«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_142 فردا، سایت: عطیه: با اوا رفتیم سمت اقای سلیمی آوا: سلام اقای سلیمی..
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_143
چند روز بعد::
آوا: از وقتی فهمیدم سلیمی گاف داده شبو روز دارم کار میکنم تا رسولو پیداش کنم...
جلسه::
محمد: نیروی جدید داره میاد برامون...
آوا: نیروی جدید!
محمد: سخت بود حرف زدن ولی بلاخره که چی...
به جای رسول!
آوا: منو عطیه به هم نگاه کردیم...کلافه و عصبی بلند شدم..تن صدام کمی بالا رفت::
به جای رسول!
یعنی انقدر زود باور کردید رسول شهید شده...
سعید: خانم حسنی.. به خدا که ما هممون ناراحتیم... ولی کاری نمیشه کرد... با قصه خوردن چیزی دست نمیشه..
آوا: به نظرتون اکه شماها میرفتید ماموریت و دیر بر میگشتید رسول
روبه سعید: براتون خرما پخش میکرد
روبه داوود: اعلامیه هاتونو به در و دیوار میچسبوند
روبه فرشید: رو در و دیوار بنر مشکی میزد
روبه محمد: به جاتون.. نیذو استخدام میکرد
بخدا که هرکاری میکرد جز کارایی که شما کردید...
میگشت تا پیداتون کنه.. تا دلیل دیر برگشتنتونو پیدا کنه...
شمایی که رسولو برادر خودتون میدونستید... شماکه داداش صداش میکردید انقدر زود باور کردید دیگه برنمیگرده...
پشتمو بهشون کردم تا برم بیرون... اما برگشتم سمتشون و با کنایه گفتم:: اگه یه روز برگرده روتون میشه تو چشماش نگاه کنیدو بگید: داداش ببخشید ما باور کردیم تو دیگه برنمیگردی...
و از اتاق خارج شدم..
پ.ن¹: شماکه داداش صداش میکردید انقدر زود باور کردید دیگه برنمیگرده...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ