«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_116 داوود: الو اقا +چیشد داوود _نیستن اینجا... +یعنی به همین راحتی فرار کرد
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_117
محمد: ماشینو نگه داشتمو روبه آوا گفتم: من برم یدونه از داروهاتو بگیرم... اونجا نداشتن
رسول: با اشره بهش نشون دادم که من میرم..
محمد: دستمو روی شونش گذاشتمو با بستن چشمام بهش اطمینان دادم...
رسول: محمد رفت... بهترین موقعیت بود برگشتم سمت اوا و گفتم: آوا جان ببین... باید بهت توضیح بدم...
آوا: توضیح نمیخواد... با کنایه و دلخوری گفتم: دلت خواسته رفتی یه زن دیگه هم گرفتی..😏
رسول: یه زن دیگه چیه بابا...
ببین...
آوا: رسول بس کنننن... نمیخوام هیچی بشنوم...
ـــــــــــــــــــ
رسول: سرمو مابین دستام گرفته بودم...
سردرد بدی داشتم..
یعنی آوا چه فکری راجب من میکنه!
ـــــــــــــــــ
شارلوت: چیکار داری میکنی کاترین
کااترین.. باتوام
کاترین: ها.. چیه؟
شارلوت: میگم داری چیکار میکنی!
کاترین: دارم یه زندگی رو نابود میکنم...
ـــــــــــــــــ
آوا: رو تخت دراز کشیه بودم که برام پیامک اومد...
پ.ن¹: دارم یه زندگی رو نابود میکنم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_116 سارا: داشتم ساکمو میبستم... رها: مطمعنی؟ سارا: از چی؟ ظظ رها: از اینکه
#عشق_بی_پایان
#پارت_117
عبدی: قراره نیروی جدید برامون بیاد...
حواستونو جمع کنین.. بزارید یه مدت اینجا باشن بعد اطلاعات مهمو در اختیارشون بزارید..
همه با سر تایید کردن...
ـــــ
امیر: سما؟
حالت خوبه؟
سما: اره خوبم...
فقط یکم خستم...
چیز مهمی نیست..
ــــــــــــ
سما: امروز جمعه بود.. رفته بودیم خونه مامان...
سیمین: چقدر جای سارا بچم خاله...
سما: قربونت برم....
میاد اونم...
سارا: رسیدم جلو خونه...
زنگ درو زدم...
سما: بله؟
بعد از کمی سکوت گفتم: بلــه؟
سارا: اومدم جلوی آیفون...
کیم به نظرت خانوم؟
سما: وایی ساراااا
سریع درو باز کردم..
رفتم سمت در اصلی خونه اونم باز کردم...
اومد بالا... محکم بغلش کردمم
وایییی واقعا خودتییی
سارا: نه رباتمه...
خودمم دیگه 😂
سما: چقد بزرگ شدییی
سارا: توهم خیلی خانومم شدی..
اروم دم گوشش گفتم: قرار بود وقای برگشتم خاله شده باشما؟
سما: متاسفم..😂😞
سارا: 😂😂
سیمین: کیه سم؟
سما: یه اشنلست مامان...
به سارا گفتم پشت سرم بیا..
سیمین: کی بود مادر؟
سما: الان دلت برا کی تنگ شده بود؟
سارا: از پشتش پریدم بیرون...
و رفتم تو بغل مامان...
پ.ن: 🙂❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ