بچه ها جانم ساعت 8 درس هام تموم میشه البته شایدم زودتر.... هرموقع تموم شد میام پیشتون😙🏃🏻♀
فعلا بای بای😍
سلااااام من برگشتممم😍
درسام زودتر از اون چیزی مه فکر میکردم تموم شد😂
امنیت🇮🇷
#پارت_27
زینب: داشتیم حرف میزدیم که یهو رسول عین جن ظاهر شد
رسول: زینب با محمد اشتی کرد ایوللل با ایولی که گفتممحمد و زینب منو نگاه کردن و زدن زیر خنده
محمد: رسول تو اینجا چیکار میکنی
زینب: عه سرمت کوو
رسول: کندمش
محمد: افرین😂
رسول: زینب خانوم فقط محمدو دوس داری دیگه...
زینب: هردوتاتونو یک انداره
محمدورسول:😍😍
زینب: خب لوس نشید رسول بیا بیا ببرمت پیش اقا سعید
رسول: مگه بچه دوسالم خودم میرم
زینب: باشه برو اتاقشونم خودت پیدا کن
رسول: قلط کردم بیا اجی😂
زینب:😐.....افتادم جلو رسولم پشت سرم میومد
رسول: همینه
زینب: اره
رسول: قهر نباش دیگه
زینب: برو تو رسول
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(داخل اتاق سعید)
سعید: خیلی عذاب وجدان داشتم فرشید به خاطر من بهش تیر خورد..الانم که نمیدونم کجاست هیچکس هم بهم چیزی نمیگه....
رسول: به به سلااام اقا داماد
سعید: سلام، رسول باز شروع کردی😂
رسول:😂...چطوری
سعید: خوبم ممنون تو چطوری
رسول: شکر خدا خوبم
سعید: از فرشید خبر داری؟
رسول: راستش نه وقتی زینب گفت بهوش اومدی انقدر حول شدم فرشیدو یادم رفت بزار برم بپرسم از زینب
سعید: باشه
زینب: نشسته بودم که رسول اومد سمتم
رسول: زینب جان از فرشید خبر داری
زینب: راستش اقای نورایی باید دوباره عمل بشن
رسول: ای وای چراا
زینب: راستش..نمیدونم
رسول: کی قراره عمل بشه
زینب: فردا ساعت 8
رسول: باشه مرسی
زینب: قربانت
رسول: من برم یه سعید بگم
زینب: باشه
رسول: سعید جان حول نکنیا
سعید: یا خداا چیشده رسول
رسول: میگم.حول نکن
سعید: باشه بگو
رسول: فرشید باید دوباره عمل بشه
سعید: ای وای حتما فرشید حالش خیلی بدتره همش تقصیر منه همه همش
رسول: اخه به تو.چه ربطی داره برادر من
سعید: شریف میخواست به من تیر بزنه اما فرشید خودشو انداخت جلوم و تیر یه اون خورد😭
رسول: داداش گریه نکن فرشید زود زود خوب میشه
سعید: فرشید کی عمل میشه
رسول: فردا ساعت 8
سعید: میشه به دکتر بگی بزاره فردا فرشیدو ببینم
رسول: باشه داداش
زینب: نشسته بودم و منتظر رسول که بیاد و برسم سایت....نمیدونم محمد کجا رفت
محمد: رفتم واسه خودمون یه چیزی بگیرم ساعت 6 بود ما نه ناهار خورده بودیم نه صبحانه رقتم تو بیمارستان دیدم زینب نشسته جلو اتاق سعید
زینب: عه سلام محمد کجا بودی
محمد: سلااام خوبی رسول کو
زینب: خوبم مرسی..رفته پیش اقای پناهی
محمد: خیلی خب این ساندویچ هارو بگیر برم رسولو صدا کنم بریم سایت
زینب: باشه
محمد: به به سلام اقایون داماد و استاد چطورین
سعید: س..ل..ا..م..ا..ق..
محمد: رسول این اقا مهندس ما چشت چرا گریه میکنه
رسول: میکه تقصیر اونه که فرشید اینجوری شده
محمد: ای بابا این چه حرفیه میزنی ان شالله فردا عملش میکنن و خوب خوب میشه
سعید: ان شالله
محمد: خب سعید جان ما دیگه بریم سایت میگم امیر بیاد پیشتون
سعید: باشه اقا..ببخشید خیلی زحمت دادیم بهتون
محمد: ن این چ حرفیه فعلا بای
رسول و سعید:😂😂😂بای
محمد: چیه به من نمیاد امروزی باشم
رسول و سعید: نههه😂
پ.ن: فعلا بای😂
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_28
(سایت)
روژان: روژین از این برگه ها پرینت بگیر بیار برام
روژین: باشه
آیدا: به خانوما چطورین
روژان: سلااااام...
آیدا: چرا نگفتین شمام مامور هستین
روژین:به همون دلیلی که تو نگفتی😂
روژان: دقیقا😂
آیدا:😂😂حرفی ندارم
روژان: کاری داشتی اومدی اینجا؟
آیدا: اها..یادم اومد..آقای عبدی گفتن برید اتاقشون
روژین: باشه مرسی❤️روژان بیا بریم
(اتاق عبدی)
روژان و روژین: سلام اقا کاری داشتید با ما
عبدی: سلام بله میخواستم یه ماموریت بفرستمتون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(تو ماشین محمد)
محمد: گشنه تون نیست؟
رسول: من که خیلیی گشنمه
زینب: منم تقریبا
محمد: زدم بقل.......خب زینب جان اون ساندویچ هارو میدی
زینب: بفرمایید
محمد: سه تا گرفتم یکیش واسه رسول یکیش واسه زینب یکیشم خودم بفرمایید
زینب و رسول: خیلی متشکر❤️
محمد: ساندویچ هاروخوردیمو رفتیم سمت سایت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(داخل سایت)
رسول: آههه چقدر دلم واسه میزم تنگ شده بود
محمد: حواست باشع ها روژان خانومم اونجا میشینه
رسول: اَه باشه😤
محمد: خیلی خب برید سرکاراتون فعلا
زینب: خب منم میرم سر کارم
رسول: رفتم بشینم رو صندلیم که صدای داوود اومد
داوود: سلام رسووول
رسول: سلام داوود جان خوبی
داوود: قربانت خوب...راستی اقای عبدی گفتن بریم اتاقشون
رسول: آهههه باشه بریم
زینب: رفتم سر میزم به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم...وای خدا
ترکش تو کمر رسول
قلب محمد
به خاطر شرایطشون باید کمتر استرس داشته باشن باید کم تر کار کنن
ولی من که میدونم نه محمد نه رسول به خودشون استراحت نمیدن...
اگه اتفاقی برای محمد یا رسول بیوفته زبونم لال عزیز دق میکنه
خدایا خودت مواظبشون باش
پ.ن: داریم به جاهای حساس نزدیک میشیم😈
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_29
رسول: منو داوود داشتیم میرفتیم سمت اتاق اقای عبدی نمیدونم چرا ولی استرس داشتم
داوود: خب رسیدیم در بزن بریم تو
رسول: تق تق
عبدی: بفرمایید
رسول و داوود: سلام به همه
روژان و روژین: سلام
عبدی: سلام
رسول: اقا کاری داشتید با ما
عبدی: ببینید شما چهار نفر باید برید به ماموریت
رسول: کدوم چهار نفر؟
داوود: آروم گفتم: تو.که خنگ نبودی مارو میگه دیگه
عبدی: منطورم از چهار نفر شما اقا رسول....داوود و خانوم محمدی
روژان: هردومون دیگه؟
عبدی: بله
داوود: خب باید کی بریم یا کجا باید بریم...
روژین: و برای دستگیری کی میریم
عبدی: باید برید چین
رسول: چیییین
عبدی: بله چین
داوود: اقا ماکه چینی بلد نیستیم
روژان: من و خواهرم چینی بلدیم
عبدی: بله میدونستم که شمارو انتخاب کردم
داوود: اقا ما بلد نیستیم که
عبدی: خوب خانوما هستن کمکتون میکنن
رسول: اقا کی باید حرکت کنیم؟
عبدی: ان شالله باید سه شنبه حرکت کنید یعنی سه روز دیگه
رسول: اقا برای دستگیری کی میریم؟
عبدی: سادیا و برادرش
روژان: سادیا که توی یه روستا بود!؟
عبدی: درسته...اما الان رفته چین
روژین: مامورست چقدر طول میکشه
عبدی: فوق فوقش 2هفت....سوال دیگه ای نیست؟
همه: خیر
عبدی: پس خداحافظ برید به کاراتون برسید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: ساعت 7ونیم بود قرار بود ساعت 8 فرشید عمل بشه رفتم تا به رسول خبر بدم
رسول: نشسته بودم پشت میزم که دیدم محمد داره میاد سمتم
محمد: به سلام استاد رسول چطوری
رسول: سلام اقا ممنون شما خوبید
محمد: شکر... داره ساعت 8 میشه نمیای بریم بیمارستان
رسول:عه چرا الان میام...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(داخل بیمارستان)
محمد: بیا بریم پیش سعید اینا
رسول: باشه بریم
(اتاق سعید)
محمد: به به سلام اقایوون چطورینتو
عید: سلام اقا
رسول: سلااام
سعید: سلام رسول
محمد: ای بابا این امیر که خوابه..
رسول: امیر امیر بیدار شو
امیر: سعید ولم کن خودت اب بخور
محمد: پاشو ببینم
امیر: ای وای..سلام..اقا شمایید
محمد: علیک سلام...قراره تو مواظب سعید باشی یا سعید مواظب تو
همه:😂😂
سعید: اقا فرشید چی شد
محمد: اوه یادم رفت الان میریم پیش دکترش رسول میای یا میمونی
رسول: نه میام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(داخل بخش)
محمد: سلام علی جان
علی: به سلام اقا محمد
محمد: علی چرا تو همیشه تو بیمارستانی😂
علی: ببخشید😂😂
محمد: 😂😂
خب چه خبر از فرشید
علی: الان میخوایم ببریمش اتاق عمل
محمد: خیلی خب
رسول: سلام علی
علی: سلام رسول جان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: فرشیدو بردن اتاق عمل روی صندلی ها نشسته بودیم که....
پ.ن: چیشد؟؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ