eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
986 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_77 رسول: محمد آوا بفهمه ناراحت میشه ها... حداقل بگیم بهش.. محمد: نه اونجو
🇮🇷 دوهفته بعد:: آوا: حاضر شدم که برم سایت... نمیتونم... دیگه نمیتونم.. صبر و تحمل ندارمممم داشتم از در میرفتم بیرون که.. نرگس: کجا میری اوا.. آوا: همونطور که کفشامو میپوشیدم گفتم: سایت.. اونا حتما میدونن محمدو رسول کجان.. عطیه: هول هولکی لباسامو پوشیدم.. آواا وایسا منمم بیااام نرگس: فقط من اضافیم..صب کنید منم بیام... ــــــ سایت ـــــ آوا: با هزار بدبختی وارد سایت شدم... رفتم سمت اتاق آقای عبدی ولی نبودن... آقای شهیدی هم نبودن... فقط آقا سعیدو دیدم سه تایی رفتیم سمتش.. نکاهمو به زمین دادم: سلام آقای اکبری.. سعید: خیلی جا خوردم... سعی کردم خودمو جمع و جور کنم... نگاهمو به کفشام دادمو گفتم: سلام خانم حسنی... آوا: ببخشید... شما میدونید محمدو رسول کجان؟ سعید: با تعجب اینور اونورو نگاه کردم... آوا: آقای اکبری میدونید کجان؟ سعید: ن.. نه... ببخشید.. با اجازه آوا: آقای اکبری.. ترو به خدا اگر میدونید بگید کجان... دو هفتش ازشون خبری نیست... سعید: ر.. رفتن.. م.. ماموریت... عطیه:ماموریت؟! چ..چه ماموریتی... سعید: ماموریت دیگه...واسه دستگیری یه باند خلافکار.. نرگس:مکانش کجاست؟ سعید:.... نرگس: آقای اکبری اگر میدونید بگید لطفا! سعید: نفش عمیقی کشیدمو گفتم:: س... سوریه.. آوا: از تعجب چشام گرد شد... س. و. ر. ی. ه همو.. ن... عمل. یاتی... که... احت.. مال... برگ.. شتن... ده.. درص.. د... بو.. د سعید: با ناامیدی سرمو تکون دادم آوا: پاهام توان وایسادن نداشت... داشتم میوفتادم ولی عطیه و نرگس مانع شدن... ــــــــــ ماشین ــــــــــ (نرگس پشت فرمونه، عطیه عقب، اواهم جلو) آوا: بی صدا اشک میریختم... عطیه: با بهت به بیرون نگاه میکردم... انگار اشکام خشک شدن... دلم گریه میخواد اما نمیشه! پ.ن¹: دلم گریه میخواد اما نمیشه💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_77 رسول: حالا به بستنیتم که رسیدی بگو چیشددد رویا: همونطور مه قاشق بستنی رو گذ
سایت: ساعت 3 نصفه شب.... محمد: بفرمایید؟ سارا: اقا محمد... شارلوت با شریف قرار گذاشته دوشنبه شب راه بیوفتن سمت دزفول.. محمد: گوشیو برداشتم.. رسول بیا اتاق من... ــــــــــ رسول: در زدم محمد: بیا تو.. سارا: تپش قلب گرفته بودم... رسول: جانم اق... قلبم تند تند میزدم... سعی کردم دوباره جملمو تکرار کنم... جانم... اقا... محمد: همونطور که با خانم حسینی صحبت میکردم هدستشو گرفتم سمت رسول: خانم حسینی فایل.. سارا: صدارو پلی کردم... رسول: هدستو برداشتم و به اقا محمد نگاه کردم... منتظر بودم تا حرفاشو بشنوم... محمد: رسول فردا صبح همه بچه ها اتاق من.. رسول: با سر تایید کردم.. ـــــــــ محمد: همونطور که در جریانید شارلوت و شریف دارن میرن سمت دزفول.. و این یعنی اغاز عملیات ما.. روبه سارا گفتم: خانم حسینی، رسول، امیر، داوود همراه من میان دزفول... فرشید، خانم رضایی روبه سما گفتم: شما خانم حسینی میمونید توی سایت و مارو پوشش میدید... همگی حواستونو خوب جمع کنید... کوچک ترین اشتباه میتونه اخرین اشتباهتون باشه... پ.ن: کوچک ترین اشتباه میتونه اخرین اشتباهتون باشه.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ