eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_121 فردا:: محمد و عطیه: سلام علیکم آوا خانوم... آوا: از بس گریه کرده بود
🇮🇷 چند روز بعد:: آوا: عزیز رفته بود عیادت یکی از همسایه ها... نرگس تو راه بود احتمالا چند دقیقه دیگه برسه... رفتم تو آشپز خونه که چایی دم کنم... کتری رو برداشتمو زیر آب گرفتم با صدای پیامک گوشیم کتری از دستم افتادو با سرعت رفتم سمت اتاق.... رسیدم به چهارچوب در.... جرعتشو نداشتم برم تو.. قلبم تند تند میزد... طوری که صداشو میشنیدم... نفس عمیق کشیدمو اروم اروم رفتم تو... گوشیو برداشتم... بازم خودش بود... بازم عکس فرستاده بود دستام میلرزید... عکسارو باز کردم... یعنی..یعنی بازم میرن بیرون باهم... اشکام سرازیر شد.. ولی نه بی صدا...بلند بلند کریه میکردم.. چند دقیقه همین جوری گذشت... انگار داشتم نفس کم میاوردم...نفس نفس میزدم.. گریه هام تبدیل به هق هق شده بود.. دنیا رو سرم میچرخید... ارو اروم همه جا سیاه شد! ــــــــــــــــ نرگس: رسیدم دم در... هرچقدر در زدم کسی جواب نداد... به گوشی آواهم زنگ زدم اما اونم جواب نداد... نگران شدم... نکنه بلایی سر خودش اورده! ای خداا چیکار کنم الان! یکم اینور اونورو نگاه کردم دیدم عزیزه...بدو بدو رفتم سمتش... ـــــــــــ نرگس: عزیز درو باز کرد و رفتیم تو... هرچقدر اوا رو صدا زدم جوابی نشنیدم... رفتم سمت اتاقش... با جیزی که دیدم جیغ زدم... بی جون افتاده بود... رفتم کنارش.. اروم چند تا زدم تو گوشش ولی فایده نداشت... نگاهم قفل شد رو موبایلش... حتما این عکسارو دیده. وای خدا.... پ.ن¹: یعنی بازم میرن بیرون؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_121 رسول: بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت کامپیوترو خاموش کردمو سرمو گذاشتم رو م
سارا: وارد سایت شدم.. چقدر ادماش آشنان... انگار قبلا دیدمشون... داشتم میرفتم که یه خانم اومد جلو.. شادی: سلام فک کنم شما نیرو جدیدی؟ سارا: بله... شادی: باهاش دست دادم شادی کیانی هستم خوشبختم... سارا: سارا حسینی هستم.. همچنین.. شادی: حسینی؟ سارا: بله.. مشکلی پیش اومده؟ شادی: شما خواهر سما هستید؟ سارا: تا خواستم حرف بزنم... سما: سارااااا سلامممم سارا: کپ کرده بودم... سما... اینجا چیکار میکنی 😂😍 سما: بیا خودت میفهمی.. ـــــــــ سارا: همرا دو سه نفر دیگه که عضو جدید بودن تو اتاق کنفرانس منتظر بودیم که بقیه اومدن... بلند شدیم.. با دیدن اقای عبدی چشام از تعجب گرد شده بود... اقا محمد... اقا داوود.. اقا سعید.. اقا فرشید... اقا امیر... ر. س. و. ل.. قلبم داشت از جاش کنده میشد.. نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم طوری رفتار کنم که اصلا عین خیالمم نیست... پ.ن: قلبم داشت از جاش کنده میشد.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ