیون پولشو دادم...🙂💔
محمد: 😂😂
دوروز بعد::
آوا: دوباره برام پیامک اومد...
دستام میلرزید....
گوشیو باز کردم.. خودش بود...
«آوا بانو چرا نیومدی سر قرار قبلی؟ ولی عیب نداره عکساشو واست میفرستم... لوکیشن امروزم میفرستم خودتو برسون تا با چشای خودت ببینی میخوای زن چه مامورلکی بشی»
آوا: عکسارو که دیدم دلم لرزید....
نفس نفس میزدم...
قلبم درد میکرد...
اول خواستم پیامارو پاک کنم ولی با خودم گفتم::
اصن شاید... شاید با یه رسول دیگه اشتبام گرفته... 🙂😞
ولی از کجا میدونه من اوام... 🙂😞
نه بابا نه... همش تشابه اسمیه...🙂😞
اون عکساهم حتما فتوشاپه🙂😞
شایدم همش شوخیه🙂😞
اصن میرم خودم میفهمم🙂😞
ـــــــــــــــــــ
آوا: همونجایی که نوشته بود منتظر بودم... چند دقیقه گذشت خبری نبود... نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم و لبخند روی لب هام نقش بست... داشم برمیگشتم که....
با چیزی که دیدم سرجام میخکوب شدم😳
اشک جلو چشامو گرفته بود...
چند بار چشمامو بازو بسته کردم تا بهتر ببینیم..
پ.ن¹: آخ آخ آخ😌🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_110 1 ماه بعد: رها: اصلا مثل سابق نیست.... 1 ماه گذشته اما هنوز تو خودشه...
#عشق_بی_پایان
#پارت_111
فرشید: خانم رضایی
ایناروکپی کنین بعد به گزارشم ازشون بنویسید... بدید به من..
رویا: داشتم برگه هارو چک میکردم که سنگینی نگاهشون رو حس کردم..
سرمو بالا اوردم دیدم داره نگام میکنه..
سربع نگاهمو ازش گرفتمو رفتم سمت میزم...
فرشید: از این همه حیایی که داشت لبخند زدمو سرمو پایین انداختم..
ـــــــــ
رها: خب.. عادت کردی به اینجا؟
سارا: تقریبا به جای جدیدم عادت کردم..
فقط نمیدونم با خاطراتی که تو تهران موند چیکار کنم...
با نصف وجودم که تهران موند چیکار کنم...
سما.. مامان... کارم...
رها: فقط سما و مامانت؟
رسول هیچی پس؟ 😂
سارا: چرا... رسولم جزوشونه..
ولی باید فراموشش کنم...
رها: سارا....خواستم حرفمو بزنم که...
سارا: اره.. بایــــد فراموشش کنم...
پ.ن: باید فراموشش کنم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ