eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
988 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_68 ــــــــ خونه ـــــــ رو تخت دراز کشیدمو چشامو بستم... ناخوداگاه حرفای ن
🇮🇷 حیاط سایت:: رسول: رو نیمکت نشسته بودمو تو فکر بودم... عطیه: آروم زدم رو شونشو گفتم: به به آقا رسول ما چطوره؟ و کنارش نشستم رسول: لبخندی روی لبام نشوندمو گفتم: خوبم... عطیه: نچ...خوب نیستی (از همون نچا که کلمشو به زبون نمیاریم ولی صدا نچ میده😂) رسول: ناراحت سرمو پایین انداختم.. عطیه: به خاطر آوا اینجوری؟ رسول: سرمو تکون دادم... میدونی.. به این نتیجه رسیدم ما به درد هم نمیخوریم... اصن اوا خانم منو دوست نداره.. منو برادر خودش میبینه... کلا ازم متنفره... عطیه: چجوری به این نتیجه رسیدی؟! رسول: از حرفاش.. حرکاتش.. عطیه: حرفا و حرکاتش چجوریه؟ رسول: نگاهمو به رو به رو دادم.. خب... همش باهم دعوامون میشه... بحث میکنیم.. لج میکنیم.. عطیه: همین باعث شده فک کنی دوست نداره؟ رسول: اهوم عطیه: خب کاملا در اشتباهی... اینا نشانه دوست داشتنه برادر من رسول: هوووووووف عطیه: میگم... بیا برو حرفتو بزن بهش... رسول: نگاهمو با ترس به عطیه دادم... نمیشه.. هر دفعه اومدم بگم یه چیزی شد... کمی مکث کردمو گفتم: اصن...تو بگو... عطیه: باشه... نگاهمو به روبه رو دادمو گفتم:: ولی....زمانی که خود محمد اومد بامن حرف زد.. گفت همه جوره پشتمه و همیشه کنارم میمونه دلم خیلی قرص شد.. میدونستم میخوام روز خاستگاری چه جوابی بدم... دیگه نیاز نبود فکر کنم... جواب دلمو میدونستم.. نمیگم اینکه آوا باهام حرف زد بی تاثیر بودا نه... ولی یکم دودل بودم...تا اینکه محمد باهام حرف زد...اون موقع تو انتخابم مطمعن شدم... عطیه: نگران نباش.. من یکم امادش میکنم.. بعد خودت موضوع اصلی رو بهش بگو... بهش بفهمون چقدر دوستش داری... جوری باهاش حرف بزن که واسه جوابی که میخواد تو خاستگاری بهت بده با دل قرص تصمیم بگیره... پ.ن¹: بهش بفهمون چقدر دوسش داری! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_68 رسول: شب شده بود... کل روز با خودم کلنجار رفتم که برم باهاش حرف بزنم... فک
چند روز بعد: سما: زن عمو زنگ زده واسه پنجشنبه شب قرار خاستگاریو گذاشته... میخوای چیکار کنی حالا؟ سارا: واقعا نمیدونم... سما: دوسش داری؟ سارا: سرمو مابین دستام گذاشتمو گفتم: نمیدونم... سما: ای بابا.. سارا: ولی یه جیزیو خوب میدونم... حسی که نسبت به صدرا دارم اسمش عشق نیست.. بعید میدونم این عشق هیچوقت به وجود بیاد بین ما... من به عنوان برادرم دوسش دارم نه شوهر ایندم... نمیدونمم چجوری اینو بهش بفهمونم... هربار خواستم بهش بگم یه چیزی شده نتونستم.. سما: تو که دوسش نداری چرا امیدوارش کردی.. سارا: ای خدا... پ.ن: این عشق هیچوقتبین ما ه وجود نمیاد.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ