«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_77 رسول: محمد آوا بفهمه ناراحت میشه ها... حداقل بگیم بهش.. محمد: نه اونجو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_78
دوهفته بعد::
آوا: حاضر شدم که برم سایت...
نمیتونم... دیگه نمیتونم..
صبر و تحمل ندارمممم
داشتم از در میرفتم بیرون که..
نرگس: کجا میری اوا..
آوا: همونطور که کفشامو میپوشیدم گفتم: سایت.. اونا حتما میدونن محمدو رسول کجان..
عطیه: هول هولکی لباسامو پوشیدم..
آواا وایسا منمم بیااام
نرگس: فقط من اضافیم..صب کنید منم بیام...
ــــــ سایت ـــــ
آوا: با هزار بدبختی وارد سایت شدم...
رفتم سمت اتاق آقای عبدی ولی نبودن... آقای شهیدی هم نبودن...
فقط آقا سعیدو دیدم سه تایی رفتیم سمتش..
نکاهمو به زمین دادم: سلام آقای اکبری..
سعید: خیلی جا خوردم...
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم...
نگاهمو به کفشام دادمو گفتم:
سلام خانم حسنی...
آوا: ببخشید... شما میدونید محمدو رسول کجان؟
سعید: با تعجب اینور اونورو نگاه کردم...
آوا: آقای اکبری میدونید کجان؟
سعید: ن.. نه... ببخشید.. با اجازه
آوا: آقای اکبری..
ترو به خدا اگر میدونید بگید کجان...
دو هفتش ازشون خبری نیست...
سعید: ر.. رفتن.. م.. ماموریت...
عطیه:ماموریت؟!
چ..چه ماموریتی...
سعید: ماموریت دیگه...واسه دستگیری یه باند خلافکار..
نرگس:مکانش کجاست؟
سعید:....
نرگس: آقای اکبری اگر میدونید بگید لطفا!
سعید: نفش عمیقی کشیدمو گفتم:: س... سوریه..
آوا: از تعجب چشام گرد شد...
س. و. ر. ی. ه
همو.. ن... عمل. یاتی... که... احت.. مال... برگ.. شتن... ده.. درص.. د... بو.. د
سعید: با ناامیدی سرمو تکون دادم
آوا: پاهام توان وایسادن نداشت...
داشتم میوفتادم ولی عطیه و نرگس مانع شدن...
ــــــــــ ماشین ــــــــــ
(نرگس پشت فرمونه، عطیه عقب، اواهم جلو)
آوا: بی صدا اشک میریختم...
عطیه: با بهت به بیرون نگاه میکردم...
انگار اشکام خشک شدن... دلم گریه میخواد اما نمیشه!
پ.ن¹: دلم گریه میخواد اما نمیشه💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_77 رسول: حالا به بستنیتم که رسیدی بگو چیشددد رویا: همونطور مه قاشق بستنی رو گذ
#عشق_بی_پایان
#پارت_78
سایت: ساعت 3 نصفه شب....
محمد: بفرمایید؟
سارا: اقا محمد... شارلوت با شریف قرار گذاشته دوشنبه شب راه بیوفتن سمت دزفول..
محمد: گوشیو برداشتم..
رسول بیا اتاق من...
ــــــــــ
رسول: در زدم
محمد: بیا تو..
سارا: تپش قلب گرفته بودم...
رسول: جانم اق...
قلبم تند تند میزدم... سعی کردم دوباره جملمو تکرار کنم...
جانم... اقا...
محمد: همونطور که با خانم حسینی صحبت میکردم هدستشو گرفتم سمت رسول: خانم حسینی فایل..
سارا: صدارو پلی کردم...
رسول: هدستو برداشتم و به اقا محمد نگاه کردم... منتظر بودم تا حرفاشو بشنوم...
محمد: رسول فردا صبح همه بچه ها اتاق من..
رسول: با سر تایید کردم..
ـــــــــ
محمد: همونطور که در جریانید شارلوت و شریف دارن میرن سمت دزفول..
و این یعنی اغاز عملیات ما..
روبه سارا گفتم: خانم حسینی، رسول، امیر، داوود همراه من میان دزفول...
فرشید، خانم رضایی روبه سما گفتم: شما خانم حسینی میمونید توی سایت و مارو پوشش میدید...
همگی حواستونو خوب جمع کنید...
کوچک ترین اشتباه میتونه اخرین اشتباهتون باشه...
پ.ن: کوچک ترین اشتباه میتونه اخرین اشتباهتون باشه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ