«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_79 فردا:: آوا: حالم خیلی بود... رفتم یه لیوان آب بخورم قلبم تیر بدی کشیدو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_80
آوا: الان سه هفته گذشته و هیچ خبری از محمدو رسول نداریم...
حالم خیلی بد بود..
داشتم دیوونه میشدم..
نمیتونستم اشکامو کنترل کنم...
شب شده بود...
منو عطیه بیدار بودیم برقام خاموش بود..
با صدای در جفتمون بلند شدیم..
عطیه اروم رقتو برقو روشن کرد
دونفر اومدن...
یکم خوب نگاه کردم محمدو رسول بودن...
از اینکه سالم بودن خوشحال بودم...
اشک توی چشام جمع شده بود بدون اینکه حرفی بزنم رفتم جلو و خوب نگاهشون کردم...
چشم خورد به سر و دست و پای زخمیشون و سیاهی مطلق...
ـــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ
محمد: آوا تو اتاق بود عطیه تو راهرو نشسته بود.. رسول خواست بره تو اتاق آوا که دستشو گرفتم و درگوشش گفتم:: اول باید خواهرامونو اروم کنیم که وقتی با شوهراشون روبه رو میشن یکم کمتر عصبی بشن🤣
رسول: لبخند تلخی زدمو رفتم سمت عطیه محمدم رفت سمت اوا...
عطیه: رسول اومد نشست کنارم...
بعد از کلی سکوت... شروع به حرف زدن کردم::
رسول میدونی تو این سه هفته چی به سر ما اومد... آوا داشت میمرد..
میدونی چند بار از هوش رفته...
خود من داشتم سکته میکردم
رسول: حرفی برای گفتن نداشتم.. شرمنده سرمو پایین انداخته بودم...
عطیه: چند دقیقه تو سکوت گذشت...
یکم خشمم کمتر شد..
حالا.. حالتون.. خوبه که!؟
چیزیتون نشده؟
رسول: لبخند روی لب هام نشست نگاهش کردمو گفتم: هردوتامون خوبیم قربونت برم
کمی مکث کردمو گفتم:: حالا... زیاد با محمد دعوا نکنیا!
عطیه: شما تو رابطه زن و شوهری دخالت نکن لطفا.. خودت باید کلی جواب پس بدی به اوا..
خیلی عصبیه از دستت😂😌
رسول: یا خدا😂😬
ــــــــــــــ
محمد: در زدمو وارد اتاق شدم...
سلام...
آوا: .....
محمد: رفتم روصندلی کنار تخت...
دستشو گرفتم...
آوا خوبی؟
آوا: سرمو تکون دادم
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_79 محمد: خانم حسینی دقیقا کی راه میوفتن؟ سارا: شارلوت قراره واسه شریف ماشین ب
#عشق_بی_پایان
#پارت_80
سارا: تو حیاط بودم..
رو نیمکت نشسته بودم..
خیلی استرس داشتم..
رسول: داشتم تو حیاط قدم میزدم دیدم سارا خانم نشسته رو نیمکت...
مشخص بود خیلی استرس داره...
رفتم نزدیک..
سارا: انقدر تو فکر بودم متوجه حضور اقا رسول نبودم..
رسول: خانم حسینی؟
حالتون خوبه؟
سارا: ب.. بله...
ب... ببخشید با اجازه...
پشتمو بهش کردم که..
رسول: استرستون به خاطر عملیاته؟
سارا: سرجام میخکوب شدم.. حرفی نزدم..
رسول: نشستم روی نیمکت و دستامو قفل کردمو روی زانو هام گذاشتم...
رویاهم واسه اولین عملیاتش همینجوری بود...
خیلی استرس داشت...
ولی بعدش دیگه براش عادی شد...
خندیدمو گفتم: الانم دیدید که وقتی فهمید تو عملیات نیست چه حرصی میخورد😂
با استرس هیچی درست نمیشه...
استرس فقط مانع کارتون میشه..
اجازه نمیده کارتونو درست انجام بدید...
یلند شدمو رفتم مقابلش وایسادم..
دستمو سمت جیبم بردمو تسبیحمو دراوردم...
تسبیحو بالا اوردمو ذوبه روش گرفتم..
سارا: با تعجب نگاهش کردمو نگاهمو به تسبیح دادم...
رسول: خودمم اولا که اومده بودم خیلی میترسیدم... نه برا خودما... اصلا از شهادت ترسی نداشتم... از اینکه نکنه اتفاقی برام بیوفته و مادرم نتونه تحمل کنه...
از اینکه بعد خودم چه بلایی سر رویا و مادرم میاد...
همیشه با این تسبیح ذکر میگفتمو خودمو اروم. میکردم...
به نظر خودم این تسبیح استثناییِ..
الان میدمش به شما..
ش... شماهم.. م... مثل رویا..
سارا: نگاهی کوتاه به اقا رسول کردمو تسبیحو گرفتم...
پ.ن: شماهم مثل رویا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ