eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_115 عاقد: برای بار سوم عرض میکنم آیا ینده وکیلم؟ کاترین: از خدام بود به رو
🇮🇷 داوود: الو اقا +چیشد داوود _نیستن اینجا... +یعنی به همین راحتی فرار کردن! داوود ببین میتونی بفهمی پروازشون به کدو کشور بوده! +چشم اقا.. ــــــ نیم ساعت بعد ـــــــ داوود: الو اقا +بگو داوود _رفتن لندن.. +قابل پیش بینی بود... خیلی خب برگردین سایت! محمد: تلفنو قط کردمو با لحنی عصبی روبه رسول گفتم: ازدستشون دادیم... به همین راحتی.. آقا رسول مگه من نگفتم حواستو جمع کن.. یه گافی دادین که باعث شده بو ببرن و این یعنی خراب شدن کل ماجرا! رسول باتوام...! رسول: رو صندلی نشسته بودم و به گوشه ای خیره بودم... گفتم: آوا همچیو فهمید.. محمد: چیی؟! رسول: اومد محضر... منو با کاترین دید که سر سفره عقد بودیم.. محمد: خب... دیده کاترینه.. اوام دختر باهوشیه پس ماجرارو فهمیده رسول: با نا امیدی سرمو تکون دادم... نه... انقدر ارایش کرده بود که نمیشد تشخیصش داد... محمد: آوا کجاس الان! رسول: با نا امیدی سرمو تکون دادم... محمد: بلافاصله گوشیم زنگ خورد... منتظر شدم تا اون صحبت کنه... _الو.. +سلام.. بفرمایید _سلام از بیمارستان تماس میگیرم.. شما خانم آوا حسنی رو میشناسید +خواهرمه... _ایشون الان بیمارستان هستن ــــــــــــــــــــــ محمد: رسیدیم بیمارستان رسول رفت سمت پذیرش تا اتاق آوا رو بپرسه.. رسول: محمد اتاق 12.. آوا: چشمامو بسته بودم... صحنه عقد رسول از جلو چشمام پاک نمیشد... با صدای محمد چشمامو باز کردم... محمد: آوا جان... خوبی عزیزم... آوا: سرمو تکون دادم... نگاهم خورد به رسول که عقب تر وایساده بود... نگاهمو ازش گرفتمو به محمد دادم ـــــــــــــ آوا: میخواستیم بریم سمت ماشین... هنوز سرم گیج میرفت... خواستم بیوفتم که رسول دستمو گرفت... دستمو از تو دستس کشیدمو رو صندلی نشستم.. محمد دارو هارو خرید و اومد سمتمون... محمد: بلند شو آوا جان... کمکش کردم تا بریم تو ماشین... ـــــــــــــ آوا: عقب نشستم... سرمو به شیشه پنجره تکیه دادمو بیرونو تماشا کردم... با یاداوری اتفاقی که افتاده اشکام سرازیر شدن.. پ.ن¹: 🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_115 سه سال بعد: امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده... فرشیدو خواهر رسول ا
سارا: داشتم ساکمو میبستم... رها: مطمعنی؟ سارا: از چی؟ ظظ رها: از اینکه بری تهران.. سارا: اهوم... رها: میخوای نری؟ سارا: تو سایت هی با چشم و ابذو بهم اشاره میدادی الان میگی نرو؟ 😂😐 رها: خب فک نمیکردم قبول کنی که.. سارا: زیپو بستم و بلند شدم رفتم کنارش.. خندیدمو گفتم: نگران نباش من از پسش بر میام... رها: یعنی دوباره باید از هم دور باشیم؟ سارا: سه سااال پیش هم بودیممم میرم دوباره برمیگردم 😂 من ادم موندن نیستم😂💔 رها: ولی به نظرم دیگه نمیای! ــــــــــ سارا: خب دیگه وقت خداحافظیه.. رها: همزمان باهم اشکامون سرازیر شد.. خیلی دلم برات تنگ میشه... سارا: منم همینطور.. رها: اکه نیای من میام بهت سر میزنما.. سارا: بغلش کردم.. مرسی که کنارم بودی و بوسیدمش.. پ.ن: ولی به نظرم دیگه نمیای.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ