«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_152 رسول: خانوم؟ کاترین: جانم رسول: میشه بگید من کیم.. اینجا چیکار میکنم.
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_153
علی سایبری: آقا محمددد
محمد: چیشده علی؟
علی سایبری: آقا پیداش کردم... اینجاس.. یه یکی دوساعتی با ما فاصله داره...
محمد: سریع رفتم تو اتاقم...
تفنگ، دستبند و وسائل لازمو برداشتم..
ـــــــــــــــــ
شارلوت: ای خدا من گیر چه احمقایی افتادم..
گوشی که باهاش واسه اوا فیلم فرستادی کو
کاترین: دادم دستش..
شارلوت: همونطور که داشتم سیمکارتشو در میاوردم گفتم: با شناختیک من از مامورای امنیتی دارم مطمعنم الان پیدامون کردن...
گوشیو انداختم زیر پام و خوردش کردم...
بدو حاضر شو بریم...
ــــــــــ
محمد: داوود تند تر
ــــــــــ
سعید: رسیدیم به مکان....
پیدا شدیم و به سمت متروکه رفتیم...
داوود: با پا درو باز کردم...
فرشید: اتاقای اولی رو چک کردم اما خبری نبود...
رفتم تا ته اون خونه ولی بازم خبری نبود..
برگشتم سمت آقا محمد اینا...
آقا نیستن...
محمد: اه.. دیر رسیدیم!
رد خونی که رو زمین بود نظرمو جلب کرد.. اون رد خونو دنبال کردم تا رسیدم به یکی از اتاقا...
یه نامه رو زمین بود... برداشتمو شروع به خوندن کردم...
«سلام علیکم برادران زحمت کش... حیف شد دیر رسیدین.. ولی نگران نباااشیناااا رسولتون پیش ماست... فعلا خدافظ»
محمد: نامه رو پرت کردم رو زمین و اهی گفتم...
پ.ن¹: دیر رسیدیم🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ