eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
985 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_91 کاترین: خب.. یکی یکی معرفی کنین خودتونو.. (همه خودشونو معرفی کردن که رسی
🇮🇷 محمد: خیلی شلوغم تو این مدت .. خیلی وقته با عطیه بیرون نرفتم...بلند شدمو رفتم سر میزش غرق کارش بود... چند ثانیه وایسادمو همینجوری نگاش کردم لبخند روی لب هام مهمان شد.. عطیه: متوجه سنگینی نگاهی که روم بود شده بودم... سرمو بالا اوردم... محمد لبخند زده بودو زل زده بود بهم... منم لبخندی تحویلش دادمو با شوخی گفتم: آقا محمد کاری دارید؟ 😂❤️😌 محمد: با حالت مسخره ای گفتم: اگر میشه امشب شامو مهمون من باشید😂❤️😎 عطیه: بعله با کمال میل..😌❤️😂 ـــــــــــ رستوران (ی رستوران سنتی) ــــــــــ عطیه: خیلی وقت بود از این کارا نکرده بودیا.. محمد: شرمنده سرمو پایین انداختمو لبخند تلخی زدم... عطیه: محمد یه چیزی بگم راستشو میگی؟ محمد: شما دوتا چیز بگو😂 عطیه: خندیدمو گفتم: راستشو میگی؟ محمد: تاحالا که دروغ نگفتم.. نگاهمو به عطیه دادمو گفتم: جانم بپرس.. عطیه: چرا کیس منو آوا رو عوض کردی! محمد: ای بابا🤦🏻‍♂ سعی کردم چهره خندون به خودم بگیرم و با همون لحن شوخی گفتم: مسائل کاریو باخودمون نیاریم تو خونه دیگه! عطیه: اینجا خونس!؟ 😐 محمد: خندیدمو گفتم: نخیرر منظورم... منظورم اینه که.... امممم.... اصن آقا الان که ما دوتایی بعد مدت ها اومدیم بیرون بزار لذت ببریم.. ببین منظره رو... ببین اون حوض رو.. پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_91 محمد: رفت توی مغازه.. دیگه راه فراری نداری اقای عمادی.. رشید: تو.... تو م
محمد: رسول خیلی حالش بود... اگه با ماشین میرفتیم حداقل یه روز کامل تو راه بودیم... با اقای عبدی هماهنگ کردم که با هلیکوپتر بریم... سارا: داشتیم میرفتیم سمت تهران... یه گوشه بالاسر اقا رسول نشسته بودمو اشک میریختم.. همه اتفاقات تو سرم مرور شد.. دستمو جلوی دهنم گرفتم که صدای گریم بلند نشه... اون لحضه ای که گفت باهام ازدواج میکنی همش جلو چشممه... ـــــــ سارا: چشمام مثل کاسه خون شده بود از بس گریه کرده بودم... اقا رسولو بردن بیمارستان ماهم رفتیم سایت.. سما: دیدم سارا داره میاد.. رفتمو بغلش کردم... وای خداروشکر.... سلام... خوبی... سارا.... سارا؟ چشات چرا انقدر قرمزه؟ سارا: چشمام پراز اشک شد... اشکام سرازیر شدو سرمو پایین انداختم... سما: سارا چیشده... سارا: بغلش کردمو زدم زیر گریه... رویا: سلامممم سارا خانوووم خوبی... عه... سارا چیشده... چرا داری گریه میکنی... به سما نگاه کردم مث اینکه چیزی نمیدونست.. سارا: از تو بغلش سما بیرون اومدم... سما اشکامو پاک کرد.. رویا: دستاشو گرفتم: چیشده عزیزدلم؟ سارا: سرمو پایین انداختم.. رویا: رسول کو راستی؟ سارا: دوباره چشمام پراز اشک شدو سرمو پایین انداختم.. پ.ن: رسول کو؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ