«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_74 افروز:: پس ما فرداشب خدمت میرسیم.. گوشیو قط کردمو روبه رسول گفتم:: اینم ا
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_75
شب خاستگاری::
آوا: تو آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم.. سینی چایی روبه روم بود... منتظر بودم بیان تا چایی هارو بریزم..
عطیه: آوا؟
آوا: با ترس برگشتم سمتش:: جانم؟
عطیه: چرا انقدر رنگت پریده...
آوا: چیزی نیست...
عطیه: استرس داری؟
آوا: یکم...
عطیه: چیزی نیست بابا...
البته ناگفته نماند منم شب خاستگاری خیلی استرس داشتم...
چند تا نفس عمیق بکش حله😂
آوا: لبخند زدم...
عطیه: خب.. من دیگه برم ببینم کی استرس داره بهش مشاوره رایگان بدم😂😌
آوا: 😆❤️
(چند دقیقه بعد)
آوا: با صدای زنگ برگشتمو لبخندی زدم...
ــــــــــــــــــــ
افروز: عروس خانوم چایی رو نمیارن؟
عزیز: لبخند زدمو گفتم:: آوا جان چایی رو بیار دخترم
آوا: همینکه صدام زدن تپش قلب گرفتم...
نفس عمیق کشیدم.. بسم الله گفتمو وارد پذیرایی شدم...
دونه دونه چایی رو دادم تا رسیدم به آقا رسول خیلی سختم بود... نفسم بالا نمیومد...
نفس عمیق کشیدمو رفتم سمتش..
کمی خم شدم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: بفرمایید.
نگاهش کردمُ اونم نگام کرد... نگاهمون تو هم گره خورد... سریع نگاهامونو دزدیدیم و لبخند کوچیکی زدیم....
ــــــــــ
افروز: اگر موافق باشید بچه ها برن تو اتاق سنگاشونو وا بکنن باهم..
عزیز: بله حتما.. آوا جان، آقا رسولو راهنمایی کن..
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_74 سارا: مامان صدرا اونی که نشون میده نیست... به خدا همش تضاهره همش اداس... ا
#عشق_بی_پایان
#پارت_75
رویا: رسول...
رسول: به معنای اینکه چیزی نگو دستمو بالا اوردم..
میدونم چی میخوای بگی...
رسول برو حرفتو باهاش برن..
رسول داری اشتباه میکنی
زودتر بجنب
رویا... منو سارا قسمت هم نیستیم...
اگه بودیم زمینو زمان دست به دست هم نمیدادن که ما بهم نرسیدم...
من بیخیال این موضوع شدم..
توهم بیخیال شو..
من فراموش کردم سارارو
همچی تموم...
و لبخند مصنوعی زدم...
بلند شدم از اتاق خارج شم که..
رویا: از روی تخت بلند شد.. نشستم جاش...
دِ اگه میتونستی فراموشش کنی که این حرفارو نمیزنی...
رسول... تو عاشق سارایی... نمیتونی فراموشش کنی...
از جام بلند شدم...
از تو آبی گرم نمیشه... خودم دست به مار میشم... و از اتاق خارج شدم...
ــــ ماشین ــــ
رویا: از زمانی که باهم حرف زدیم تا الان با رسول حرف نزدم...
دارم صحبتایی که قراره به سارا بزنمو مرور میکنم...
رسول: زدم بغل...
رویا...
رفتیم سایت.. نری با سارا حرف بزنی...
خواهش میکنم ازت...
نمیخوام اگه به خاستگارش جواب مثبت داده دودل بشه...
رویا: زیر لب گفتم: چقدرم خودشو تحویل میگیره😒😂
رسول: 😂😂
ـــــ سایت ـــــ
رویا: رسول رفته بود تو اتاق اقا محمد سارام تو آبپارخونه بود بهترین فرصت بود ماگمو برداشتمو رفتم سمت آبدار خونه...
وارد شدم...
رفتمو توی ماگم آب جوش ریختم...
از کابینت یه چای کیسه ای دراوردم انداختم تو ماگم..
همونطور که چای کیسه ای رو بالا پایین میبردم گفتم: سما بهم گفت خاستگار اومده واست.. چخبرا؟
سارا: کمی از چایی خوردمو گفتم: هیچی..
رویا: جوابت؟
سارا: جواب منفی دادم...
رویا: جدددیییی😍
سارا: اوم... حالا تو چرا انقدر ذوق کردی؟ 😂
رویا: هی.. هیچی...
از آبدارخونه خارج شدم پشنم به سارا بود.. دستامو به صورت مشت شده بالا اوردم ایوولللل
پ.ن: یه پارت طولانی و پر معنااا😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ