«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_115 عاقد: برای بار سوم عرض میکنم آیا ینده وکیلم؟ کاترین: از خدام بود به رو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_116
داوود: الو اقا
+چیشد داوود
_نیستن اینجا...
+یعنی به همین راحتی فرار کردن! داوود ببین میتونی بفهمی پروازشون به کدو کشور بوده!
+چشم اقا..
ــــــ نیم ساعت بعد ـــــــ
داوود: الو اقا
+بگو داوود
_رفتن لندن..
+قابل پیش بینی بود... خیلی خب برگردین سایت!
محمد: تلفنو قط کردمو با لحنی عصبی روبه رسول گفتم: ازدستشون دادیم... به همین راحتی..
آقا رسول مگه من نگفتم حواستو جمع کن.. یه گافی دادین که باعث شده بو ببرن و این یعنی خراب شدن کل ماجرا!
رسول باتوام...!
رسول: رو صندلی نشسته بودم و به گوشه ای خیره بودم... گفتم: آوا همچیو فهمید..
محمد: چیی؟!
رسول: اومد محضر... منو با کاترین دید که سر سفره عقد بودیم..
محمد: خب... دیده کاترینه.. اوام دختر باهوشیه پس ماجرارو فهمیده
رسول: با نا امیدی سرمو تکون دادم...
نه... انقدر ارایش کرده بود که نمیشد تشخیصش داد...
محمد: آوا کجاس الان!
رسول: با نا امیدی سرمو تکون دادم...
محمد: بلافاصله گوشیم زنگ خورد...
منتظر شدم تا اون صحبت کنه...
_الو..
+سلام.. بفرمایید
_سلام از بیمارستان تماس میگیرم.. شما خانم آوا حسنی رو میشناسید
+خواهرمه...
_ایشون الان بیمارستان هستن
ــــــــــــــــــــــ
محمد: رسیدیم بیمارستان رسول رفت سمت پذیرش تا اتاق آوا رو بپرسه..
رسول: محمد اتاق 12..
آوا: چشمامو بسته بودم...
صحنه عقد رسول از جلو چشمام پاک نمیشد...
با صدای محمد چشمامو باز کردم...
محمد: آوا جان...
خوبی عزیزم...
آوا: سرمو تکون دادم...
نگاهم خورد به رسول که عقب تر وایساده بود...
نگاهمو ازش گرفتمو به محمد دادم
ـــــــــــــ
آوا: میخواستیم بریم سمت ماشین...
هنوز سرم گیج میرفت...
خواستم بیوفتم که رسول دستمو گرفت...
دستمو از تو دستس کشیدمو رو صندلی نشستم..
محمد دارو هارو خرید و اومد سمتمون...
محمد: بلند شو آوا جان...
کمکش کردم تا بریم تو ماشین...
ـــــــــــــ
آوا: عقب نشستم...
سرمو به شیشه پنجره تکیه دادمو بیرونو تماشا کردم... با یاداوری اتفاقی که افتاده اشکام سرازیر شدن..
پ.ن¹: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_115 سه سال بعد: امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده... فرشیدو خواهر رسول ا
#عشق_بی_پایان
#پارت_116
سارا: داشتم ساکمو میبستم...
رها: مطمعنی؟
سارا: از چی؟
ظظ
رها: از اینکه بری تهران..
سارا: اهوم...
رها: میخوای نری؟
سارا: تو سایت هی با چشم و ابذو بهم اشاره میدادی الان میگی نرو؟ 😂😐
رها: خب فک نمیکردم قبول کنی که..
سارا: زیپو بستم و بلند شدم رفتم کنارش..
خندیدمو گفتم: نگران نباش من از پسش بر میام...
رها: یعنی دوباره باید از هم دور باشیم؟
سارا: سه سااال پیش هم بودیممم
میرم دوباره برمیگردم 😂
من ادم موندن نیستم😂💔
رها: ولی به نظرم دیگه نمیای!
ــــــــــ
سارا: خب دیگه وقت خداحافظیه..
رها: همزمان باهم اشکامون سرازیر شد..
خیلی دلم برات تنگ میشه...
سارا: منم همینطور..
رها: اکه نیای من میام بهت سر میزنما..
سارا: بغلش کردم..
مرسی که کنارم بودی و بوسیدمش..
پ.ن: ولی به نظرم دیگه نمیای..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ