«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_82 چند روز بعد:: (رسول و آوا باهم رفتن بیرون) رسول: بفرمایید اینم هویج ب
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_83
فردا::
داوود: آقا محمد الم بکین دوروز پیش رفته یزد...
محمد: چشمام از تعجب گرد شد...
دوروز پیش!
یعنی چی دوروز پیش داوود...
سوژه دوروز پیش رفته سفر بعد ما الان باید باخبر بشیم!
داوود: آقا هیچ جوره روش سوار نبودیم..
نه شنود نه هیچی...
محمد: ت میم که داشته...
به فرشیدو سعید بگو بیان بالا..
ــــــــــــ
فرشید وسعید: سلام اقا...
محمد: علیک سلام...
فرشید: چیزی شده اقا؟
محمد: تو و سعید ت میم الم بیکن بودید درسته؟
سعید: بله اقا صبحا من بودم شبام فرشید
محمد: و آقا داوود شماهم از طریق کواد روشون سوار بودی!
داوود: با صدای اروم گفتم: بله اقا
محمد: کمی عصبی تر گفتم:: پس با این همه مراقبت پس سوژه چجوری رفته سفر و ما دوروز بعدش فهمیدیم؟
معلومه حواستون کجاست؟
سعید و فرشیدو داوود شرمنده سراشونو پایین انداختن...
ــــــــــــ
فرشید: عجیبه.. این چجوری هماهنگ کرده که ما نفهمیدیم...ما که حتی کسایی که براش کار میکردن هم زیر نظر داشتیم!
داوود: همین عجیبه که ما 24 ساعتی روش سوار بودیم اما متوجه هیچی نشدیم...
سعید: خودش کاراشو انجام نداده، مثل اینکه همچی برنامه ریزی شدس
فرشید: ادامه دادم:: ولی نه تو ایران چون ما همه کاراشو زیر نظر داشتیم و چیز مشکوکی ندیدیم..
داوود: و قطعا همه این اتفاقا خارج از ایران برنامه ریزی شده وگرنه ما میفهمیدیم...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_82 سارا: با اینکه دیشب خوابیده بودم اما خیلی خسته بودم... جالبش اینه که خوابمم
#عشق_بی_پایان
#پارت_83
چند ساعت بعد:
رسول: یاد حرفای رویا افتادم...
_رسول انقد دس دس نکن
_حرف دلتو بهش بزن
_حتی اکه جوابشم نه باشه حداقل حسرت نمیخوری که چرا بهش نگفتم
هنوطور مه مقابل مانیتور بودم.. چشمامو بستمو یه دور حرفامو مرور کردم..
چشمامو باز کردمو صندلیمو چرخوندم سمت سارا..
نفس عمیقی کشیدم...
خانم حسینی....
سارا: بله؟
رسول: من.... م...
تا خواستم حرفمو بزنم
رضا دریچه رو باز کرد...
رضا: اقا محمد اینا تا 10 دقیقه دیگه اینجان..
سارا: بسیار خب...
رسول: با حسرت سری تکون دادم..
سارا: اقا رضا دریچه روبست...
بعد از کمی سکوت گفتم...
اقای رضایی؟
بفرمایید..
رسول: ه.. هیچی...
ای کاش میدونست پشت این هیچی هزارن حرف پنهان شده!
پ.ن: هیچی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ