«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_89 نرگس: الو محسن؟ محسن: سلام علیکم خانوم.. نرگس: لبخند زدمو گفتم: سلام
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_90
محمد: کاترین و شارلوت دارن کارایی انجام میدن که با شنود از راه دور نمیشه کنترلشون کرد..
باید یکی از اعضای تیم به عنوان نفوذی بره اونجا و مراقب همه چی باشه..
رسول: خب... کیو میفرستید؟
محمد: جنابالی..
رسول: مننننن😐
محمد: ارومتر...
بله شما...
رسول: ولی...
محمد: دیگه ولی نداره!
آکهی زدن و یه راننده میخوان...
میری اونجا و مشغول میشی..
رسول: از کجا معلوم منو انتخاب کنه...
محمد: میکنه.. نگران نباش..
رسول: هووف
خواستم از اتاق خارج شم که..
محمد: درضمن در رابطه با این موضوع به هیچکس حرفی نزن... حتی عطیه و اوا
رسول: کیس عطیه و اوا دقیقا شارلوت و کاترینه.. عطیه و اوا اولین نفری هستن که میفهمن
محمد: کیسشونو عوض میکنیم..
رسول: محمد داشت از اتاق میرفت بیرون پشت سرش راه افتادم: نه عطیه خنگه.. نه آوا بچس.. دوتاشونم باهوشن...
محمد: برگشتم سمتش: ای بابا.. من هرچی میگم یه چیزی میگی تو!
برادر من حوصله کن
ـــــــــــــ
رسول: پشت میزم نشسته بودمو غرق فکر بودم...
چرا حس خوبی نسبت به این ماموریت ندارم!
ـــــ فردا ـــــ
کاترین: همونطور که داشتم ارایش میکردم گفتم:: شارلوت؟
شارلوت: هوم؟
کاترین: راننده چیشد!
شارلوت: چندنفری اومدن بیا پایین ببین کدومو انتخاب میکنی...
پ.ن¹: شروع اصلی طوووفان🙂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_89 محمد: رشید عمادی یعنی چی! رسول: مگه.. چند سال پیش نمرد؟ اصن... خودمون اون
#عشق_بی_پایان
#پارت_90
شریف: پلیسا..... پلیسا اومدن....
شارلوت: شروع مردم به تیر اندازی...
محمد: پناه گرفتم.. یکم اینور اونورو نگاه کردم و از پشت سنگ اومدم کنار...
رسول: شریف داشتم فرار میکرد.. یه تیر زدم به پاش..
محمد: دیدم رشید داره فرار میکنه دویدم دنبالش...
نه تیرای اون هدف میخورد نه تیرای من...
سارا: اقا رسول داشت به شریف دستبند میزدم.. شارلوت میخواست بهش تیر بزنه مه من زودتر دست به کار شدمو یه تیر به مچ دستش زدم..
رسول: با صدای شلیک برگشتم سمت خانم حسینی..
دیدم شارلوتو زده...
یکی از بچه ها اومد شریفو برد تو ماشین..
خانم حسینی داشتم میرفت سمت شارلوت که بهش دستبند بزنه..
دیدم شارلوت سعی داره خودشو به تفنگ نزدیک کنه...
دویدم سمتشون...
تفنگو برداشت و شلیک کرد...
سارا: اقا رسول دوید سمتمو قسمتی از دستبند که توی هوا معلق بودو گرفتو از جلوی گلوله منو کشید کنار..
که گلوله خورد تو سینش...
مینو از پشت اومدو به شارلوت. دستبند زد..
رسول: نمیتونستم درست نفس بکشم...
سارا: با زانو فرود اومدم روی زمین...
نمیتونستم اشکامو کنترل کنم: اقای رضایی..
اقا رسول... تروخدا چشاتونو نبندین...
دستمو جلوی دهنم گرفتم که صدای گریه هام بلند نشه...انگار میخواست چیزی بگه..
رسول: ب. ا. م. ن... از. د. و. ا. ج... م. ی. ک. ن. ی
سارا: کپ کرده بودم...
تا خواستم حرفی بزنم از هوش رفت..
پ.ن: بلاخررره گفتتت😂👏
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ