eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
985 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_84 محمد: فرشید، داوود و سعید شماها میرید تبریز باید بفهمیم چرا رفته اونجا...
🇮🇷 محمد: الو سعید سعید: جانم اقا محمد: با نیروهامون اونجا هماهنگ کردیم اونا اقدام میکنن.. فقط سعید شما هیچ کاری نمیکندا... اصلا نباید متوجه حضورتون بشه.. سعید: بله چشم اقا... ـــــــ فردا ـــــــ داوود: ای بابا.. اینجوری نمیشه.. بدون صداشون ما نمیفهمیم چیکار میخوان بکنن (به محمد زنگ زدنو باهم مشورت کردن) داوود: چند دقیقه همینجوری گذشت.. منتظر بودیم موقعیتی پیش بیاد شنود رو روی گوشیش وصل کنیم.. سعید: عه دارن پیاده میشن... داوود: در ماشینو باز کردمو دنبالشون رفتم.. سعید: با چشم به ماشین اشاره کردمو گفتم:: فرشید برو گوشی دستش نبود فرشید: خب شاید تو جیبش بوده سعید: بعید میدونم... نگاهی به ماشین کردمو دباره به فرشید نگاه کردم:: برو دیگه فرشید جان😐 (سعید ماشین خودشونو گذاشته جلو ماشین الم بیکن) فرشید: رفتم سمت ماشین... یکی اینور اونورو نگاه کردم هیچکی نبود.. در ماشینو باز کردمو نشستم تو.. رو صندلیای عقب و جلو که چیزی نبود.. لای درم چیز خاصی نبود.. داشبوردو باز کردم... هوووف گوشیو برداشتمو مشغول شدم.. پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_84 فردا محمد: سلام... سلام... به سلام اقا رسول.. سلام خانم حسینی رسول: یکی
رسول: چند روزی هست که اینجاییم... شبا اصلا نمیتونم بخوابم... انگار هرچی فکر و خیاله شبا میاد سراغم... سارا: اقای رضایی.. رسول: هدستو گذاشتم رو گوشم... ــــــــــ محمد: خب؟ سارا: اینطور که شارلوت گفته میخوان یه فرد خیلی مهمی رو ببینن... محمد: کی؟ سارا: هنوز اسمی ازش نیاوردن... محمد: خیلی خب... حواستونو خوب جمع کنید.. شباهم باید هشیار باشید.. هر زمانی ممکنه بخوان حرکت کنن... رسول و سارا به معنای تایید سرشونو تکون دادن ــــــــــــــ رسول: سرم داشت منفجر میشد... چشام خیلی درد میکرد.... الان فقط به 2 ساعت خوابیدن نیاز دارم... سارا: اقای رضایی؟ حالتون خوبه؟ رسول: بـ... بله... چند دقیقه گذشت اما واقعا خوب نبودم.. رضا.... رضا... رضا: جانم؟ رسول: استامینوفن داری؟ رضا: صبر کن... بعد از کمی گشتن گفتم: ندارم رسول... سارا: من دارم اگه بخواید... کیفمو برداشتمو قرصو دراوردم... بفرمایید.. از بطری های آبی که اونجا بود یکیشو برداشتمو دادم بهش... رسول: ممنونم.. ـــــــ سارا: تقریبا یکی دوساعت گذشته اما خبری نیست... هدست روی گوشم بودم... دستامو گذاشتم روی میز و سرمو گذاشتم رو دستام... با شنیدن صدای شارلوت سرمو بلند کردم.. _حاضر شو تا 10 دقیقه دیگه حرکت میکنیم... هدستو دراوردمو دستمو گذاشتم رو گوشم... اقا محمد... 10 دقیقه دیگه حرکت میکنن... _مقصدشون کجاست؟ هنوز حرفی درموردش نزدن.. _خیلی خب... اول ما حرکت میکنیم بعدش خبرتون میکنم... بسیار خب... پ.ن: داریم به جاهای حساس میرسیم.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ