eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
987 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_63 آوا: چند روزی گذشته بود... وقت استراحت بود.. رفتم تو آبدار خونه تا چایی
🇮🇷 آوا: دقیقا دست راستم سوخته بود.. یکم از گزارش مونده بود... هرکاری کردم نشد بنویسمش.. هر کاری میکردم نمیشد.. دستم درد میگرفت... با دست چپم نمیشد بنویسم انقدر بدخط میشه که خودمم نمیتونم بخونم که بخوام تایپش کنم😐 باخودم درگیر بودم که.. رسول: بدید من براتون بنویسم.. آوا: نخیر ممنون... شما برگه رو پاره نکنید لازم نیست زحمت بکشید بنویسیدش... رسول: پوووف... بدید من مینوسم دیگه! آوا: گفتم که.. نمیخواد، زحمت نکشید شما... رسول: خانم حسنی... لطفا بدید آوا: ناخودآگاه نگاهم بهش گره خورد.. اونم نگام کرد.. اما سریع نگاهامونو دزدیدیم.. ــــــــ فردا ـــــــ محمد: یه چند روزی بود آوا سرسنگین باهام برخورد میکرد... هیچوقت تحنل قهراشو نداشتم... در زدمو ارد اتاقش شدم.. آوا: تا دیدم محمده سریع خودمو جمع و جور کردمو بلند شدم..بعدش خیلی مغرور و ناراحت نشستم.. پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_63 رسول: آقا برنامشونو عوض کردن.. محمد: یعنی چی... الان که دوساعت مونده به پر
محمد: باید همتون آماده باشید... ممکنه هر زمانی لازم باشه حرکت کنیم... ـــــــــ فردا شب: سارا: بیکار پشت میزم نشسته بودم... که دیدم شارلوت داره تماس میگیره... آقا رضایی... رسول: با عجله رفتم سمت میز خانم حسینی... سارا: یه هدست دست خودم بود... یکیم گرفتم سمت اقای رضایی... رسول: هدستو گرفتمو گذاشتمش رو گوشم... شارلوت: من الان تو مرزای ایرانم... چند ساعت دیگه میرسم تهران.. در دسترس باش تا یکی دوروز دیگه بهت زنگ میزنم که بیای سمت دزفول.. شریف:باشه.. رسول: خانم حسینی اینو بفرستید به سیستم اقا محمد... و رفتم سمت اتاق اقا محمد.. ـــــــ محمد: بیا تو.. رسول: اقا شارلوت چند ساعت دیگه تهرانه... از بچه های لب مرزم چند نفر تعقیبش میکنن.. محمد: تقریبا روی صندلی خوابیده بودم... با این حرفش بلند شدمو کامل نشستم... خیلی خب... رسول... وقتی انقدر بی سر وصدا میاد ایران... قطعا نمیره سفارت... به بچه ها بگو دوتا چشم دیگم قرض کنن ببینن کجا میره... بعدشم امیرو خانم حسینی رو بفرست واسه ت میم.. رسول: خانم حسینی؟ محمد: سما حسینی... رسول: اها.. چشم... خواستم برم که.. محمد: رسول... از دستمون بره... رفته ها.... بگو خیلی حواسشونو جمع کنن... رسول: چشم اقا.. با اجازه.. پ.ن: از دستمون بره رفته ها.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ