«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_113 فردا: شارلوت: اگه اومده باشه سرقرار که زجر کشیده دیگه چی میخوای تو.. جم
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_114
چهار شنبه::
آوا: دراز کشیده بودم که بازم به گوشیم پیامک اومد...
هر پیامکی به گوشیم میاد کل تن و بدنم میلرزه...
دستام داشت میلرزید..
«خوشحال میشم تو عقد استاد رسول ببینمت»
همرا یک لوکیشن
آوا: تپش قلب بدی گرفته بودم..
حاضر شدمو راه افتادم سمت محضر...
ـــــــــــــ
رسول: تصادفی نگاهم به کاترین خورد.. انقدر آرایش کرده بود که قابل تشخیص نبود.. شک ندارم هرکی ببینتش نمیشناسه!
ـــــــــــــ
رسیدم... همون محضری بود که منو رسول عقد کردیم...
با یاداوری خاطرات قلبم به درد اومد..
پاهام توان بالا رفتن نداشتن اما با دست میله هارو گزفته بودمو خودمو به سمت بالا میکشوندم...
درو باز کردم....
باورم نمیشد...
رسول بود...
رو همون صندلیا نشسته بودن..
همون عاقد داشت عقدشون میکرد..
با ورود من همه ساکت شدن..
نگاهم قفل شد به نگاه رسول..
اشک تو چشام جمع شده بود...
کاترین: عزیزم؟؟ 😏
آوا: نگاهمو به عروس دادم...
کاترین: کاری داشتی؟ 😌
آوا: ن.. نه...ببخشید..ا..اشتبا..ه..اوم..دم
دوباره نگاهمو به رسول دادم.. لبخند تلخی زدم....
همزمان با سرازیر شدن اشکام گفتم: مبارکتون باشه... پشتمو بهشون کردمو درو باز کردم... سذجام میخکوب شدم..
برگشتم سمتشونو برای اخرین بار به رسول نگاه کردم...
و از اتاق خارج شدم...
کمی که از در فاصله گرفتم گریه هام شدت گرفت...
با پاهای سست شده از پله ها پایین اومدم...
موقع بالا اومدن تعدادشون کمتر بود.. کلا یک طبقه بود ولی انگار پله 20 طبقه رو پایین میرفتم....
بلاخره از ساختمون خارج شدم... سرم گیج میرفت... قلبم خیلی درد میکرد...
سعی کردم چند قدمی راه برم... دستمو زده بودم به دیوار تا مانع افتاذنم بشه.. اما بی فایده بود.. حالم خیلی بد بود... دنیا دور سرم میچرخید.... نفهمیدم چیشد.. پخش زمین شدمو سیاطی مطلق...
پ.ن¹: خوبین!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_113 رها:سارا تروخدا اینجوری نکن... شبو روز کارت گریه کردنه... نه غذا میخوری نه
#عشق_بی_پایان
#پارت_114
سارا: فکر کنم رها خوابیده بود..
دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو دستام...
حرفای رسول تو سرم اکو میشد...
«منو تو تا همیشه کنار همیم»
«هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه»
«منو تو اخرشم قسمت همیم»
«هیچی نمیتونه عشق بین منو تورو از بین ببره»
اشکام سرازیر شد...
زیرلب گفتم: پس چیشد این همه قول و قرار...
ـــــــ
رها: با جیغ از خواب پرید...
سارا جان..
اروم باش دورت بگردم... همش خواب بود...
سارا: بلند شدمو نشستم..
لباس عروس تنم بود...
با رسول.. تو قبرستون راه میرفتیم و میخندیدیم...
یهو یمی که چهره اش معلوم نبود
اومدو یه تیر زد... نمیدونم به کدوممون خورد با شلیک شدن تیرش منم از خپاب پریدم...
رها: خیره ان شاءالله..
ـــــــــ
سارا: دیکه خوابم نبرد...
تسبیحی که رسول بهم داده بودو دراوردم....
فلش بک:
سارا: دیری دیدین...
رسول: عه... هنوز اینو داریش؟
سارا: معلومه که دارم..
این تسبیح تا همیشه کنارمه..
رسول: 😂😍
زمان حال:
با دیدن تسبیح ناخوداگاه لبخندی روی لبام نشست...
واقعا بهم ارامش میداد...
با صدای اذان بلند شدمو رفتم تا رها رو بیدار کنم...
باهم رفتیم تا وضو بگیرم...
پ.ن: تسبیح..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ