«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_83 فردا:: داوود: آقا محمد الم بکین دوروز پیش رفته یزد... محمد: چشمام از
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_84
محمد: فرشید، داوود و سعید شماها میرید تبریز باید بفهمیم چرا رفته اونجا...
البته اگر تا الان کاری که میخوادو انجام نداده باشه!
ــــــ تو راه ــــــ
داوود: نونت نبود...
آبت نبود...
تبریز رفتنت چی بود اخه...
سعید: این سوال منم هست😂
و بعد همه زدن زیر خنده😂
ـــــ تبریز ـــــ
چند روز بعد::
فرشید: الان چند روزه ما اینجاییم!
سعید: سه روز
داوود: تو این سه روزی که ما اینجا بودیم هیچ کار خاصی انجام نداده...
فرشید: نکنه واسه تفریح اومده و هیچ کار خاصژ نداره!
سعید: احتمالش هست اما خیلی کم...
احتمال اینکه کار دیگه ای هم داشته باشه هست...
داود: عه راه افتاد...
سعید: برو فرشید..
ـــــــــــ
فرشید: این چرا داره میره سمت پاسگاه
سعید: خندیدمو گفتم: حتما میخواد خودشو تحویل بده😂
داوود و فرشید: 😂😂
ـــــــــــ
(الم بیکن دوربینشو دراورد)
داوود: عه اونجارو..
سعید: اوووو
پس میخواد از مناطق نظامی عکس بگیره...
گوشیو دراوردمو به اقا محمد زنگ زدم
محمد: جانم سعید
سعید : سلام اقا
محمد: سلام
سعید: اقا، الم بیکن اومده سمت پادگان تبریز..
داره از اینجا عکس میگیره..
محمد: نباید اون عکسا به دست بالا دستیاش برسه...
بعد از کمی مکث گفتم:: بهت زنگ میزنم سعید..
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_83 چند ساعت بعد: رسول: یاد حرفای رویا افتادم... _رسول انقد دس دس نکن _حرف دل
#عشق_بی_پایان
#پارت_84
فردا
محمد: سلام... سلام...
به سلام اقا رسول..
سلام خانم حسینی
رسول: یکی یکی جوابشونو دادیم...
محمد: خب چه خبر..
سارا: فعلا فقط شارلوت و شریف داخل خونه هستن..
ولی از حرفاشون میشخ فهمید که قراره کسانی بهشون بپیوندن...
محمد: بسیار خب...
خیلی حواستونو جمع کنیدا...
ــــــــــــــ
شب:
سارا: هدست رو گوشم و به حرفاشون گوش میدادم...
مثل اینکه خوبیدن...
گوشیم زنگ خورد...
زن عمو بود!
هدستو دراوردم...
الو...
سلام زن عمو خوبین...
رسول: رفته بودم ویش داوود و اقا محمد... داشتم برمیگشتم تو ون... دیدم خانم حسینی داره با تلفن حرف میزنه...
سارا: زن عمو جان.. اون موضوع خیلی وقته تمومه...
اصن واسه من شروع نشده بود که بخواد تموم بشه...
زن عمو....
من نگفتم حتما باهات ازدواج میکنم.. یه سری شرط گذاشتم براش که....
زن عمو.. من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم...
تروخدا دیگه درمورد این موضوع حرف نزنید...
رسول: یعد از چند دقیقه وارد ون شدم...
غرق فکر کردن بودم...
نمیدونم خوشحال باشم که قرار نیست با کس دیگه ازدواج کنه یا ناراحت اینکه قصد ازدواج نداره..
پ.ن: بعله...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ