«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_33 رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم... ولی رد تماس داد ناامید گفتم: اسما
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_34
3روز دیگه:::
روز عمل:::
اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو بسته بودم...
احساس کردم یکی دستمو گرفت....
چشمامو باز کردم دیدم صباست..
صبا: قربونت برم خوبی
اسما: سلام🙂😓
صبا: خودمو زدم به شوخی: چرا استرس اخه خواهر من😐🤣
اسما: دارم سکته میکنم
صبا: خدانکه😂
من مطمعنم قوی برمیگردی 😍😘
اسما: ان شاالله ...
میکی رسول و داوود بیان تو...
صبا: چشم...
ــــــــــــــــ
داوود: جانم اسما..
اسما: داوود جان... رسولو بغل کن
داوود: 😒😓😬
اسما: لبخندی زدم و گفتم: کسی که راضیم کرد عمل کنم، بهم انگیزه داد رسول بود...
داوود: نکاهی به رسول انداختم که سرش پایین بود...
اسما: لطفا...
میخوام قبل عمل شما اشتی باشید...
مثل قبل، مثل دوتا برادر..
رسول: پیش قدمی کردمو داوود رو بغل کردم..
داوود: منم بغلش کردم..
ـــــــــــــــ چند ساعت بعد ــــــــــــــ
رسول: چند ساعت گذشته بود اما هنوز تو اتاق عمل بودن...
صبا خانم قران میخوند، داوود هی جلو اتاق عمل راه میرفت، منم رو صندلی بودمو پامو به زمین میکوبیدم...
بعد از چند دقیقه اومدن بیرون و شک الکتریکی بردن تو😭😱..
پ.ن¹.؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ