«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_90 محمد: کاترین و شارلوت دارن کارایی انجام میدن که با شنود از راه دور نمیشه
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_91
کاترین: خب.. یکی یکی معرفی کنین خودتونو..
(همه خودشونو معرفی کردن که رسید به رسول)
رسول: سلام خانم..
من کامران صفاری هستم..
کاترین: محوش شدم... نمیدونم یه لحضه چم شد...نگاهی به همشون انداختمو انگشتمو به سمت این کامران بردمو گفتم: من یکیو میخوام که کرو لال باشه..
رسول: حله خانوم
کاترین: استخدامی!
ــــــــــــــــــ
رسول: تو ماشین نشسته بودمو منتظر کاترین بودم.. بعد از چند دقیقه اومد..
کجا برم خانم؟
کاترین: همینو مستقیم برو بعدش خیابون رادمهر رو برو تو...
رسول: زیر لب چشمی گفتم...
گوشیش زنگ خورد..
کاترین: الو...
صد بار بهتون توضیح داد، چرا انقدر دیر میگیرید؟
برای بار صدو یکم میگم.. اطلاعاتی که منبع هامون میفرستن رو توی فلش کپی میکنید سر هر ماه برام میاریدشون..
فهمیدید یا با یه زبون دیکه بهتون بفهمونم؟
ــــــــــــــ
آوا: عه یعنی چی😐
عطیه: چرا باید کیس هامون عوض بشه...
آوا: ما کاملا روشون سواریم...
جدیدا هم یه آگهی زدن..
عطیه: مثل اینکه کاترین راننده میخواد!
رسول: با کلمه راننده به محمد نکاه کردم اونم به من نگاه کرد..
محمد: بعد از کمی مکث گفتم:: به هرحال دستوره!
پ.ن¹: حله خانم😂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_90 شریف: پلیسا..... پلیسا اومدن.... شارلوت: شروع مردم به تیر اندازی... محمد
#عشق_بی_پایان
#پارت_91
محمد: رفت توی مغازه..
دیگه راه فراری نداری اقای عمادی..
رشید: تو.... تو منو انداختی زندان...
بهترین سالای عمرم تو زندان بودم...
شبو روز به فکر انتقام گرفتن از تو بودم...
محمد: سرمو پایین انداختم پوزخندی زدمو از سر تاسف سری تکون دادم...
رشید: فریاد: تووووو تو باعث شدی مامانم بمیره... زنم ولم کنه...
محمد: کارای اشتباهت باعث این اتفاقا شدن..
رشید: بهترین فرصت بود... اینور اونورو نگاه میکردم...
میتونستم از بغلش رد بشم و از مغازه خارج بشم... اما خیلی ریکسی بود...
نفس عمیقی کشیدمو شروع به دویدن کردم...
محمد: یه لوستر بالا سرش بود...
با تیری که به لوستر زدم پرت شدو افتاد روی رشید...(خیلی بزرگ نبود)
پ.ن: شبو روز به فکر انتقام گرفتن بودم..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ